کد خبر: ۹۰۴۲
۰۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۸

شهید محمدحسن علیزاده یک شبه ره صدساله را رفت

شهید محمدحسن به قول مادرش مثل جوان‌های امروزی نبود. اصلا بچه‌های آن سال‌ها انگار که ره صد‌ساله را یک‌شبه رفته باشند، در شانزده‌سالگی یک مرد چهل‌ساله کامل بودند.

خطاط بود و نیمه‌شب‌های مهتابی که همه خواب بودند می‌نشسته زیر نور چراغ، مشق خط می‌کرد. این را می‌توانستی از آیه‌های قرآن و اشعاری که فردا صبح روی دیوار زده بفهمی و آرزو‌های دیرینه‌اش را بشناسی. ما هم بعد‌ها شناختیم.

این را از رد جوهری انگشت‌هایش که نه، از ترکشی که توی سرش داشت می‌گویم؛ درست‌ترش را که بخواهی کربلای‌۲ بود. منطقه حاج‌عمران، هم‌زمان با کاوه شهید شد با این تفاوت که حاج‌محمود و دسته تحت فرمانش محاصره نشدند، اما محمدحسن با ده نفر دیگر که برای شناسایی منطقه جلو کشیده بودند، محاصره شدند و عراقی‌ها هم رحم نکردند.

تخریب‌چی بود. درست یادم هست شانزدهم محرم، وقتی جنازه‌اش را آوردند که ده روز زیر آفتاب منطقه حاج عمران سوخته بود. گفتند نیرو‌های کمکی منتظر بوده‌اند، محاصره بشکند تا بتوانند ده نفرشان را بیاورند، اما شهید کاوه را خیلی پیش‌تر از محمدحسن تشییع کردند.

بچه‌های آن سال‌ها انگار که ره صد‌ساله را یک‌شبه رفته باشند، در شانزده‌سالگی یک مرد چهل‌ساله کامل بودند.


قاری قرآن بود. پدرم بعد از تمام شدن دوره راهنمایی فرستادش حوزه علمیه، او هم از خدا خواسته رفت حوزه «الحجه» اسم نوشت؛ همین که حالا نزدیک مسجد حوض لقمان است. قبل از اینکه برود حوزه یک جلسه قرآن هم توی مسجد محل راه انداخته بود که تا وقتی بچه‌محل‌ها هنوز ازدواج نکرده بودند، هر هفته برگزار می‌شد، اما دنیاست دیگر، هم دوره‌ای‌های محمدحسنی که رفتند پی زندگی‌شان جلسه هم کم‌کم فراموش شد. یک صندوق خیریه کمک به جبهه هم ساخته بود. با چند تکه چوب و مقوا. زده بود دم در مسجد تا مردم کمک‌هایشان را بریزند داخل آن. هر ماه خالی می‌کردند و پولش را می‌فرستادند جبهه.

در همان ۴۵ روز کوتاه اعزامش برایش نامه نوشتم و گفتم از حال و هوای جبهه برایم بگوید. نوشته بود «این‌قدر دلت می‌خواست من دانشگاه بروم. خب حالا من دانشجویم. چون جبهه دانشگاه انسان‌سازی است.»

این‌ها را خواهر شهید که فقط دوسال از او بزرگ‌تر است، تعریف می‌کند. زینب علیزاده با برادر شهیدش مثل یک روح در دو بدن بوده‌اند؛ با محمدحسن که ۱۳۴۷ در کوچه حمام حاج‌نوروز به دنیا آمد و این سال‌ها، اول هر محرم، حجله‌اش را توی کوچه هاتف می‌بندند.

 

شهید محمدحسن علیزاده یک شبه ره صدساله را رفت

 

محمدحسن به قول مادرش مثل جوان‌های امروزی نبود. اصلا بچه‌های آن سال‌ها انگار که ره صد‌ساله را یک‌شبه رفته باشند، در شانزده‌سالگی یک مرد چهل‌ساله کامل بودند. مثل محمدحسن که شناسنامه‌اش را اندازه دو سال دست‌کاری کرد و جای هجده‌ساله‌ها رفت پادگان سرخس اسم نوشت. امان از این پسربچه‌های شانزده‌ساله که دلت را خون می‌کنند!

بی‌بی‌مرضیه ضابطی مادر محمدحسن هیچ‌وقت آخرین روز را فراموش نمی‌کند، وقتی پسرش عزمش را جزم کرده که حتما برود: روزی که ساکش را بست من هم برای بدرقه‌اش رفتم، کنار خیابان منتظر ماشین بودیم و چند قدمی ما یک جیپ ارتشی پارک شده بود که روی صندلی عقبش کلی از این سربند‌هایی بود که رزمنده‌ها می‌بندند. شیشه پایین بود.

