کد خبر: ۹۸۵۸
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰

شهید احمد رستگارمقدم در محله به «دایی» شهرت داشت

هرکس به مغازه‌اش می‌آمد، احمدآقا می‌گفت: «چی می‌خوای دایی جان؟» به همین خاطر همه اهالی  او را «دایی» صدا می‌کرده‌اند و شهید احمد رستگارمقدم به همین نام شهره بود.

 «احمد رستگارمقدم» مردی است که قرار مصاحبه‌مان از «او» نوشتن شده؛ همانی که روزگاری در این شهر به بیداری زیسته و حالا یادش پرافتخار مانده. گروه‌های ضدانقلاب، عاملان شهادت وی در سال ۶۰ بوده‌اند.

عاملان شهادت وی و بسیاری دیگر که ۳۴ سال پیش به قیمت در دست گرفتن جان خویش انقلاب کردند و در سال‌های نخستین بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز همچنان درگیر منافقان بودند. کدام‌یک از ما نمی‌داند که از پویایی و بیداری رستگارمقدم‌ها بوده که امروز «پویا و باوقار، شهوار می‌رویم، ایستاده بر مسیر، بیدار می‌رویم؟»

با نشستن پای حرف‌های همسر شهید رستگارمقدم و سه دختر بزرگش (مریم، فاطمه و نرگس) که ساکن منطقه ما هستند حالا دانسته‌ایم او زمان شهادتش جوانمردی ۴۹ ساله بوده با شش فرزند دختر و یک پسر و دانسته‌ایم شهادت، همان خواسته اجابت‌شده او در زندگی‌اش بوده. خواسته‌ای که هرروز در خواندن سوره فجر و تکرار آیه ۲۸ آن بر زبانش جاری می‌شده: «به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به (نعمت‌های ابدی) او و او راضی از توست.»

نهم آبان سال ۱۳۶۰ موعد اجابت دعای او سرمی‌رسد تا که خشنود به حضور پروردگارش بازگردد.

 

ما بیدی نیستیم که با این باد‌ها بلرزیم

«رفته بودم منزل پدری به خانواده سربزنم. باباجان نبود و مثل همیشه رفته بود سراغ فعالیت‌های بسیجش. یک‌دفعه صدای شکستن شیشه آمد. از پنجره‌ای که از داخل خانه به مغازه خواروبارفروشی باباجان بازمی‌شد سرک کشیدم، دیدم شیشه پنجره شکسته و چیزی دارد در مغازه دود می‌کند. از همان مواد آتش‌زایی بود که گاه‌وبیگاه توی کوچه و خیابان‌ها می‌انداختند. 

داداش ۱۲ ساله‌ام را صدا زدم و گفتم: بدو علیرضا، فرشی چیزی بینداز تا آتش خاموش شود. شب که باباجانم آمد به او گفتم خطرناک است دیگر درِ مغازه را باز نکن. او گفت ما بیدی نیستیم که با این باد‌ها بلرزیم.»

مریم خانم که قرار مصاحبه‌مان را در منزل او گذاشته‌ایم در ادامه این حرف‌ها با حسرت می‌گوید: «بعد رفتم خانه‌ام که کاش نمی‌رفتم. باباجانم را همان شب ترور کردند. ساعت ۱۲ شب بود که شوهرخواهرم و یکی دیگر از اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت بابا را دادند.»

 

یک دایی برای تمام محله

منصوره وفادارباغبان، همسر شهید رستگارمقدم است که حالا در ۵۸ سالگی، خاطراتی را از سال‌ها پـیـش-هـرچند کم‌رنگ‌شده از کهولت سن- به یاد می‌آورد و اینکه هرکس در مغازه شوهرش می‌آمده، احمدآقا به او می‌گفته: «چی می‌خوای دایی جان؟» به همین خاطر بوده که همه اهالی  او را «دایی» صدا می‌کرده‌اند و شهید احمد رستگارمقدم به همین نام شهره بوده است بین مردم.

