کد خبر: ۹۹۹۴
۲۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۷

شهید قاسم شیرعلی‌نیا در زمان اسارت، از چشم صلیب سرخ پنهان ماند

خانواده شهیدجاویدالاثر قاسم شیرعلی‌نیا آخرین بار او را در فیلمی از اسرای خیبر دیدند، جوان برومندی که دست شکسته‌اش وبال گردنش بود و پای زخمی‌اش را روی زمین می‌کشید.

روی صندلی نشسته بود. پلک نمی‌زد. تمام حواسش به صفحه تلویزیون بود. اطرافیان چهره آرامش را می‌دیدند و از غوغای درونش خبر نداشتند. صدایش کرده بودند تا از آخرین فیلمی که بعثی‌ها از اسرای ایرانی در شبکه تلویزیونی‌شان نشان داده بودند، پسرش را شناسایی کند.

فیلم کیفیت چندانی نداشت، اما پدر تا پسرش را دید، شناخت. جوان برومندی که دست شکسته‌اش وبال گردنش بود و پای زخمی‌اش را روی زمین می‌کشید. این آخرین‌باری بود که جعفر شیرعلی‌نیا پسرش، قاسم، را می‌دید. چهل‌سال از آن تاریخ گذشت و کماکان هیچ نشانی از قاسم پیدا نشد. اسیری که هیچ‌گاه به صلیب سرخ معرفی نشد و بعد از بیست‌سال با سقوط صدام، سهم پدر، یک قبر خالی در بهشت‌رضا (ع) شد.

جعفرآقا که ساکن محله شهید‌بهشتی است، از روز‌هایی می‌گوید که چشم‌به‌راه قاسمش بود.

 

شهیدجاویدالاثر قاسم شیرعلی‌نیا آخرین بار در فیلمی از اسرای خیبر دیده شد!

 

نوجوان انقلابی تمام‌عیار

دلتنگی با جعفرآقا کاری کرده که دور‌تا‌دورش را پر از عکس قاسم کرده است. انگار می‌خواهد تا چشم برمی‌گرداند، عکس فرزند شهیدش را ببیند، روی دیوار پارکینگ، ورودی خانه، در گوشه‌و‌کنار خانه، عکس قاسم در قابی چوبی لبخند می‌زند.

تصویر چشم‌نواز دیگری غیر از عکس‌های قاسم، فضای داخلی را متفاوت کرده و آن تصویری است که نشان می‌دهد رهبر معظم انقلاب به دیدن جعفرآقا آمده است. او می‌گوید: همسرم پنج‌سال پیش به رحمت خدا رفت و این عکس‌ها دل‌خوشی این روز‌های من شده است.

جعفرآقا مردی خوش‌سر‌و‌زبان است. حدود سی‌سالی می‌شود که کوله‌بارش را بسته و از شمال کشور ساکن مشهد شده است، ولی همچنان ته‌لهجه گیلانی دارد. او قبل از پیروزی انقلاب، بازرس مواد غذایی بود. علاقه بسیار به امام‌خمینی (ره) داشت و به همین دلیل هم یکی از مبارزان علیه رژیم ستم‌شاهی در زادگاهش، ماسال بود.

او تعریف می‌کند: رفت‌وآمدم به مسجد جامع شهرمان زیاد بود. از همان سال‌۴۲ که مبارزه علیه طاغوت بیشتر شد، من نیز همراه دوستان مسجدی‌ام فعالیت می‌کردم.

جعفرآقا، قاسم را از همان بچگی همراه خودش به مسجد می‌برد تا نماز‌خواندن و اصول دینی را یاد بگیرد؛ «قاسم تنها پسرم بود. او تیرماه‌۱۳۴۰ به دنیا آمد. پنج‌شش‌ساله بود که او را با خودم به مسجد می‌بردم. اعتقاداتش بسیار قوی بود. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت. از کودکی شاهد فعالیت‌های انقلابی ما بود هرچند که در عالم بچگی چندان متوجه موضوع نمی‌شد.»

