در سالهای دفاع مقدس حجیه علیزاده، مادر شهیدان پوراکبر چشمانتظار مردهای خانه بود؛ زنی که به گفته خودش از امانتهای خدا دست شسته بود و در راه اسلام و امام (ره) فرستاده بودشان زیر آتش جنگ.
علی اکبر ثابتفر نخستین شهید محله فاطمیه، دیدهبان تپههای اللهاکبر بود و تا آخرین نفس جنگید و سرانجام هدف گلوله سیمینف قرار گرفت.
رجبعلی بسکابادی، نوجوانی بود که با دستکاری شناسنامهاش خود را به خط مقدم و جبهههای دفاع مقدس رساند
شهیدان محمدجواد و محمود شیری، دو برادر بودند که با اصرار خودشان راهی جبهه شدند و روزی که جنازهشان برگشت چیز زیادی از جسم آنها باقی نمانده بود، اما اسمشان روی همه زبانها بود.
هرروز حلقه گلی میخرید تا شاید عزیزالله بیاید و گردنش بیندازد. آخرین قطار که میرسید و میدید خبری از او نیست، دسته گل را به گردن آخرین رزمندهای که از قطار پیاده میشد، میانداخت و میگفت «تو هم عزیز من هستی.»
شهید علی سلیمانمنش خادم حرم بود که با اصرار سال ۶۱ به جبهه رفت، او ترک تحصیل کرد و کمک خرج خانواده بود، پدرش میگوید علی همهفن حریف بود! ابتدا آرماتوربندی میکرد و بعد از آن شیشهبری.
شهید حسین دباغ، دانشآموز بسیجی بود که آخرین بار در دهم تیرماه سال ۶۵ به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی مهران به شهادت رسید.