قاتلش هم وقتی می‌خواسته او را ترور کند از فاصله حدود چهارمتری صدایش زده: «دایی!» و آنجا آخرین‌بار بوده که شهید واژه دایی را شنیده؛ تا برگشته جواب کسی را بدهد که صدایش زده، یک گلوله راه کشیده، دویده و جاخوش‌کرده وسط گلوی دایی.

کسی چه می‌داند شاید او در آخرین لحظات همان آیه‌ای را زمزمه می‌کرده که همیشه زیرلب می‌گفته: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه.» به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به (نعمت‌های ابدی) او و او راضی از توست. 

نرگس که سال شهادت پدرش ۱۱ سال داشته است در این باره می‌گوید: «پدرم سوره فجر را زیاد می‌خواند مخصوصا آیه ۲۸ آن را. هنوز توی گوشم واژه‌های «راضیه مرضیه» مانده که همیشه از زبانش می‌شنیدم.»

 

سر بر زانوی پسر

حاج‌خانم از لحظه‌های نهم آبان سال ۶۰ می‌گوید: «تازه از روضه برگشته بودم. هنوز جوراب‌هایم را درنیاورده بودم که صدای تیر آمد. تا چادرم را سرم کردم و دویدم داخل کوچه، همسرم شهید شده بود.»

علیرضا تنها پسر خانواده رستگارمقدم نیز که آن زمان فقط ۱۲ سال داشته، می‌آید بیرون، می‌دود سمت پدر و سر او را به زانویش می‌گذارد. همسایه‌هایی که شاهد صحنه ترور بوده‌اند بعد‌ها این‌طور برای خانواده شهید تعریف کرده‌اند که: «قاتل با کلت کمری، شلیک و فرار کرد. دایی گلوی گلوله‌خورده‌اش را  گرفته بود و نیمه‌جان می‌دوید سمت قاتل. بریده بریده می‌گفت منافق را بگیرید.  

 

مرگ بر منافق!

چند روزی از هفتم شهید احمدرستگارمقدم گذشته بوده که چند پاسدار درِ منزل شهید می‌آیند و خبر دستگیری عامل ترور را به خانواده شهید می‌دهند و از یک نفر از اعضای خانواده می‌خواهند برای دیدن او بیاید.

فاطمه فرزند دوم شهید می‌گوید: «من و همسرم همراه آنان رفتیم. به ما گفتند قاتل خودش اعتراف و اقرار کرده است و حالا هم وجدانش ناراحت است. اما نتوانستیم او را ببینیم، چون قبل از ما به محلی دیگر انتقالش داده بودند و همان شب به جزای عملش رسید.»

 

جنس اهالی محله را جور می‌کرد

فاطمه که آن زمان ۱۸ سال داشته، هنوز صدای قرآن‌خواندن پدرش را در مغازه به یاد دارد و اینکه او عضو بسیج مسجد «المهدی» بوده. آن زمان خانه پدری‌اش در خیابان شهید محسن کاشانی امروز قرار داشته است. فاطمه می‌گوید: «یکی دیگر از انقلابی‌های محله به نام مولوی قبل از پدرم شهید شده بود و درست چهلم ایشان با شهادت پدرم مصادف شد.»

اگر کسی برای خرید می‌آمد و جنسش در مغازه نبود می‌رفت و همان جنس را از جای دیگر جور می‌کرد و می‌آورد

نرگس در ادامه از کسب‌وکار پدرش می‌گوید. از اینکه دومغازه خواربارفروشی دیگر هم در کوچه‌شان بوده، اما چون ترازوی «دایی» همیشه سنگین‌تر و اجناسش ارزان‌تر بوده، اهالی محله برای خرید پیش او می‌آمده‌اند. نرگس می‌گوید: «اگر کسی برای خرید می‌آمد و جنسش در مغازه نبود باباجان می‌گفت برو یک ساعت دیگر بیا. بعد می‌رفت و همان جنس را از جای دیگر جور می‌کرد و می‌آورد.»