قاسم از دوران نوجوانی به‌ویژه در سال‌۵۷ با میل و رغبت زیاد همراه پدرش در تظاهرات شرکت کرد و با همان سن کم، دوستانش را دعوت کرد تا در مسیر انقلاب گام بردارند؛ «حضور قاسم در مسجد جامع تأثیرش را گذاشته بود. او در هفد‌ه سالگی یک نوجوان انقلابی به‌تمام‌معنا بود.»

بعد‌از پیروزی انقلاب اسلامی، جعفرآقا برای کار در وزارت کشور دعوت و همراه همسر و فرزندانش راهی تهران شد؛ «چندسالی رئیس اداره سیاسی و سپس رئیس اداره نظارت بر شهرداری‌های کشور بودم. جنگ تحمیلی شروع شده بود و بنا به وظیفه چند‌مرتبه به جبهه اعزام شدم. آن موقع قاسم دانشجوی رشته بهداشت محیط دانشگاه تهران و تازه‌داماد بود. با شدت‌گرفتن جنگ تحمیلی، احساس می‌کردم قاسم ناراحت است. انگار باری روی شانه‌هایش داشت که نمی‌گذاشت از درس‌خواندن لذت ببرد.»

 

خانواده شهیدجاویدالاثر قاسم شیرعلی‌نیا آخرین بار او را در فیلمی از اسرای خیبر دیدند

 

جبهه‌رفتن پنهانی

قاسم بعد‌از گذشت دو ماه از شروع سال تحصیلی، مدام دنبال فرصتی بود تا خودش را به جبهه برساند. پایان همان ترم اول دانشگاه به‌عنوان داوطلب در سپاه پاسداران ثبت‌نام کرد و ازطریق کاروان دانشجویی اعزام شد. او قبل از اعزام از همسرش خواست به خانواده‌شان چیزی نگوید، نکند نگرانش شوند؛ «رفتنش به جبهه را از ما پنهان کرده بود. نمی‌خواست نگرانش شویم. بعد‌از دو ماه از جبهه برگشت و دوباره سر کلاس‌های درس حاضر شد.»

حضور قاسم در مسجد جامع تأثیرش را گذاشته بود. او در هفد‌ه سالگی یک نوجوان انقلابی به‌تمام‌معنا بود

قاسم بعد‌از برگشت از جبهه احساس خوشایندی داشت. او از روزی که با سنگر جبهه آشنا شده بود، دلش برای دوباره‌رفتن پر می‌کشید. تابستان سال‌۶۲ بعد‌از اینکه امتحانات پایان ترمش را داد، تصمیم گرفت دوباره راهی جبهه شود.

این‌بار هم فقط همسر و چند‌نفر از دوستانش می‌دانستند که قاسم، تابستان را در سنگر‌های دفاع مقدس است. به همسرش سپرده بود تا به خانواده بگوید ترم تابستانه برداشته و مشغول درس‌خواندن است. اما مجروحیتش نگذاشت که خانواده‌اش بی‌خبر بمانند.

یکی از هم‌رزمان قاسم، خبر مجروحیت او را به همسرش رساند. او نیز خانواده خودش و قاسم را باخبر کرد. جعفر‌آقا می‌گوید: پنهان‌کاری قاسم برایم پذیرفتنی بود؛ چون پسرم را خوب می‌شناختم و می‌دانستم به‌دلیل دل‌نگرانی مادرش، این موضوع را پنهان کرده است.

روزی که شنیدم مجروح شده و به‌دلیل مجروحیت او را از جنوب به تهران فرستاده‌اند، زیاد تعجب نکردم. بعد‌از یکی‌دو هفته از بیمارستان مرخص شد و به خانه برگشت.

