جواد رضایی، نخستین شهید محله المهدی است. زمان شهادتش سال ۶۰ است؛ همان سالی که فقط خیابان قائم و سیوپنجمتری در محله بود و کوی المهدی نام داشت. آن زمان فقط چندده خانوار در این محله زندگی میکردند.
پدر شهید میگوید با اینکه محلهای با این وسعت نبود و جمعیت کمی داشت، برای تشییع جواد، افراد بسیاری از محلههای دور و نزدیک آمده بودند و مراسم باشکوهی برای جواد گرفتند؛ گل و طاق و چراغانی و اسپند و صلوات.
شهیدجواد رضایی متولد۱۳۴۴ بود و فرزند ارشد خانوادهای که ۱۲ فرزند در آن متولد شد. او که سال ۶۰ در تنگه چزابه به شهادت رسید، به گفته پدر و مادرش از کودکی ویژگیهای متفاوتی داشت.
محمود رضایی، پدر شهید در وصف خلقیات و منش او میگوید: همیشه خواهر و برادرهایش را به راستگویی و صداقت توصیه میکرد. حرفشنوی از والدین، حضور پررنگ در فعالیتهای انقلابی، دینداری و متعصببودن از دیگر ویژگیهایی است که میتوان جواد را با آنها تعریف کرد.
او تا کلاس نهم درس خواند و از دوازدهسالگی، شاگرد مکانیک موتورهای آب شد و استعداد خوبی در این کار داشت. با بستگان و دوستانش بسیار مهربان بود و برخورد گرم و گیرایی داشت.
جواد رضایی از ابتدای روزهای جنگ و هشت سال دفاع مقدس، بار سفر را بست. برای او تبعیت از فرمان امام خمینی (ره) مقدم بر هر چیزی بود.
این را پیشاز این زمان و در سیزدهچهاردهسالگیاش هم ثابت کرده بود؛ همان زمانی که خانهشان شده بود آرشیو اعلامیهها و کاستهای سخنرانیهای امام (ره) و دیگر روحانیون انقلابی و از این طریق در روشنکردن اذهان عمومی، نقش مهمی ایفا میکرد.
فرق جنگ با انقلاب برای او، این بود که آن زمان، کارش شرکت در راهپیماییها و جنبشهای مردمی بود و آن مشتهای کوچکش مشت بزرگی بود بر دهان زورگویان رژیم و حالا در جنگ قرار بود به شیوهای دیگر، روحش را بزرگ کند.
حتی پیش از اینکه پدر و مادرش متوجه شوند، او لوازم عزیمت به جبهه را خریده و پوتینهایش را مقابل در خانه جفت کرده بود تا عازم شود.
«پیشاز اینکه رضایتی در کار باشد، لوازم عزیمت به جبهه را خریده بود.» با این تفاصیل، دیگر حرفی نمیماند و محمود رضایی، پدر شهید میگوید این همه اشتیاق، جای هیچ پاسخی جز جواب مثبت را باقی نمیگذاشت.
«حضورش در جبهه چند ماهی ادامه داشت و در این مدت دو بار برای مرخصی آمد، اما هیچگاه درباره سختیهای رزمندگی و جنگیدن با دشمن حرفی نزد. شاید نگران بود که من و مادرش دلمان بلرزد و نگذاریم دوباره برگردد.
دفعه آخر یا همان بار دوم که برای مرخصی آمد، گفتم پسرم لطفا دیگر نرو جبهه؛ برگرد و برو سر کار. قول داد اینبار که برگردد، دیگر نمیرود. اما او این حرف را فقط برای تسکین دل ما گفت. از پیش برای مادرش تعریف کرده بود که خواب شهادتش را دیده است.»
فاطمه ضیاءمشهدینژاد، مادر شهید میگوید: خواب دیده بود که سیدی با شال سبز آمده به محله ما و میخواهد کوچه سیو پنجمتری را به نامش بزند. لحظه خداحافظی خوابش را تعریف کرد و گفت اینبار به شهادت خواهد رسید.