 

با وجود خستگی به دیدن مادرش می‌رفت

احمد رستگارمقدم در یکی دو سال اول زندگی، پدرش را از دست می‌دهد و هنوز به ۱۰ سالگی نرسیده برای کار وارد نانوایی می‌شود تا از همان موقع روی پای خودش بایستد. وقتی به خواستگاری همسرش می‌رود نیز همین شغل را دارد.

بعد از آن است که سر خانه‌اش مغازه‌ای باز می‌کند، از شغل نانوایی کنار می‌کشد و به خواربارفروشی می‌پردازد. سواد قرآنی داشته و یکی از اعضای ثابت جلسه قرآن بوده است به‌طوری‌که با همین اندک سوادش، جزء سی‌ام را حفظ می‌کند.

عضو شورای محله‌اش نیز بوده و خیلی از مواقع داخل مغازه سخنرانی‌های امام و روحانیانی مثل مرحوم کافی را گوش می‌داده یا برای خودش اذان پخش می‌کرده است. مراسم عزاداری و اعیاد ائمه را نیز هرساله در منزلش برپامی‌کرده و نیمه شعبان را باشکوه‌تر از بقیه.

مسجدرفتنش ترک نمی‌شده حتی برای نماز‌های صبح. هر روز قبل از اذان صبح، یکی از دختر‌ها را بر دوچرخه‌اش سوار می‌کرده و با خودش به مسجد می‌برده است.  دوچرخه‌اش هنوز هم هست و فاطمه آن را در منزل خودش به یادگار نگه داشته  است.

شهیدبرای مادرش احترام زیادی قائل بود که آن زمان در نزدیکی منزل خودش خانه داشته است. حالا مریم، فاطمه و نرگس به یاد دارند که پدرشان هر شب به دیدن مادرش می‌رفته و حتی آنجا از شدت خستگی چشم‌هایش روی هم می‌رفته است. مادر می‌گفته چرا می‌آیی با این همه خستگی؟ و شهید در پاسخ می‌گفته وظیفه من است.

 

شهید احمد رستگارمقدم در محله اش به «دایی» شهرت داشت

 

ایستاده، چون کوه

بعد از رفتن شهید، همسرش با مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شود. آن زمان دوتا از دخترانش ازدواج کرده و دو دختر بعدی در دوران عقد به سرمی‌بردند. علاوه بر آن دو دختر و یک پسر دیگر هم در خانه داشته است که باید زیر پروبال آنها را می‌گرفته. می‌گوید: «چندین ماه خیلی سختی کشیدم تا اینکه بنیاد شهید به کمک ما آمد.»

این مادر فداکار تا سال ۷۱ منزلش را در خیابان کاشانی حفظ می‌کند، اما با ازدواج پسرش به خاطر کوچک بودن منزل، آنجا را فروخته و به میدان امام‌حسین (ع) نقل مکان می‌کند. حالا دو سال است که همراه با علیرضا به محله امامیه آمده و ساکن منطقه ما شده است. پسرش ارتباط پررنگی با مسجد امام‌محمدباقر (ع) دارد، اما خود حاج‌خانم به علت پادردش زیاد از خانه بیرون نمی‌آید.

حاج‌خانم که حرف از پادرد می‌زند دخترش نرگس می‌گوید: «پادرد مامان به خاطر فشار‌هایی است که این همه سال تحمل کرده. بار خرید خانه و امور منزل بر دوشش بوده است.»

