رجبعلی دهنوی پیرمرد ۸۵سالهای است که سه پسرش در جریان انقلاب و جنگ تحمیلی به شهادت رسیده و دو پسرش نیز از مجروحان و جانبازان جنگ تحمیلی هستند. پدر شهیدان علیاکبر، حمیدرضا و حسین دهنوی صبح روز دوشنبه ۲۷ فروردینماه ۱۴۰۳ در سن ۹۷ سالگی دعوت حق را لبیک گفت. گفتگوی زیر ۴ مهر ۱۳۹۲ در شهرآرامحله منطقه ثامن منتشر شده است که در اینجا دوباره آن را مرور میکنیم.
امشب میان کوچههای مانده از پایینخیابان و عیدگاه به دیدن مردی میروم که هنگام اعزام هر فرزندش به جبهه، قرآن روی سرش میگرفت و با شنیدن خبر شهادتش، پسر دیگرش را آماده نبرد میکرد؛ این مرد رجبعلی دهنوی است. سردر ورودی خانه مزیّن به عکس سه شهید این خانواده است. حیاط خانه هم سنگفرش است با دیوارهای بندکشی شده با آجرهای قدیمی و بعد از همه اینها پیرمردی نشسته کنار دو فرزند جانبازش و مشغول نگاهکردن به عکسهای پسرهایی است که رسم شهادت را بلد بودند.
او اولین و جوانترین شهید خانواده دهنوی است که در دی۵۷ در اوج درگیریهای مردم مشهد علیه رژیم شاهنشاهی به شهادت میرسد. پیرمرد درحالیکه عکس «علی را نگاه میکند، میگوید: علی کمسنوسال بود، با شرکت در جلسات قرآن با مبارزات انقلاب هم آشنا بود و به جمع انقلابیها پیوست؛ سال ۵۶ بود.»
گفتن از سال ۵۶ پیرمرد را میبرد به همان سال؛ «علی بعضی شبها دیر به خانه میآمد؛ مادرش نگران شده بود و از من خواست که پیگیر کارش باشم. چند شب بعد دوباره دیر به خانه آمد. باعجله به زیرزمین رفت، من هم بهدنبالش؛ جعبهای را مخفی کرد و سریع بیرون آمد. بهسراغ جعبه رفتم؛ چند اسپری، چند ماژیک و چند کاغذ که شعارهایی رویشان نوشته بود. تازه فهمیدم برای چه شبها دیر به خانه میآید. چندروز بعد ماجرا را به مادرش گفتم، خدابیامرز کمی نگران شد، اما بعد قبول کرد که راه همین است و باید آن را رفت.»
حاج رجبعلی نفسی میگیرد و میرسد به دی سال۱۳۵۷؛ «تظاهرات مردم مشهد به اوج خودش رسیده بود و علی هم تاجاییکه میتوانست در این تظاهرات شرکت میکرد. حوالی ظهر بود که به خانه آمد، ناراحت بود. گفت: گاردیها چندنفر را سر چهار راه نادری با تیر زدند. مادرش خیلی ترسید، گفت: علی مواظب خودت باش، کاری دست خودت ندهی. همان لحظه رو به مادرش کرد و گفت: نگران نباش من مواظبم، اگر هم شهید شدم، میروم پیش حضرت قاسم (ع) ... با شنیدن این حرف، مادرش رو به من کرد و آرام گفت: علی شهید میشود، باید از او دل کند.»
نفس بعدی پیرمرد را میبرد به صبح روز نهم دی که علی تندتند صبحانه میخورد تا برود بیرون؛ «مادرش گفت: علی امروز ظهر میهمان داریم، بیا برو کمی خرید کن. ولی او قرار و آرام نداشت، با همان لحن کودکانهاش رو به مادر گفت: میخواهم بروم راهپیمایی، من سرباز خمینیام. گاردیها خیلی از سربازهای خمینی را کشتهاند، امروز سربازهای شاه خیلی زیاد هستند شما که نمیخواهی سربازهای خمینی تنها بمانند؟»
این آخرین کلمات علی است و بعد گفتنشان از خانه میزند بیرون. آن روز تظاهرات بهطرف استانداری است. سربازهای رژیم جلوی در استانداری صف کشیدهاند، چند تانک هم دیده میشود.
جعفر، برادر شهید علی دهنوی میگوید: عصر همان روز که علی دیگر نیامد افتادیم پیاش؛ سرانجام من و یکی از برادرهایم او را در سردخانه و بین جنازههای بیمارستان ۱۷شهریور پیدا کردیم. از ناحیه کتف تیر خورده بود، امدادگران رسانده بودندش به بیمارستان ۱۷شهریور، اما بهخاطر نبود تجهیزات پزشکی و خونریزی شدید، تمام کرده بود. نمیدانستیم چطور خبر شهادت او را به پدر و مادرم بگوییم؛ نیمههای شب برگشتیم. پدرم در را باز کرد و پرسید: از علی چه خبر؟ گفتم: فردا میرویم دنبالش. ناگهان مادرم هم آمد و گفت: علی زنده نیست، شهید شده. من میدانستم.»
