قصه پیشرو داستان زندگی بانویی است که قهرمان تمامعیار مادری است. سیدکاظم متولد اسفند سال ۱۳۴۱، پاسدار کمیته حرم امامرضا (ع) بود. تازه جنگ شروع شده بود. امام (ره) اعلام کرده بودند که پاسدارها در کمیتهها نمانند و همه راهی جبههها شوند. سیدکاظم دیگر تاب ماندن نداشت. او رهسپار پادگان پلدختر شاهرود شد و به این ترتیب مسیر جدیدی در روند زندگیاش گشوده شد.
حاجخانم اشرف تاوانه، متولد ۱۳۲۷، وقتی قرار میشود ماجرای آنروزها را برایمان روایت کند، سکوت میکند. اشک و لبخند چاشنی چهره مهربانش شده است. چینوچروکهای صورتش حکایت از روزها و شبهای بلندی دارد که چشمانتظار یک خبر بوده است.
آنچه در ادامه میخوانید، ماحصل دو ساعت عیادت و همنشینی با مادری است که چندسال پیش از شهادت فرزندش تشییعپیکرش را در عالم رؤیا دیده بود و برای چنین روزی خودش را آماده کرده بود. «گفت مادر، میخواهم سربازی بروم. گفتم تو که پاسداری، نیاز به سربازیرفتن نداری! به صحبتهای آقا اشاره کرد که فراخوان اعزام به جبهه را داده بودند. از تصمیمش تا ارادهکردنش برای رفتن یک روز هم طول کشید.»
«پنجشنبه بود که پیکر هفت شهید را برای طواف در حرم امامرضا (ع) و تشییع در میان مردم آورده بودند. لابهلای جمعیت بودم که با خودم گفتم پس از تشییع شهدا برای دیدن کاظم به شاهرود میروم.
نقطهای که ایستاده بودم، فلکه آب روبهروی بارگاه منور حضرت بود. یک لحظه در دلم خطور کرد که خدایا، فردای قیامت چه جوابی داریم به این شهدا بدهیم؟! چشمانم پر از اشک شد و بعد راهی حرم شدم. همان روز قضیه رفتن به شاهرود را به آقاسید گفتم.»
آقاسید، همسرش، در این سفر کوتاه، اما پرماجرا، اشرفخانم را همراهی کرد. پانزده روز بود که کاظم را ندیده و بهشدت دلتنگش شده بودند. راهآهن که رسیدند، خبری از بلیت نبود. با هر ضربوزوری سرانجام سوار قطار شاهرود شدند. ساعت یک بامداد به ایستگاه رسیدند. آنقدر زمان نبود که برای استراحت به اقامتگاهی بروند. ناگزیر شدند تا سپیدهدم پشت دیوار مسجد روی زمین بخوابند. همانجا اشرفخانم خواب دید که حجله کاظم را روی وانت گذاشتهاند و مراسم تشییع باشکوهی در حال برگزاری است.
میگوید: «در خواب خطاب به حاضران میگفتم «شهیدان زندهاند الله اکبر/ به خون آغشتهاند الله اکبر» صدای اذان بلند شده بود که آقا با دیدن حالوروزم در خواب بیدارم کرد. عین یک تکهگوشت شده بودم.
انگار بندبند بدنم از هم جدا شده بود! با کمک آقا به کنار حوض آب در ایستگاه شاهرود رفتم که وضو بگیرم. هنوز به حالت عادی برنگشته بودم. بیمقدمه از آقاسید پرسیدم: این خوابی که دیدم، معنیاش چه بود؟ گفت: هیچ؛ امانتت را خداوند پذیرفته است. آقا از ماجرای خواب خبر نداشت!»
ظهر بود که پدر و مادر کاظم پس از چند ساعت معطلی در پادگان چهلدختر موفق به دیدار او شدند. اشرفخانم ماجرا را برای کاظمش تعریف کرد. کاظم از او خواست صبح فردا به حرم رضوی برود و تعبیر آن خواب را از حاجآقا کاشانی جویا شود. با وجود خستگی راه و تحمل سختیهای این سفر، اشرفخانم پرسانپرسان سراغ کسی رفت که پسرش نشانیاش را داده بود. «پیرمرد پرسید: چندم ماه بود که این خواب را دیدی؟ گفتم: بیستم ماه. جواب داد: مادر، نیت دلت را قبول کردهاند.»