 

دختر‌ها دوشادوش پدر در تظاهرات بودند

حاج‌خانم می‌گوید: «همسرم بسیار خانواده‌دوست بود. به بچه‌هایش علاقه زیادی داشت. وقتی خانه بود به بچه‌ها می‌گفت شما همه‌تان گل هستید، بیایید دور خار بنشینید. بچه‌ها هم خیلی دوستش داشتند و هرچه می‌خواستند از پنجره مغازه از او می‌گرفتند. ما کمتر او را می‌دیدیم. بیشتر وقتش را بیرون از خانه و با بسیج و نیرو‌های انقلابی می‌گذراند و در روز فقط دو یا سه ساعت درِ مغازه‌اش را بازمی‌کرد.»

باباجان پلاکاردهای بزرگی درست می‌کرد. عکس امام را رویش می‌چسباند و با همدیگر به تظاهرات می‌رفتیم

با وجود حضور کم در منزل، اما دخترهایش را مثل خودش انقلابی بار می‌آورد. فاطمه از همراه‌شدن‌هایشان با پدر در برنامه‌های انقلابی می‌گوید: «باباجان پلاکارد‌های بزرگی درست می‌کرد. عکس امام را رویش می‌چسباند و با همدیگر به تظاهرات می‌رفتیم.  

مامان، چون بچه کوچکی داشت نمی‌توانست بیاید. یک‌بار که ما همراه باباجان نبودیم، میدان‌شهدا خیلی شلوغ می‌شود و سرباز‌های رژیم توی خیابان می‌ریزند. بعد‌ها باباجان برایمان تعریف کرد که پشت گاری میوه‌فروشی پناه می‌گیرد بااین وجود سرباز‌ها او را می‌بینند و با لگد کتکش می‌زنند.  

اما خدا خواست که آن‌موقع جانش حفظ شود تا زمانی که موعد شهادتش برسد.»

مریم هم گوشه دیگری از این خاطرات را می‌گیرد و می‌گوید: «در سال ۵۷ مردم قوچان تحصن کرده بودند. مرد‌ها برای پیوستن به آنها از مشهد حرکت کردند. ما خانم‌ها هم همراه با جهادسازندگی برای درو کردن گندم‌ها به قوچان رفتیم. چون امام‌خمینی (ره) دستور داده بودند کشاورز‌ها گندم زیاد بکارند.  

نیرو‌های رژیم در قوچان به مردم تیراندازی و گاز اشک‌آور استفاده کرده بودند. پدرم و بقیه نیرو‌هایی که از مشهد آمده بودند آتش روشن می‌کردند تا گاز خنثی شود. آنها برای کمک به مردم قوچان، موادغذایی هم همراه خودشان برده بودند.»

 

آشنا با مردم محله

مریم رستگارمقدم که افتخار خادمی در حرم را دارد، ۲۰ سال است که در محله شاهد زندگی می‌کند و جزو بانوان فعال فرهنگی این محله است. او علاوه بر اینکه مسئول جلسه قرآن در مسجد علی‌بن‌ابیطالب (ع) است، پنج‌شنبه‌ها نیز همراه با سایر خانم‌های محله، جلسه قرآن خانگی برگزار می‌کنند.

او می‌گوید: عکس پدرم روی کتیبه‌ای در مسجد علی‌بن‌ابیطالب (ع) به دیوار آویخته شده و در مراسم مختلفی مثل هفته دفاع مقدس یا یادواره شهدا از او در محله یاد شده است. هر چند وقت یک‌بار نیز در برنامه‌های حرم که برای شهدای خانواده‌های خادمان، قرآن خوانده می‌شود برای پدرم قرآن می‌خوانند.

نرگس نیز از ۱۷ سال پیش در محله استاد یوسفی ساکن است و جزو قدیمی‌های محله‌اش به حساب می‌آید، به همین خاطر است که بیشتر همسایه‌ها را می‌شناسد و با آنها ارتباط دارد.


* این گزارش چهارشنبه، ۱۶ بهمن ۹۲ در شماره ۸۹ شهرآرامحله منطقه ۱۰ منتشر شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44