کد خبر: ۱۲۲۱۰
۱۱ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
ازدواج رزمنده همیشه در جنگ در خط مقدم

ازدواج رزمنده همیشه در جنگ در خط مقدم

شهید سیدعلی حسینی از سال ۱۳۶۲ تا زمان زخمی شدنش در سال ۱۳۶۷ حضوری مستمر در جبهه داشت. شهرتی به دست آورد تا آنجا که یکی از فرماندهان ارتش به دیدنش می‌رود و این دیدار منتهی به ازدواج سیدعلی می‌شود.

هنوز سال‌های زیادی از دوران جنگ و حماسه نگذشته است. روزگاری که مادران، فرزندان نوجوان و جوان خود را با اشتیاق از زیر قرآن می‌گذراندند و به جبهه می‌فرستادند. روزگاری که آنها را حتی مرگ و شهادت فرزندشان هم دلگیر نمی‌کرد. مادرانی که هروقت حرف شهادت و فرزند شهیدشان به میان می‌آید، می‌خواهند که خدا آنها را هم به خاطر فرزند شهیدشان ببخشد؛ مثل روایتی که جان‌بی‌بی‌حمیده علم‌زاده برایمان تعریف می‌کند. اینها بیشتر به نقل مادر شهید است..

شهید سیدعلی حسینی سال‌۱۳۵۴ در خانواده‌ای مذهبی و مبارز به دنیا می‌آید. پدر او سیدمحمد حسینی سابقه درخشانی در مبارزه با ارباب و خان روستا دارد. سیدعلی این ویژگی را از پدر به ارث برده بود. از همان کودکی و قبل از مدرسه، قرآن، نماز و احکام دینی را از پدر یاد می‌گیرد.

 

عیدی‌ام را برای کمک به جبهه می‌گذارم

دوره ابتدایی سیدعلی هم‌زمان با به اوج رسیدن جنگ بود. هروقت بلندگوی مسجد از اهالی می‌خواست به جبهه‌ها کمک کنند، علی به خانه می‌آمد و از من می‌خواست برای کمک به رزمنده‌ها چیزی به او بدهم.

یادم است چندروز به نوروز ۱۳۶۰ مانده بود. برای خرید لباس و کفش با هم به بازار رفته بودیم. زمانی که به مغازه رفتیم، علی به من گفت: مادر! اگر ناراحت نمی‌شوید، من عید امسال همین لباس‌ها را بپوشم و در عوض پول آنها را برای کمک به جبهه‌ها بفرستم.

از رزمنده همیشه در جنگ تا ازدواج در خط مقدم

 

نمی‌خواهم چیزی مانع رفتنم شود

سیدعلی در کنار کمک‌هایی که به جبهه می‌کرد، تلاش می‌کرد که از اوضاع‌واحوال جنگ نیز آگاه شود، به همین دلیل به دیدن کسانی که از جنگ می‌آمدند، می‌رفت. مهم‌ترینشان دایی سید بود که معمولا خبر‌های دست‌اول و ناب جبهه را از او می‌گرفت.

این مادر شهید درباره ماجرای رفتن فرزندش به جبهه می‌گوید: سیدعلی چندین‌بار با پدرش صحبت کرد و از او اجازه رفتن خواست. هنوز ۱۳ ساله هم نشده بود، به همین خاطر من و پدرش مخالفت کردیم، اما او تسلیم نشد. یک‌روز بی‌خبر به خانه می‌آید و شناسنامه برادر بزرگش را برمی‌دارد و برای آنکه کسی نفهمد، برای ثبت‌نام به محله دیگری می‌رود.

روز اعزامش، من برای خرید نان رفته بودم. یکی از زن‌های همسایه مرا دید و با تعجب گفت: پسرت در حال رفتن به جبهه است، تو آمدی نان بخری؟ من با تعجب گفتم: من پسر سربازی‌برو ندارم.