قصه به همان تشییع پیکر شهدا در حوالی حرم برمیگشت که اشرفخانم در دلش گفته بود جواب خون شهدا را چه خواهیم داد!
اشرفخانم، مادر شهید، میگوید: «سیدکاظم بارها و بارها مجروح شد و باز هم به جبهه و خط مقدم برگشت، اما شهادتش در شلمچه، عملیات کربلای ۵، روز شهادت جدهاش فاطمهزهرا (س) آنهم لحظه اذان صبح اتفاق افتاد. شب قبل برادرش برایش آب برده بود که وضو بگیرد.
کاظم گفته بود وضو دارم، آب را برای بقیه ببر و بعد بیا کمی با هم حرف بزنیم. آن شب برای برادرش وصیت کرده بود که از لحظه شهادتش عکس بگیرد. صبح که برادرش برای بردن صبحانه رفته بود، دیگر از کاظم خبری نبود. پیکرش را از زیر خروارها خاک بیرون کشیده بود.»
اشرفخانم شهادت کاظم را همان شب در خواب دیده بود. او کاظم را دیده بود که با نیمه بدنش درحالیکه میخندد، رو به آسمان میرود؛ اتفاقی که حقیقت داشت. بدنش بر اثر اصابت ترکش از کمر به پایین قطع شده بود. همسر و پسر دیگر اشرفخانم هم در همان عملیات در خط مقدم بودند. وقتی به اشرفخانم خبر دادند که همسر و پسرت آمدهاند، به استقبالشان آمد و پیش از اینکه آنها حرفی بزنند، خودش ندای «انالله و انا الیه راجعون» سر داد.
یازده روز بعد در روزپنجم بهمن سال ۱۳۶۵ پیکر سیدکاظم به مشهد رسید و درحالیکه پسر خردسالش در تشییع پیکرش حاضر بود، در حرم مطهر به خاک سپرده شد.
اشرفخانم زاده تهران است: «دایی مادرم در لالهزار تهران فروشگاه کفش داشت و پدرشوهرم خدابیامرز مشتری ثابتش بود. همین آشنایی باب ازدواج من و سیداحمد شد. کلاس پنجم ابتدایی عقد کردیم و چهاردهساله بودم که با تولد سیدکاظم مادر شدم!»
قصه آمدنشان به مشهد با وجود چهار فرزند و دوری از خانوادههایشان شنیدنی است: «کاظم کلاس نهم بود که برای زیارت به مشهد آمده بودیم. در مسافرخانه در حال استراحت بودم که در خواب دیدم خانهای را در نوغان نشانم میدهند و میگویند همین کوچه را پایینتر بروید، به خانهتان میرسید!
هراسان از خواب پریدم و موضوع را برای آقاسید تعریف کردم. سراغ همان نشانهها در نوغان آمدیم. مالک همان خانه قصد فروش داشت. قرارها را گذاشتیم و برگشتیم تهران تا خانهمان را بفروشیم و پولش را برای خرید خانهای که نشان کرده بودیم، بدهیم.»
این وسط تنها نگرانی اشرفخانم، کار همسرش سیداحمد بود. دلش به همان خوابی که دیده بود، خوش بود. در خواب وقتی خانه را نشانش داده بودند، گفته بود اگر ما مشهد بیاییم، همسرم شغلی ندارد! در پاسخ گفته بودند غصه کار شوهرت را نخور، آن را هم خودمان فراهم کردهایم.
نشان به آن نشان که وقتی اینبار با اسباب و وسیله به مشهد و همان خانه آمدند تا ردوبدلکردن پول و مراحل قانونی کارها انجام شود، یکیدو روزی را به اتفاق مالک در خانه بودند.
مالک، زنی بود که همراه پسرش در آن خانه سکونت داشت. هنگامیکه در جریان نگرانی اشرفخانم قرار گرفت، خیالشان را راحت کرد که کار سیداحمد را در یکی از شرکتهای خودروسازی درست میکند. همین هم شد. همزمان با جابهجایی و چیدمان وسایل، آقاسید هم در شرکتی که معرفی شده بود، شروع به کار کرد.