زمان شهادت جواد، کسی به خانهشان نیامد تا از چگونگی شهادت اوخبر دهد. پدر و مادر خیلی اتفاقی یک روز که برای فاتحهخواندن بر مزار پسرشان رفته بودند با مردی روبهرو میشوند که بر سر مزار پسرشان در بهشت رضا (ع) نشسته و فاتحه میخواند.
ما در سنگر گیر افتاده بودیم و جواد تیر خورده بود اما باوجود زخمی که داشت، یکتنه چهارتانک را با آرپیجی زد
خودش را همسنگر جواد معرفی میکند و میگوید برای زیارت امام رضا(ع) آمده و خواسته فاتحهای برای همسنگرش بخواند. او داستان شهادت جواد را اینطور توضیح میدهد: آن روز صدام گفته بود ناهار را در اهواز میخوریم. ما در سنگر گیر افتاده بودیم و جواد تیر خورده بود، اما باوجود زخمی که داشت، یکتنه چهارتانک را با آرپیجی زد و از کار انداخت.
پدر شهید جواد رضایی تا ۱۰ سال پساز شهادت فرزندش، حقوقی از بنیاد دریافت نکرد. او تا این زمان برای دریافت حقوق اقدام نکرده بود تا اینکه برای دریافت وامی از بنیاد به این سازمان مراجعه کرد. شرط دریافت وام این بود که تحت پوشش بنیاد قرار بگیرند.
پدر شهید میگوید: فکر میکنم رسیدگیهای بنیاد شهید به خانوادههای شهدا باید خیلی بیشتر از اینها باشد. ازطرفی باید عدالت رعایت شود، طوریکه خدمات بنیاد به همه خانوادههای شهدا بهصورت یکسان برسد.
پدر شهید جواد رضایی سه ماه حضور در منطقه جنگی مهاباد را ازطرف صنف نانواها تجربه کرده است، اما میگوید: با اینکه همراه گُردان جنگی بودیم و از بچههای تدارکات داخل پادگان محسوب میشدیم، هیچگاه آن صحنهها را با چیزی که در تنگه چزابه افتاده است، نمیتوانم مقایسه کنم.
هواپیماهای جنگی میآمدند منطقه را بمباران و راهشان را کج میکردند و میرفتند. کوملهها همه را به رگبار میبستند، اما صحنههای این جنگ با اتفاقاتی که در سال ۶۰ و در تنگه چزابه افتاد، بسیار متفاوت بود.
مادر شهید، فاطمه مشهدینژاد در بیان یکی از خاطراتش از شهید میگوید: بار آخر که جواد از مرخصی برگشته بود، کوپن آبنبات گرفته بودیم و قرار شد برویم آن را دریافت کنیم. یکی از برادرهای جواد را نیز که عباس نام داشت و آن زمان دوسالونیمه بود، با خودم بردم.
همانجا یکی از متصدیها گفت: چقدر به تعداد بچههای شما در شناسنامهتان اضافه شده است! وقتی برگشتیم، فردای همان روز عباس مُرد و جواد خبر فوتش را برای من که در حیاط مشغول لباسشستن بودم آورد. وقتی سر جنازه برادرش بود، گفت: غصه نخور برادر، اولین کسی که آن دنیا به ملاقاتت میآید، من هستم.
در روز شهادت جواد، محسن به دنیا آمد. پسری که از لحاظ قد و قامت و رفتار بسیار به جواد شباهت داشت. او از پدر و مادر بسیار حرفشنوی داشت و ارتباطش با همسایهها و بستگان زبانزد بود. وقتی جوانی بیستساله شده بود، یک روز یکی از دوستانش آمد دنبالش تا با موتور در محله دور بزنند، اما در انتهای خیابان اصلی محل زندگیشان با کامیونی برخورد کرده و به کما میرود.
