
روز تشییع، شهید غلامرضا رضایی بلندقامتترینشان بود
بهمنماه سال ۱۳۶۵ بود؛ ۱۷۰ شهید را پیچیده در پرچم ایران از جبهه آوردند. غلامرضا رضایی در بزرگترین تابوت آرمیده بود. آنقدر این جوان ۱۸ ساله قدش بلند بود که سرش را به کنار خم کرده بودند. حرکت از خیابان نخریسی آغاز شد و تا حرم، همراه با سیل داغدار جمعیت ادامه یافت. تابوت را برای آخرین وداع به خانهاش در ۲۱ متری بلال در محله بلال مشهد آوردند.
مادر دستش را در تابوت برد و سر غلامرضا را بلند کرد. مثل همیشه زیر گلویش را بوسید. بعد هم گفت: از من و تازهداماد عکس بگیرید. فقط مادر، آن لحظه را احساس کرد که غلامرضا، تمامقد کنارش ایستاد و برای گرفتن عکس آماده شد.
همین احساس او را به روزی برد که پسرش از ایستگاه راهآهن راهی جبهه میشد. گفته بود که مادر، به ایستگاه نیا. اما مادر با تاکسی خود را رسانده و غلامرضا را دیده بود که روی سکویی ایستاده؛ او منتظر مادر بود! قطار که آرامآرام دور میشد، مادر روی دستش خط میکشید که یعنی از نامهنوشتن یادت نرود.
صبحگاهان روی پدر و مادرش را میبوسد
مهمان کوچههایی هستم که روی تابلوی همه آنها نام شهید خودنمایی میکند. شهید نظامپرست، علوی، ترشیزی، قوی و... . شهیدانی که روزها در همین کوچهها با هم قرار بازی فوتبال میگذاشتند. بعدها هم که بزرگتر شدند، قرارهایشان در مسجد بلال رنگ دفاع از میهن گرفت.
مادر شهید رضایی جلوی در ایستاده است. وارد خانه میشوم. در هر اتاقی از خانه شهید رضایی در محله بلال، یکیدو عکس از غلامرضا خودنمایی میکند. نمونه این عکسها روی گوشی تلفن همراه پدر و مادر هم هست. آنها شبها به عکسها نگاه میکنند تا خوابشان ببرد؛ چون میدانند که صبحگاهان فرزند ارشدشان بوسهای بر گونههایشان مینشاند. این را یکی از اقوام در خواب از غلامرضا شنیده بود که هر روز صبح وقتی پدر و مادرم خواب هستند، رویشان را میبوسم.
در لبنان نامههایش را میخواندم
محمد رضایی پدر هفتادودوساله که روزی ششفرزند داشت، پیش از بازنشستگی سالها در واحد ترابری سپاه، بهعنوان راننده خدمت میکرده است. تاریخها بهخوبی در گوشه ذهن این پدر شهید باقی مانده است: در سال ۱۳۶۵ برای یک عملیات که من نیروی تدارکات آن بودم، به لبنان رفتم. ۲۰ روز قبل آن یعنی ۱۵ شهریور ۱۳۶۵، غلامرضا به جبهه رفت. در لبنان نامههایش را میخواندم. او هم در جبهه رادیو عربی گوش میکرد تا از وضعیت من باخبر شود.
همینجا فرصت خوبی است تا از صغری دهقان مادر شصتوچهارساله درباره آن روزهایی که همسر و پسر ارشدش نبودند، بپرسم؛ میگوید: هم مرد بیرون بودم و هم مرد خانه. اجازه نمیدادم از بچههایم اشتباهی سر بزند. خیلی مواظبشان بودم؛ طوری که اصلا نمیگذاشتم بهتنهایی از خانه بیرون بروند. شبها هم از رادیو اخبار جبهه و جنگ را دنبال میکردم.
در لبنان نامههایش را میخواندم. او هم در جبهه رادیو عربی گوش میکرد تا از وضعیت من باخبر شود
روزی دوبار زیر گلویش را میبوسیدم
چندبار به پشت دستان دردکشیدهاش میزند و میگوید: روزی دوبار زیر گلوی غلامرضا را میبوسیدم و او هم همیشه از دستم فرار میکرد. در همان چهارماهی هم که در جبهه بود، دائم برایش نامه مینوشتم. یادم است بار دومی که برای مرخصی آمد، دلدرد شدیدی داشتم. تا دیدمش و در آغوش کشیدمش، حالم خوب شد!
گلوله از بیخ گوشش گذشت
فاطمه رضایی، خواهر شهید نیز در جمع ما حضور دارد. او ما را به دورترها میبرد، به خاطرهای که از برادر شهیدش به یاد دارد: پدرم به دلیل شغل نظامی، همیشه اسلحه یوزی یا کلت همراهش بود که شبها در گاوصندوق میگذاشت.
همیشه به او اصرار میکردیم که کار با اسلحه را به ما آموزش بدهد. او هم خشاب را خالی و در خانه با ما تمرین میکرد. یک روز پدرم با تصور خالیبودن خشاب، ماشه را در خانه چکاند. همان لحظه هم غلامرضا وارد خانه شد. از آنجاکه خشاب خالی نبود، گلوله از بیخ گوش غلامرضا عبور کرد، اما به او نخورد.
طنین نعرهای که هنوز برپاست
از پدر شهید میخواهم صحبتهایش را ادامه بدهد. اشک آشکارا از گونههایش جاری میشود و با صدای گرفته میگوید: بالاخره کار ما در لبنان تمام شد و ۳۰ دیماه همان سال ۶۵ به ایران بازگشتیم. چهارماهونیم از حضور فرزندم در جبهه میگذشت. درست همان روزی که به ایران آمدم، غلامرضا در شلمچه و عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیده بود.
او ادامه میدهد: مادرش صبح همان روز به او تلگراف زده بود که متاسفانه بعدازظهر خبر شهادتش را آوردند. غلامرضا پیش یکی از همرزمانش زبانی وصیت کرده بود که تا پدرم از لبنان نیامده، دفنم نکنید و مرا کنار شهید علوی-از دوستان و همبازیهای کوچهاش- خاک کنید.
مادر با خواندن دو بیت شعری که پسرش شب عملیات خطاب به او نوشته بود، حرف پدر را ادامه میدهد:
طنین نعرهام برپاست مادر تفنگم بر زمین تنهاست مادر
غریبانه نمردم در بیابان سرم بر دامن زهرا (س) ست مادر
شلوارهای نظامی پدر را میپوشیدم!
خواهر شهید میگوید: بعد از شهادت برادرم، دوشنبهها و پنجشنبهها که روز مخصوص تشییعجنازه شهیدان بود، در تشییع شرکت میکردم. یادم است شلوارهای نظامی پدرم را برای خودم اندازه میکردم و با پوشیدن آن به مراسم میرفتم.
درباره رفتار اهالی و همسایهها با آنها میپرسم. پدر با اشاره به اینکه سهسال است از بنیاد شهید مستمری میگیرند، میگوید: گاهی برخی از مردم درباره همین حقوق به ما زخمزبانهایی میزنند. خیلیها هم به ما و خانواده شهدا احترام میگذارند. اما خودم خدا را شکر میکنم که پسرمان در راه رضای خدا رفت. خوشحالی دیگر من بهخاطر جاوید ماندن نام شهدای اسلام در تاریخ است.
*این گزارش یکشنبه، ۲۳ بهمن ۹۱ در شماره ۴۲ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.