 

قدم نورسیده قاسم

چند‌هفته بعد‌از ماجرای مجروحیت، فرزند قاسم به دنیا آمد، پسری که نامش را احمد گذاشتند؛ «چند‌ماه بعد، تازه حال پسرم بهتر شده بود که خبر تدارک عملیاتی از‌سوی رزمندگان به گوشش رسید. قاسم مدام بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست هر‌چه زودتر جراحتش خوب شود و به جبهه برگردد.»

اواخر سال‌۶۲ بود که بالاخره قاسم مقدمات اعزام خود را از‌طریق دانشگاه پیگیری کرد تا بتواند در این عملیات شرکت کند. او در یکی از روز‌های سرد زمستان، همراه لشکر‌۲۷ محمد رسول‌ا... (ص) تهران به منطقه جنوب اعزام شد تا در عملیات خیبر شرکت کند.

روز‌ها از رفتن قاسم می‌گذشت، اما خبری از او نبود. همسر شهید، موضوع را با جعفرآقا درمیان گذاشت شاید بتوان رد و نشانی از قاسم پیدا کرد؛ «از چند‌نفر پرس‌وجو کردم و همراه دامادم به اهواز رفتم تا بفهمم چه اتفاقی برای قاسم افتاده است.»

 

قاسم بین شهدا نبود

جعفرآقا در اهواز اول به مقر سپاه رفت. به او گفتند چند پیکر شناسایی‌نشده هست؛ «دل توی دلم نبود. پیکر شهدایی را دیدم که بعضی‌هایشان دست و پا نداشتند. همه‌شان جوان بودند. نگاهم که به چهره آنها می‌افتاد، به پدر و مادرهایشان فکر کردم که دسته‌گل‌هایشان چطور پرپر شده‌اند، ولی بین آنها قاسم من نبود.»

او به استانداری رفت و آنجا متوجه شد بعثی‌ها از تلویزیون عراق، فیلمی از اسرای عملیات خیبر نشان داده‌اند. فیلم را برایش پخش کردند. در تصویری که خیلی واضح هم نبود، نگاه جعفرآقا روی جوانی که یک پایش زخمی بود و روی زمین می‌کشید و دست شکسته و باندپیچی‌شده‌اش به دور گردنش آویزان بود، قفل شد. درست شناخته بود. آن جوان قاسم بود که خیلی آهسته با تنی رنجور و زخمی به‌سمت کامیون اسرا می‌رفت.

جعفرآقا از فهمیدن خبر اسارت قاسم ته دلش خوشحال بود که پسرش زنده است، اما دل توی دلش نبود؛ «به تهران برگشتم و خبر اسارت قاسم را به همسر و عروسم دادم. به آنها گفتم جای نگرانی نیست؛ اسمش در صلیب سرخ ثبت می‌شود و می‌تواند برایمان نامه بفرستد. اما اصل ماجرا این بود که قاسم از سپاه اعزام شده و دست نیرو‌های بعثی افتاده بود. بعثی‌ها هیچ رحم و مروتی با سپاهی‌ها نداشتند.»

 

سر بیاورید، جایزه بگیرید

چند‌ماهی از اسارت قاسم گذشت. یکی از هم‌رزمان او با جعفرآقا تماس گرفت و خواست او را ببیند؛ «قاسم اهل حرف‌زدن نبود. از حضورش در جبهه، زیاد با ما صحبت نمی‌کرد. روزی که هم‌رزمش به دیدنم آمد، برایم تعریف کرد که مدتی قاسم به‌عنوان فرمانده یا معاونش (درست به خاطر نمی‌آورد) در جبهه غرب و ارتفاعات «بازی‌دراز» بوده به‌طوری‌که صدام برای سر او جایزه تعیین کرده بود.»

هم‌رزم قاسم بسیار ناراحت و دل‌نگران بود که اگر هویت قاسم در اسارت لو برود، چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. آنها به‌خوبی می‌دانستند که تنها مرگ در انتظار قاسم نیست و شکنجه‌های بسیار سختی خواهد شد؛ «حرف‌های هم‌رزمش که تمام شد به او گفتم خدا اگر بخواهد، شیشه را کنار سنگ نگه می‌دارد و او را دلداری دادم. وقتی می‌خواست برود با تعجب گفت عجب دل بزرگی دارید؛ خدا حفظتان کند.»

