۱۰آبان سال ۹۳ رئیس ستاد معراج شهدای مرکز از شناسایی پیکر مطهر ۸شهید تازهتفحصشده دفاع مقدس خبر داد. یکی از این پیکرها مربوط بود به «شهید محمد مخیرایرانی»، فرزند صفرعلی، متولد۱۳۳۸ مشهد، اعزامی از لشکر۵ نصر که ۱۲ اسفند۶۲ و در عملیات خیبر و جزیره مجنون به شهادت رسید.
پیکر این شهید پس از ۳۱ سال پیدا و مشخص شد که یکی از شهدای منطقه ثامن و کوچه پله است. گرفتاری خانواده شهید در روزهای بازگشت پیکر او، امکان انجام گفتگو را از ما گرفت، برای همین در روزهای بزرگداشت پیروزی انقلاب همراه اهالی و اعضای شورای اجتماعی محله نوغان بهسراغ خانواده این شهید رفتیم؛ چراکه محمد مخیرایرانی علاوه بر مبارزه در جبهههای دفاع مقدس، از فعالان انقلابی محله نیز بوده است. او جزو کسانی است که مجسمههای شاه را در سال ۵۷ پایین کشیده اند.
مادر شهید، کودکی او را اینگونه به یاد میآورد: «محمد پنج سال بیشتر نداشت که پدرش او را به مدرسه حاجآقا عبادی فرستاد. علاقه زیادی به درس خواندن داشت، آن هم به دروس قرآنی، به همین دلیل ادامه درسش را در حوزه گذراند.
بزرگتر که شد، در بیشتر راهپیماییها شرکت میکرد. نوارهای سخنرانی امام و اعلامیهها را به خانه میآورد و سفارش میکرد کسی متوجه نشود. شبها هم با موتورش در شهر اعلامیه پخش میکرد. آنطور که خودش میگفت، یکی از افرادی بوده که مجسمه شاه را در میدان شهدا با دیگر انقلابیون پایین آورده بود؛ یادم هست در آن روز حسابی کتک خورده بود.»
حاجخانم به یاد میآورد که تنها پسرش به خواندن نماز و حجاب داشتن بانوان اعتقاد زیادی داشته است؛ «همیشه به خواهرانش تاکید میکرد نماز بخوانند و حجابشان را رعایت کنند، علاوه بر این خیلی مهربان بود و به تکتک افراد خانواده احترام میگذاشت.»
حرف مادر شهید به شانزدهسالگی محمد و شروع جنگ میرسد و عزم او برای رفتن؛ «کمی پس از شروع جنگ جزو نیروهای دکتر چمران شد؛ چریک شده بود. خاطرم هست همان سالها پدرش با دکتر چمران صحبت کرد تا مدت حضورش در جبهه بهعنوان سربازی محسوب شود که همینطور هم شد. ما خیال میکردیم پس از اتمام سربازی برمیگردد، اما او در جبهه ماندگار شده بود.»
ادامه حرف همسایه نوغانیها این جمله است: «محمد تمام زندگیاش را در جنگ و انقلاب گذراند. انگار بچه ما نبود، حتی مجروحیتهایش را به ما نمیگفت. یکبار عملیات رمضان بود که با ترکشی مجروح شده بود. میدانست خیلی نگرانش میشویم، چیزی نمیگفت تا اینکه خوب میشد. پس از سلامتیاش، اتفاقی میشنیدیم که مجروح بوده است. خاطرم هست خبرنگاری بهخاطر مجروحیت در همین عملیات رمضان میخواست با او مصاحبه کند، اما خود محمد دلش رضا نبود به این کار. آخر هم به من گفت اگر آمد، بگو نیستم. بعد هم برای اینکه دروغ نگفته باشیم، از خانه بیرون رفت.»
سفرهایی که شهید در آنها خانواده خود را همراهی میکرده، دیگر موضوعی است که مادر شهید بهیاد میآورد؛ «پس از ماجرای بمبگذاری دفتر ریاست جمهوری و شهادت ۷۲ تن از اعضای دولت، محمد، ما را به تهران برد برای دیدن امام خمینی. رفتیم جماران. متاسفانه آن روز امام ملاقات نداشتند و محمد هم ما را برد مجلس. یکی از جلسات مجلس بود به ریاست آقای هاشمیرفسنجانی. بعد هم که به همراه همسرش به منطقه جنگی رفت، فرصتی دست داد تا ما را به اهواز و آبادان ببرد و مناطق جنگی را نشانمان دهد.»