زن همسایه گفت: البته علی‌آقا حالا دیگر مرد شده است. با شنیدن این حرف فوری به خانه آمدم و با پدرش به راه‌آهن رفتیم. بعد از جست‌و‌جو علی را دیدم. با گریه به طرفش رفتم تا او را در آغوش بگیرم، اما او خودش را عقب کشید و گریه‌کنان گفت: من را ببخش مادر، می‌ترسم اگر در این آخرین لحظه، تو را در آغوش بگیرم، مهر مادرانه‌ات مانع رفتنم شود.

 

اطمینان داشتم شهید می‌شود

سیدعلی بعد از گذراندن دوره آموزشی به مناطق جنگی جنوب اعزام می‌شود و به عنوان کوچک‌ترین بسیجی گروهان، در عملیات‌ها شرکت می‌کند. اولین‌بار در خرمشهر مجروح شده بود که او را به پشت جبهه برده بودند و به ما اطلاع دادند.

با پدرش به دیدنش رفتیم. وارد اتاق که شدیم، علی رو به قبله نشسته و در حال خواندن قرآن بود. به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم. یکی از پاهایش تیر خورده بود. با گریه از علی خواستم که دیگر به جبهه نرود تا با هم به مشهد برگردیم، اما او با اشاره به قرآنی که در دست داشت، از من خواست که به خانه برگردم و بگذارم راهی را که انتخاب کرده است، ادامه بدهد. من آن لحظه حالتی را در صورت او دیدم که مطمئن شدم شهید خواهد شد.

 

رزمنده همیشه در جنگ

او از این سال (۱۳۶۲) تا زمان زخمی شدنش در سال ۱۳۶۷ حضوری مستمر و پیوسته در جبهه دارد. سالی یکی‌دو بار برای دیدن خانواده به مشهد می‌آید. در همین زمان برای دومین‌بار مجروح می‌شود، اما برای آنکه خانواده‌اش ناراحت نشوند، حرفی نمی‌زند.

مادر شهید با ذکر خاطره‌ای از دومین مجروحیتش می‌گوید: در یکی از همین عملیات‌ها تیری به بالای پایش (رانش) خورده بود و به اصرار فرمانده به خانه بازگشت. چند روزی که علی در خانه بود، هر وقت او را می‌دیدم، یا به شکم خوابیده بود یا ایستاده بود، حتی ایستاده غذا می‌خورد. هرچه اصرار می‌کردم روی زمین غذا بخورد، با خنده می‌گفت: «مادرجان! سرباز همیشه باید جنگنده باشد.» من در حین شستن لباس‌هایش متوجه شدم که شلوارش پر از خون است.

 

از رزمنده همیشه در جنگ تا ازدواج در خط مقدم

 

ازدواج در خط مقدم

در طول همین سال‌ها به خاطر حضور فعالش در جبهه، شهرتی به دست می‌آورد تا آنجا که یکی از فرماندهان ارتش که اسم و آوازه او را شنیده است، به دیدنش می‌رود و این دیدار منتهی به ازدواج سیدعلی می‌شود.

بعد‌ها سیدعلی ماجرا را این‌گونه برای مادرش تعریف می‌کند: در سنگر نشسته بودم که سرگرد ارتشی وارد سنگر شد و یکراست به طرف من آمد و گفت: سیدعلی حسینی شما هستی؟ همان جنگجوی همیشه جنگنده و خستگی‌ناپذیر؟ فکر می‌کردم ۴۰ سالی داشته باشی، ولی خیلی جوان‌تر هستی.

من مشهدی هستم و آمده‌ام شیرمردی را که همشهری‌ام است، ببینم و در همان دیدار به من پیشنهاد داد که با دخترش ازدواج کنم. من با شنیدن این حرف‌ها با تعجب گفتم: جناب سرگرد! من کار، خانه و درآمد ندارم. معلوم هم نیست که دختر شما من را دوست داشته باشد.

سرگرد گفت: توکل به خدا، او هم موافقت می‌کند. بعد از آن هم آدرس منزلش را به من داد و گفت: اگر خواستگاری نیایی، ما می‌آییم خواستگاری دلاور. سیدعلی از جبهه به ما زنگ زد و گفت آماده باشیم که باید برویم خواستگاری. چندروز بعد ما به خواستگاری رفتیم و دختر سرگرد نیز موافقت کرد و آن دو به عقد یکدیگر درآمدند.