 

یک نفر قاسم را شناخت

سال‌ها از پی هم گذشت و هیچ خبری از قاسم نبود. جنگ تمام شد و خبر‌هایی از تبادل اسرا به گوش رسید. جعفرآقا با شنیدن این خبر دوباره دنبال رد و نشانی از پسرش می‌گشت.

او از آخرین تصویر پسرش که در زمان اسارت از تلویزیون عراق پخش شده بود، عکسی گرفت و چاپ کرد. همچنین عکس دیگری از پسرش را برداشت و به‌سراغ آزاده‌ها رفت شاید آنها قاسم را در اردوگاه خود دیده باشند. بین این جست‌وجو‌ها بالاخره یکی از اسرا قاسم را شناخت؛ «عکس قاسم را نشانش دادم. بلافاصله گفت او را می‌شناسم. اسمش قاسم بود.»

گفته بود «من قاسم شیرعلی‌نیا هستم. اگر صلیب سرخ آمد، به آنها بگو در اینجا بدون هیچ ثبت‌نامی زندانی شده‌ام.»

جعفرآقا با شنیدن این حرف‌ها قلبش شروع به تپش کرد. باز هم خودش را کنترل کرد؛ فقط سراپا گوش شد تا بداند پسرش کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است؛ «آن آزاده تعریف کرد یک روز در زندان ابوغریب مشغول نظافت بوده که رزمنده‌ای با صورت زخمی وارد سرویس بهداشتی شده است.

از چهره و راه‌رفتن رزمنده معلوم بود شکنجه شده است. او آرام از آزاده پرسیده ایرانی است؟ آزاده هم جواب داده که بله! جوان زخمی گفته بود «من قاسم شیرعلی‌نیا هستم. اگر صلیب سرخ آمد، به آنها بگو در اینجا بدون هیچ ثبت‌نامی زندانی شده‌ام.»

دو نیروی بعثی متوجه حرف‌زدن قاسم با این آزاده شدند و هر‌دو آنها را زیر مشت و لگد گرفتند. سپس قاسم را با خود بردند. آن آزاده گفت که «دیگر قاسم را ندیده است و خبری از سرنوشت او ندارد.»

نم اشکی در چشمانش حلقه می‌زند. شاید باورش سخت باشد، اما جعفرآقا هنوز هم چشم‌به‌راه است. او منتظر است تا روزی پسرش را از نزدیک ببیند و بتواند در آغوشش بگیرد.

 

طعم تلخ فراق

چشم‌به‌راهی جعفرآقا همچنان ادامه داشت. او امیدوار بود که قاسم جزو مفقودالاثر‌ها باشد و بالاخره یک روز به خانه بر‌گردد. سال‌۷۳ بعد از بازنشستگی کوله‌بارش را بست و ساکن مشهد شد تا سعادت هم‌جواری با امام‌رضا (ع) نصیبش شود، شاید این هم‌جواری دل او و همسرش را آرام کند.

سال‌۸۲ با سقوط صدام، جست‌وجو‌های گسترده‌ای برای پیدا‌کردن مفقودان ایرانی انجام شد، اما هیچ اثری از قاسم نبود؛ «به ما اعلام کردند که قاسم در هیچ‌یک از زندان‌های عراق نیست؛ حتی پیکری از او وجود ندارد. اما شواهد نشان می‌داد که پسرم به شهادت رسیده است.»

خبر شهادت برای پدر و مادری که بیست‌سال چشم‌انتظاری را تحمل کرده بودند، راحت نبود. آنها پیش از این بار‌ها از اطرافیان شنیده بودند که قاسم احتمالا شهید شده است، اما دلشان نمی‌خواست این موضوع را باور کنند؛ «پیشنهاد شد که مراسم تشییع نمادینی برای قاسم و چند‌شهید مفقود دیگر برگزار شود. تابوتی را که داخل آن پر از گل بود، تشییع کردیم و در قطعه شهدای بهشت‌رضا (ع) مشهد به خاک سپردیم.»