اسفند ۶۲ آخرین ملاقات شهید با خانوادهاش است و پس از آن نبودنهایش برای مادر شروع میشود؛ «همیشه میگفتم محمدم کجاست؟ کجا غریب افتاده است؟ در تمام این سالها هروقت اعلام میکردند شهید آوردهاند یا اسرا آزاد شدهاند، عکس محمد را برمیداشتم و با خود میبردم، به این امید که خبری از او بشنوم.
میگفتم شاید کسی محمدم را دیده باشد. به ما میگفتند شهید شده، اما باور نمیکردم. محمد دوستی داشت به نام عباسی که همیشه با هم بودند. به خانواده او هم گفته بودند پسرتان شهید شده. من و مادر شهید عباسی با هم در ارتباط هستیم. چندهفته پیش از خبر آمدن محمد، تماس گرفت و گفت: از محمد چه خبر؟ حال عجیبی به من دست داد. گفتم چطور؟ چه شده از محمد سوال میکنید که گفت: عباسی پیدا شده.
از بنیادشهید تماس گرفتند و قرار است برای شناسایی برویم معراج شهدا. محمد و عباسی هردو با هم بودند. مطمئنم که محمد هم در میان این شهداست. فردای این گفتگو، از بنیادشهید با مهدی تنها پسر محمد تماس گرفتند و گفتند برای شناسایی باید به معراج شهدا بیایید. باورم نمیشد تا اینکه رفتیم معراج. فقط یک مشت استخوان مانده بود. محمد را از روی دندانهایش شناسایی کردیم، چون یکی از دندانهایش شکسته بود.»
حرف زدن برای پدر شهید به دو دلیل سخت است؛ یکی اینکه گوشهایش بسیار سنگین است و دیگر اینکه حافظهاش یاری نمیکند، اما آنقدر یادش هست که بگوید: «یکبار تلفنی با محمد صحبت میکردم. میگفت ما اینهمه زحمت کشیدهایم و سه تا تانک را با کلاش گرفتهایم بعد بنیصدر آمده و لباس رزم پوشیده و دستور آتش زدن آنها را میدهد و فیلمبرداری هم میکنند تا نشان دهند بنیصدر قهرمان جنگ است! گفتم بابا یک وقتی پشت خط شما کسی نباشد، بفهمند این حرفها را میزنی؟ خندید و گفت کسی برای این بیانصاف، ما را نمیگیرد.»
ماجرای ازدواج محمد دیگر موضوعی است که پدر شهید لابهلای حرفهایش به آن میرسد: «گفتم محمد! تصمیم داری در جبهه بمانی؟ گفت برایم دعا کنید. گفتم خواندهام که هرکس بدون ازدواج از دنیا برود، ایمانش یک دنگ بیشتر نیست.
اگر ازدواج کنی، دهدنگ ایمانت کامل میشود. خندید و گفت باشد؛ مرخصی میگیرم و میآیم مشهد، دامادم کنید. رفتیم خواستگاری دختر همسایهمان و وصلت شکل گرفت. روز بعد از مراسم عقدکنانش، راننده آیتا... شیرازی آمد در منزل و گفت حاجی! محمد کجاست؟ گفتم دامادش کردم.
گفت: دیشب تا صبح از خط زنگ میزدند؛ به حضور محمد در جبهه نیاز دارند. سهدفعه خواستم درِ منزل محمد را بزنم، اما دلم نیامد تا اینکه راننده خودش آمد و زنگ خانه را زد. محمد پیراهن نو به تن کرده بود. با شنیدن این خبر، پیشازظهر همان روز سوار هواپیما شد و به جبهه رفت. بعد از یک هفته هم همسرش را به اهواز برد، چون باید همانجا میماند.»
پیرمرد خداحافظی پسرش را هم به خاطر دارد؛ «ما را برد جماران و بهشت زهرای تهران. هنگام برگشتن، در ترمینال منتظر اتوبوس بودیم. اتوبوس که آمد، گفت شما سوار شوید، من هم پشت سر شما سوار میشوم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس راه افتاد. دیدم محمد توی ایستگاه است و سوار نمیشود. اشاره کردم که اتوبوس دارد میرود، چرا سوار نشدی! میخندید و دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد. این آخرین دیدار من با محمد بود.»
زهره اسماعیلی، همسر شهید بوده که در هفدهسالگی با او ازدواج میکند؛ «فروردین ۶۲ ازدواج کردیم و اسفند همان سال محمد به شهادت رسید. وقتی شهید شد، محمدمهدی پسرمان، چهلروزه بود. در این ۱۰ ماه با هم در اهواز زندگی کردیم تا اینکه به عملیات خیبر رفت. از این عملیات برنگشت. یکماه، یکسال، چشمانتظاری ما تبدیل به سهسال شد. بعد از سهسال گفتند محمد مفقودالاثر شده است. بنیادشهید میگفت عکس محمد را تشییع کنید، اما مادر محمد رضایت نمیداد و میگفت پسر من زنده است و برمیگردد.»
