
شهادت محمود شعاعی ۱۵روز مانده به پایان سربازی
لادن کاظمی| چند خیابان را بالا و پایین رفتهام تا در میان یکی از کوچههای محله سیدرضی مشهد خانه مادر شهید را پیدا کنم. نشانی سر راست است. اما دغدغه زندگی و غرق شدن در روزمرگی برایم حواس نگذاشته است، به همین دلیل است که از کنار کوچه شهید میگذرم و به اشتباه خیابان را بالا و پایین کنم.
چقدر این پیرزن را منتظر نگهداشتهام و چقدر او مهربان است که با دیرآمدنم نگران شده است؛ مبادا آدرس منزلش را گم کرده باشم. ساعت از یک بعدازظهر گذشته که وارد منزل کوچک او میشوم. ناهارش آماده است.
همانجا دعوتم میکند که با یکدیگر ناهار بخوریم اما باز هم دغدغههای کاری نمیگذارد که بیشتر از یک ساعت در حضور مادر شهیدشعاعی باشم با اینکه میدانم بعد از رفتنم او باید مثل هر روز به تنهایی غذایش را میل کند.
ازهمان بچگی کارش درست بود
نمیدانم ازکجا شروع کنم، خودم را به جای او میگذارم و با زمزمهای برلب میگویم، مگر میشود مادری که سالها برای بزرگکردن فرزندش سختی کشیده اجازه دهد او برود آن هم به جایی که رفتنش با خودش است و برگشتنش با خدا.
سرصحبت را باز میکنم و میگویم: کبری خانم بعد از سالها زندگی مشترک خداوند چند فرزند به شما عطا کرده است، با لبخندی برلب میگوید: سه فرزند داشتم دو پسر و یک دختر. محمود پسر دومم بود که نسبت به برادر بزرگترش خوشاخلاقتر، آرامتر و در کل خیلی مهربان و بامحبت بود.
در این لحظه اشک در چشمانش جمع میشود و سکوت میکند، من هم از او چیزی نمیپرسم تا کمی آرام شود و دوباره خاطراتش را به یاد بیاورد. عکس شهیدشعاعی درست روبهرویم قرار دارد، جوانی ۱۸ساله به نظر میرسد با چهرهای نورانی.
۱۵روز مانده به پایان سربازی به شهادت رسید
مادر شهیدشعاعی دوباره رشته کلام را با پنهانکردن بغض گلویش به دست میگیرد و میگوید: تیر سال۶۰ بود که در شهر آبادان به شهادت رسید. ۱۵روز به پایان سربازیاش نمانده بود که خبر آوردند او به شهادت رسیده است. همه ما منتظر بودیم که او برگردد و دامادش کنیم اما او خود عروسی از بهشت را انتخاب کرد و رفت.
شهیدشعاعی هنگام خروج از سنگر با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید، گذشت سالها و غم از دست دادن پسر خانواده به مادر اجازه نمیدهد تا به دهههای اول انقلاب برگردد و خاطرات روزهای شیرین زندگیاش را برای ما بازگو کند، برای همین از معصومه شعاعی، خواهر این شهید بزرگوار میخواهم تا به جمع ما بپیوندد و خاطرات آن سالها را برای ما بازگو کند، او ادامه میدهد: محمود بعد از گرفتن دیپلم در رشته انسانی به سربازی رفت.
او میخواست بعد از پایان سربازی کاری برای خود دست وپا کند و بعد از آن ازدواج کند اما ۱۵روز مانده به پایان خدمت سربازیاش به شهادت رسید و همه ما را داغدار خون پاکش کرد.
شهیدشعاعی هنگام خروج از سنگر با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید
پسرم ورزشکار بود
مادر شهیدشعاعی که خیلی خوب به یاد دارد، پسرش در آن زمان یک کارنامه ورزشی درخشان داشته است، به ما میگوید: پسرم ورزشکار بود و چند مدال طلا و نقره هم کسب کرده بود. او در رشته بسکتبال و هندبال فعالیت میکرد و همیشه برای ورزش به باشگاه میرفت و وقتش را صرف تمرینهای ورزشی میکرد.
به این قسمت از زندگی محمود که میرسد، آهی میکشد و ادامه میدهد: با آن سنوسال کم اخلاق و رفتارش در زندگی طوری بود که برای کسی مزاحمتی ایجاد نمیکرد، همه او را به خاطر نمونه بودنش دوست داشتند.
احترام پدر و مادر را نگه میداشت
خواهر شهیدشعاعی در تایید حرفهای مادرش میگوید: همیشه به دیدن اقوام و فامیل میرفت، خالهای داشتم که آن زمان ساکن جاغرق بود و محمود حداقل هفتهای یکبار برای دیدن او به آنجا میرفت. او ادامه میدهد: برادرم نماز اول وقتش ترک نمیشد و همیشه به مسائل مذهبی پایبند بود. او هیچوقت به پدر و مادرم بیاحترامی نمیکرد و احترام آنها را نگه میداشت.
معصومه به اینجا که میرسد مادرش در بیان خاطرات از اوپیشی میگیرد و میگوید: آنقدر برای من احترام قائل بود که یکبار پس از شهادتش وقتی بیماری سختی داشتم به خوابم آمد. حرفی نزد اما سلام نظامی داد، صورتم را بوسید و رفت.
پای ثابت تظاهرات بود
حالا مادر شهیدشعاعی که آرامآرام خاطراتش را در ذهن مرور میکند با یادآوری خاطرهای از دوران انقلاب میگوید: محمود همیشه در تظاهرات شرکت داشت. گاهی ما نگران او میشدیم که اتفاقی برایش نیفتد اما او بدون ترس به خیابان میرفت. حتی روزی که فروشگاه ارتش را در میدان تقیآباد به آتش کشیدند او هم آنجا بود ما فکر نمیکردیم که محمود آن روز سالم به خانه برگردد. وقتی برگشت برایمان تعریف میکرد که مردم چگونه آن ساختمان را به آتش کشیدند.
آخرین بار با گریه رفت
وقتی حرفهای مادر شهید به اینجا میرسد معصومه شروع به صحبت میکند و میگوید: آخرین بار که به مرخصی آمد قدش خیلی بلند شده بود، همان موقع مادرم لحافی برایش دوخت تا پس از پایان دوران سربازی از آن استفاده کند اما لحاف برایش کوتاه بود داشتیم برایش لحاف بلندتری آماده میکردیم که خبر شهادتش را آوردند. او ادامه میدهد: آخرین باری که میرفت خیلی گریه کرد من و مادرم هم همراه با او گریه میکردیم. انگار فهمیده بود که دیگر او را نخواهیم دید.
باور نمیکردیم که شهید شده باشد
خواهر شهید به اینجا که میرسد اشک امانش نمیدهد و ادامه صحبت برایش سخت میشود. کبری خانم در تکمیل حرفهای او میگوید: خبر شهادتش را به من دادند یعنی اول گفتند که در بیمارستان بستری است اما باور نکردم، گفتم راستش را بگویید و آنها هم گفتند که روح پسرت به سوی خداوند رهسپار شده است.
وقتی پدرش به خانه برگشت باور نمیکرد که محمود به شهادت رسیده باشد تا اینکه همان شب عکسش را میان شهدا در تلویزیون دید، همانجا بود که شوک سختی به او دست داد و پس از آن از غم شهادت محمود به بیماری سرطان مبتلا شد و چند سال بعد هم به دیدار محمود رفت.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۴ اسفند ۹۱ در شماره ۴۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.