در روز شهادت جواد، محسن به دنیا آمد. پسری که از لحاظ قد و قامت و رفتار بسیار به جواد شباهت داشت
هر دو را به بیمارستان امدادی منتقل میکنند؛ محسن پساز ۲۳ روز فوت میکند و دوستش به هوش میآید، اما باوجود شهادتدادن راننده کامیون، هیچگاه قبول نمیکند راکب اصلی موتور، او بوده و در مرگ محسن تقصیر داشته است؛ داغ مرگ این فرزند شبیه به شهید نیز برای همیشه بر دل پدر و مادرش میماند.
فاطمه ضیاءمشهدینژاد، مادر شهید جوادرضایی در ادامه حرفهایشان به سوغاتیهایی اشاره میکند که دو بار شهید در خواب برایش آورده است؛ «در فاصله شهادتش تا امروز دو بار به خوابم آمده و هر بار برایم توشهای آورده است. یک بار چفیهاش پر از قاشق و چنگال بود و میگفت مامان اینها را برای تو از جبهه سوغات آوردهام و بار دیگر چفیهاش را بقچهای پر از شکلات کرده بود و میگفت سوغات سفرم است مادر.»
نظر محمود رضایی، پدر شهید درباره آدمهایی که به جنگ میروند و رزمنده میشوند، متفاوت است. او میگوید: در جنگ درکنار رزمندههایی که نیکسرشت بودند و منش آنها خدایی بود، کسانی هم بودند که منافع خود را مهمتر میدانستند و برای رزمندگی و افتخار آن و پیروی از فرمان رهبر نیامده بودند.
آنها آمده بودند تا غنایمی جمع کنند و در همین جبهه، بارشان را ببندند که البته تعدادشان بسیار کم بود، اما بههرحال حضورشان درکنار کسانی که خالص و پاک و به عشق شهادت و پیروزی وطن آمده بودند، بسیار آزاردهنده بودند و باید از بین این افراد خوب و نیکسرشت اخراجشان میکردند.
خبر شهادت جواد پسر ارشد خانواده رضایی خیلی دیر به خانواده رسید. «سه ماه هر نامه و پولی که برای جواد میفرستادیم، برگشت میخورد، اما خبری از شهادتش نیامده و جنازهای به ما تحویل داده نشده بود.
هرچه پیگیر شدیم، دیدیم کسی خبری از جواد ندارد. نگران شدیم و برای پیداکردنش به تهران رفتیم. بنیاد شهید تهران گفت شهدای هر شهری را به آن شهر فرستادهایم و فقط چند شهید را که قابل شناسایی نبودند، به سردخانه اصفهان منتقل کردهایم.
رفتیم با مادرش، اصفهان و آنجا شهدایی بودند که بسیار سخت شناسایی میشدند، اما من و فاطمهخانم، همسرم مطمئن بودیم که هیچیک از آن پیکرها جنازه شهید ما نیست. ناامید به مشهد بازگشتیم. بعداز چند روز یکی از بستگان همسرم خبر آورد که یک شهید در سردخانه قائم است که پلاک ندارد و نتوانستهاند او را شناسایی کنند.
همان روز راهی سردخانه شدیم و جواد را شناسایی کردیم. آن لحظه بسیار خوشحال شدیم؛ خوشحالیای که بعداز سه ماه جستجوی پسرمان با غم دوریاش عجین شده بود. همراه او نه پلاک بود نه وصیتنامه و نه کولهاش.
من و مادرش خیلی دلمان میخواست وصیتی باشد و دستخطش را یادگار از او نگه داریم، اما هیچچیز همراهش نبود بهجز تصویری با آقای تهرانی وقتی برای دیدار با رزمندهها به سنگرهای آنها سر زده بودند و چند عکس دیگر که با دوربین داییاش در جنگ گرفته بود.»
* این گزارش سه شنبه، ۱۵ تیر ۹۵ در شماره ۲۰۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.