همسر شهید ادامه میدهد: «برادر بزرگم ۹ سال اسیر بود و زمان ازدواجم در اسارت بهسر میبرد. احتمال اینکه محمد هم اسیر شده باشد، زیاد بود؛ برای همین عکسش را همراه با نامه برای برادرم فرستاده بودم. هر ۱۵ روز یکبار از طریق نامه با برادرم ارتباط داشتم. او عکس محمد را به تمام اردوگاههایی که منتقل میشد، میبرد، اما هیچکس محمد را ندیده بود.
هر هفته میرفتیم هلالاحمر و صلیبسرخ. همه میگفتند آخرینباری که محمد را دیدهایم، با دوربین بوده و به همراه یکی دیگر از دوستانش- که احتمالا شهید عباسی بوده- در شط فرات غسل شهادت میکردهاند، بعد از آن دیگر آنها را ندیدهایم.»
فروردین ۶۲ ازدواج کردیم و اسفند همان سال محمد به شهادت رسید. محمدمهدی پسرمان، چهلروزه بود
خانم اسماعیلی ماجرای بازگشت شهید را اینطور بازگو میکند: «دو سال پیش، از سپاه تماس گرفتند که برای آزمایش DNA برویم. آزمایش انجام شد، منتها به پدر و مادرش نگفتم این آزمایش به چه دلیل بوده است تا اینکه پیدا شد. وقتی باخبر شدم که پیکر محمد پیدا شده است، هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال شدم، چون بعد از ۳۱ سال پیدا شده و چشمانتظاریمان دیگر تمام شده است، اما ناراحت شدم؛ چراکه دیگر نمیتوانستم امیدی به زنده بودنش داشته باشم، بههرحال مرگ سخت است و انگار تازه محمد را از دست دادهام.»
شب تاسوعای امسال پیکر محمد را به مساجد و هیئتهای مختلف میبرند و همسر و فرزندش هم همراهش هستند؛ «خوشحال بودم از اینکه بعد از ۳۱ سال، چندروزی در کنارش هستم. یادشبخیر خیلی به نماز و حجاب و روزه مقید بود. به یاد دارم اولین هدیهای که برایم خرید، یک پوشیه بود. گفت وادارت نمیکنم، اما دوست دارم پوشیه بزنی. هنور آن پوشیه را به عنوان یادگاری از محمد نگهداشتهام.
محمد خیلی مهربان بود و احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود و واقعا لیاقت شهادت را داشت. مبارکش باشد! آخرینبار، قبل از رفتن، دعای توسل را برای من و محمدمهدی خواند و روی نوار کاستی ضبط کرد. آخر نوار هم از من تشکر و قدردانی کرد، انگار که میدانست میخواهد برود. به او الهام شده بود که آخرین دیدارمان است.»
خواهر شهید هم از تاکید محمد برای خبرگیری از خانواده مفقودان میگوید: «میگفت از آنها خبر بگیرید که هر لحظه چشمشان به در است. انگار به دلش افتاده بود که قرار است ما هم سالها انتظارش را بکشیم. خود من همیشه برای محمد خیلی بیتابی میکردم. میگفت باید صبر داشته باشی، مثل حضرت زینب (س).
اگر من شهید شدم، صبور باش. یادم هست همیشه عکسهایی از شهدا و صحنههای جنگ برایمان میآورد و نشانمان میداد. میگفت باید آمادگی داشته باشید. خودش میدانست که قرار است شهید شود، برای همین با حرف زدن از جنگ و شهدا، خانواده را آماده میکرد.»به گفته زهراخانم، محمد به سادگی خیلی اهمیت میداده و در بند دنیا نبوده است.
محمدمهدی مخیرایرانی هم که تنها فرزند شهید است، امروز خود دختری سهساله دارد. او هیچ تصویری از پدرش ندارد؛ «فقط ۳۱ سال با عکسها و یادگاریهای او انتظار دیدنش را کشیدم، خوشحالم که بعد از این همهسال چشمانتظاریام به پایان رسیده است. وقتی خبر پیدا شدن پیکر پدرم را دادند، برایم تازگی داشت. احساس میکردم تازه پدرم را از دست دادهام و شهادتش تازه اتفاق افتاده است.»
او میگوید: «پدرم را فقط یکبار چندسال پیش در خواب دیدم. روی نماز خواندن خیلی تاکید کرد. من هم از همان سال تصمیم گرفتم نمازم را سروقت بخوانم و آن را ترک نکنم.»
* این گزارش پنجشنبه ۱۶ بهمن۱۳۹۳ در شماره ۱۳۲ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.