 

خانواده شهیدجاویدالاثر قاسم شیرعلی‌نیا آخرین بار او را در فیلمی از اسرای خیبر دیدند

 

دیدار با حضرت آقا

مرور خاطرات برای جعفرآقا سخت است. یک‌باره بغض می‌کند، سپس نگاهی به تابلو روی دیوار و عکس رهبر معظم انقلاب می‌اندازد؛ «سیزدهم فروردین سال‌۹۳ بود که توفیق دیدار حضرت آقا را داشتیم. صبح، مرد جوانی در خانه ما را زد و گفت امروز مهمان دارید. خیال کردم یکی از مسئولان بنیاد شهید قرار است به دیدنمان بیاید. با همسرم خانه را تمیز کردیم و منتظر بودیم.»

او توضیح می‌دهد: ساعت نزدیک ۴ بعدازظهر بود که در باز شد و دیدم حضرت آقا با چهره نورانی‌شان از چارچوب در وارد شدند. دست و پایم را گم کرده بودم، اما ایشان بسیار راحت و متواضع با ما هم‌کلام شدند و از قاسم پرسیدند.

نگاهش روانه عکس قاسم می‌شود، آهی می‌کشد و می‌گوید:‌ای قاسم جان! چهل سال است تو را ندیده‌ام.

 

گمشده‌ای به نام پدر

شهید‌قاسم شیرعلی‌نیا هنگامی‌که اسفند سال ۶۲ به عملیات خیبر رفت، پسری هفت‌ماهه به نام احمد داشت. احمد در حال حاضر در گیلان زندگی می‌کند. او فقط عکس‌های پدرش را دیده یا خاطرات اطرافیانش را شنیده است.

چند‌بار شهدای گمنام را که می‌آوردند، از ما تست دی‌ان‌ای گرفتند، اما بی‌نتیجه بود. تا زمان سقوط صدام همچنان چشم‌به‌راه پدرم بودیم

خودش نتوانسته درک ملموسی از پدر داشته باشد. احمد می‌گوید: چند‌بار شهدای گمنام را که می‌آوردند، از ما تست دی‌ان‌ای گرفتند، اما بی‌نتیجه بود. تا زمان سقوط صدام همچنان چشم‌به‌راه پدرم بودیم.

در زندگی همه آنهایی که طعم یتیمی را از کودکی چشیده‌اند، جای خالی پدر احساس می‌شود، اما این جای خالی برای احمد به گونه دیگری بوده است؛ «زمان بازگشت اسرا هفت‌ساله بودم.با اینکه سن کمی داشتم، امیدوار بودم پدرم بین آزادگان باشد و به خانه برگردد. بعد از آن هم تا چند سال هنوز خانواده‌ام چشم‌انتظار بودند. این چشم‌انتظاری و امید‌داشتن از کودکی تا نوجوانی همراهم بود و شرایط را برایم سخت‌تر می‌کرد.»

احمد نامه‌هایی را که پدرش از سنگر جبهه می‌فرستاد، خوانده است؛ «وصیت‌نامه پدرم بعد‌از سقوط صدام باز شد. در وصیتش اشاره کرده بود که آرزوی شهادت دارد و حضرت حق به این آرزوی او لبیک گفت.»

احمد هر‌زمان برای زیارت حضرت‌رضا (ع) به مشهد می‌آید، به قطعه شهدای بهشت رضا (ع) می‌رود تا با پدرش تجدید دیدار کند. هرچند او هیچ‌گاه آغوش پدر را احساس نکرده است، حرف‌زدن با مزار نمادین پدر هم آرامش می‌کند.

* این گزارش سه شنبه، ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44