 

داخل سنگر بودم که سرگرد وارد سنگر شد و یکراست به طرف من آمد و پیشنهاد داد که با دخترش ازدواج کنم

فراموشم نکن مادر!

چند روز بعد از عقد، سیدعلی دوباره به جبهه بازمی‌گردد و برای سومین‌بار سال ۱۳۶۷ در عملیات فاو، شیمیایی می‌شود.

مادر شهید درباره وضعیت پسرش در آخرین دوران زخمی شدنش می‌گوید: وقتی به دیدنش رفتم، کنار تختش نشستم و ملافه را کنار زدم. چند نقطه از بدنش تاول زده بود. وضعیت خیلی بدی داشت. بعد از چنددقیقه دکترش ما را به اتاقی برد و گفت: فرزند شما دچار مجروحیت شیمیایی شده است. امیدواریم که بتوانیم او را درمان کنیم، اما او باید همیشه تحت مراقبت باشد و تا زمانی زنده خواهد ماند که تاول‌های سیاه در بدنش ظاهر نشده باشد.

بعد از آن او را به خانه آوردیم و مراقبتش را بر عهده گرفتیم. در این سال‌ها رابطه عمیق‌تری بین من و سیدعلی به وجود آمده بود.

یک روز در حالی که تابلویی در دست داشت، رو به من گفت: مادر! تولدت مبارک باشد. من خیلی به شما زحمت دادم. امیدوارم از من راضی باشی. می‌دانم که شهید می‌شوم. این تابلو را از من قبول کن. روی تابلو نوشته بود: فراموشم نکن مادر!

من علی را در آغوش گرفتم و قول دادم که هرگز او را فراموش نکنم. او خیلی احساس غربت و تنهایی می‌کرد. دنیا برای او قفس بود و بعد از ۱۳ سال او این قفس را ترک کرد.

سیدحسین حسینی، برادر شهید که تا آخرین لحظات زندگی شهید در کنار او بوده است، هنوز هم نمی‌تواند شهادت غریبانه برادر و ماجرا‌های بعد از آن را فراموش کند. بیشتر وقت‌ها من علی را به حمام می‌بردم. آخرین باری که او را حمام بردم، متوجه شدم که تاول‌های سیاه‌رنگی روی پوست بدنش ظاهر شده است. نگران شدم و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. مادر با نگرانی و گریه گفت: برادرت به‌زودی شهید می‌شود.

 

از رزمنده همیشه در جنگ تا ازدواج در خط مقدم

 

خاک‌سپاری در غربتی باورنکردنی

اما ماجرای شهادت او به همین سادگی نبود. ماموران آمبولانس با دیدن آثار جراحت بر بدن او اعلام کردند باید جنازه به پزشکی قانونی انتقال داده شود. پزشکی قانونی مانع دفن شد و اعلام کرد که جراحات بدن او مشکوک است. به همین دلیل مدتی جنازه در پزشکی قانونی ماند.

بنا بر وصیت برادرم، ما می‌خواستیم که او را در قطعه شهدا دفن کنیم، اما مسئولان با اعلام این مطلب که شهید بودن او نامشخص است، با این کار مخالفت کردند و ما ناچار شدیم او را در جای دیگری دفن کنیم. با وجود تمام رشادت‌هایی که برادرم انجام داده بود، هیچ‌کدام از مسئولان در مراسم تشییع او شرکت نکردند و ما با غربتی ناباورانه علی را به خاک سپردیم و بعد از یک‌سال مسئولان با آگاه شدن از واقعیت اعلام کردند که جراحات سیدعلی به دلیل مجروحیت شیمیایی در جنگ بوده است.

مادر شهید در پایان می‌گوید: از اینکه فرزندم مانند جدش، غریبانه و به دور از هم‌رزمان شهیدش به خاک سپرده شد، ناراحت نیستم. من فرزندم را در راه خدا داده‌ام و انتظار تشکر یا تقدیر از هیچ سازمانی و نهادی ندارم.

 

* این گزارش در شماره ۱۱۱ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۶ مردادماه منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44