محمدحسن چشم‌هایش را بست و دست کرد لابه‌لای سر بند‌ها و یکی را برداشت. رویش نوشته شده بود «یا حسین شهید». گفت: مادر ببین این سر‌بند علامت این است که من شهید می‌شوم. امان از این پسر‌های شانزده‌ساله که با همین شیطنت‌ها دل مادرشان را خون می‌کنند. بغض کردم و گفتم: اینها همه مثل هم‌اند. گفت: نه؛ ببین اسم و رنگ این سربند‌ها با هم فرق می‌کند، اما «حسین شهید» ش قرعه من شد.

گفتم که امان از این پسر‌بچه‌های شانزده‌ساله، همان روز توی ایستگاه راه‌آهن بودیم که چشمم خورد به یکی از آب‌سردکن‌های گوشه میدان. عطش زیادی داشتم، اما دلشوره رفتن محمدحسن آن‌قدر توی دلم ریخته بود که گفتم «بگذار پسرت برود بعد فکر  تشنگی کن.» نشستم و منتظر شدم برود که یک‌دفعه دیدم با یک لیوان آب بالای سرم ایستاده. پرسیدم اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: لب‌هایت خیلی خشک شده، فهمیدم باید تشنه باشی. همان آخرین‌بار پرسید: «مادر، من دارم می‌روم ها! حرفی، چیزی نداری؟

گفتم: هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. لابد خودش این را از خدا خواست که ۴۵ روز بعد از اعزام خبرش را آوردند. پدرش هم جبهه بود، آخر شوهرم می‌رفت جبهه برای رزمنده‌ها مداحی می‌کرد. هربار می‌آمدند در خانه سراغ حاج‌حسین را می‌گرفتند و، چون او نبود به ما هم چیزی نمی‌گفتند، اما به همسایه‌ها گفته بودند «منتظریم پدر محمدحسن برگردد تا خبر شهادت پسرش را بدهیم.» 

شهید محمدحسن علیزاده یک شبه ره صدساله را رفت


بنویسید: یک‌پارچه آقا بود

چه بگویم مادر! پسر من هم مثل همه شهید‌ها یک‌پارچه آقا بود. مهربان، صمیمی، غیر از اینها تا یادم نرفته بنویسید خیلی ساده‌پوش بود؛ مثلا آن زمان که پوشیدن رنگ‌های روشن زیاد باب نبود، یک شلوار کرم چند جیبه که تازه مد شده بود، برایش خریده بودم. وقتی نشانش دادم، حرفی نزد خندید و گفت: قشنگ است. دستت درد نکند. شلوار را برد، روی جا لباسی آویزان کرد و خدا شاهد است هربار که می‌رفت سمت لباس‌هایش، چشمم می‌دوید سمت محمدحسن که ببینم شلوار را می‌پوشد، اما هیچ‌وقت نپوشید.

 
یقین داشتم که رو‌سفیدم می‌کند

یک دیوار آن‌طرف‌تر حاج‌حسین علیزاده، توی اتاقی که یک سمتش را کتاب‌ها قرق کرده‌اند نشسته، قرآن می‌خواند و منتظر است اذان روی سر گلدسته‌ها بپیچد تا برود مسجد، می‌گوید: من و پسر کوچکم جبهه بودیم. من دوست داشتم پسرم برود جنگ و وقتی که دیدم خودش تمایل دارد جلویش را نگرفتم. روزی که برگه رضایت والدین را آورد و امضا زدم، دستم را بوسید. یقین داشتم که رو‌سفیدم می‌کند

اصلا دوره‌ای بود که همه احساس وظیفه می‌کردند و این‌طور نبود که بخواهی منتی داشته باشی. بالاخره وطن آدمی مثل ناموس اوست. پسر ما هم یکی از آن همه‌ای که رفتند. ۱۱شهریور سال۶۵ بود که شهید شد و حالا هم قطعه‌کوچکی از زمین بهشت رضا و هفت طبقه آسمان زیر پایش را گرفته. راست می‌گوید بی‌شک، چرا که رسم شهادت همین است.


فرازی از وصیت‌نامه شهید 

پیامم به ملت قهرمان ایران: در کارهایتان همیشه رضای خدا را در نظر بگیرید. متفق باشید که تفرقه آرزوی دیرینه دشمنان ماست. مرگ حق است، از مرگ نهراسید. مواظب باشید خانه آخرتتان را مستحکم کنید. اگر می‌خواهید پیش شهدا در قیامت رو‌سفید باشید، حسین زمان را یاری کنید. همه ما شامل آیه «انالله و انا الیه راجعون» هستیم و روزی به سوی او باز خواهیم گشت پس چه بهتر راه خونین را انتخاب کنیم.


* این گزارش ۱۲ اردیبهشت ۹۲ در  شماره ۵۲ شهرآرا محله منطقه ثامن  چاپ شده است.                                                                                

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44