دنباله حرف جعفر را پدرش میگیرد و با یک خاطره حرف از شهید اول را بهپایان میبرد؛ «پسر شجاع و نترسی بود. همیشه دوست داشت دست ناتوان را بگیرد و دشمن ظلم و بیعدالتی بود. مدتها بود که به کلاس قرآن محله میرفت. جواد آقای ضابط، قاری محله در هفتم شهادتش که با هم تنها شدیم، گفت: من میدانستم علی شهید خواهد شد. یک روز سر جلسه از علی خواستم که صفحهای از قرآن را باز کند و بخواند. این آیه آمد «فضلا... المجاهدین علی..» علی پرسید: من هم میتوانم از مجاهدین بشوم؟ راستش آن روز خیلی فکر کردم تا اینکه یک هفته بعد خبر شهادتش را شنیدم!»
هفت روز قبل از روایت این خاطره برای خانواده دهنوی تعریف کرده بودند که «فرمانده نظامیان به مردم میگوید: متفرق شوید وگرنه کشته میشوید؟ کسی تکان نخورد. ناگهان صدای گلوله بلند شد. تانکها به طرف مردم حرکت کردند. پسرنوجوانی رفت بالای یکی از تانکها و فریاد زد مرگ بر شاه. صدای گلولهای پیچید لابهلای هیاهوی جمعیت و پسر از روی تانک افتاد.» این پسر کسی نیست جز علی دهنوی، پسر رجبعلی.
شهید حمید دهنوی متولد ۱۳۳۸
پس از شهادت علی، انقلاب شد و بعد هم جنگ تحمیلی. با شروع جنگ، خانواده دهنوی که هنوز داغ فرزند نوجوانش را در دل داشت یکی دیگر از پسرانش را برای دفاع از نظام جمهوری اسلامی و ناموس وطن، روانه جبههها کرد. نوبت حمید بود.
حمید بعد از پایان تحصیلات متوسطهاش در همان سال اول جنگ وارد سپاه شده بود و میخواست به جبهه برود؛ «وقتی رفت باید چشم میکشیدیم تا ببینیم کی برمیگردد. دیربهدیر میآمد طوریکه میتوانم بگویم تا زمان شهادت حتی دو روز کامل هم در خانه نبود. یادم هست یک دفعه که خیلی دیر کرده بود، مادرم خواست پیدایش کنم و بیاورمش به خانه.»
این حرفها مال جعفر است که خودش آن روزها در میدان نبرد است و دنبال برادر میگردد؛ «فهمیدم زخمی شده. به سنگرش رفتم، پایش باندپیچی شده بود. مرا که دید تعجب کرد. با خنده گفت: به مادر چیزی نگو نگران میشود؛ یک خراش کوچولو بود.» البته حمید از این خراشهای کوچک پنهانی باز هم داشته؛ «بعد از شهادتش فهمیدم که چهاربار مجروح شده است که در یکی حتی تا مرز شهادت هم رفته.»
حاج رجبعلی یاد آخرین مرخصی حمید میافتد؛ «مادرش برای آنکه او را پایبند خانه کند، به او گفت: حمید، دختری را برایت انتخاب کردهام؛ بیا امشب برویم خواستگاری. حمید گفت: من با جبهه ازدواج کردهام، جبهه عشق من است من حالا نمیتوانم ازدواج کنم، بگذار جنگ تمام شود حتما ازدواج خواهم کرد؛ آخ که چقدر پسر مودبی بود. همیشه از برادرانش میخواست که حرف بد نزنند و تا میتوانند مودب و خوشصحبت باشند.»
حمید مودب بود و ازدواج نکرد. بعدها یکی از بچههای ازخط آمده برای حاج رجبعلی تعریف کرد که «حمید در برگشت از آخرین ماموریت شناسایی همراه چند تن از همرزمانش مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد؛ همه شهید میشوند بهجز حمید که زخمی است و برای اسیرنشدن، خودش را میکشاند به سمت خاک خودی. یک ماه که پیشروی میکردیم، رزمندهای را دیدیم که پشت خاکریزی نشسته بود؛ فقط صورتش دیده میشد. تکان نمیخورد. نزدیک که شدیم، دیدیم از بقیه بدن چیزی جز اسکلت نمانده، اما صورت شهید سالم بود.»
سربازان پیشرو صورت رزمنده را شناخته بودند و با ردزنی مسیرش، اسکلت همرزمانش را هم پیدا کرده بودند؛ او کسی نبود جز حمید دهنوی پسر حاجرجبعلی!
شهید حسین دهنوی، متولد ۱۳۵۰
جنگ همچنان ادامه داشت و حاجرجبعلی دهنوی هم هنوز پسر داشت؛ پس از علی و حمید نوبت حسین رسیده بود. ۱۶سال بیشتر نداشت وقتی بااصرار زیاد خانواده را برای رفتن به جبهه راضیکرد. به قول جعفر، حسین «حسینی بود»؛ «امام حسین (ع) را خیلی دوست داشت. میگفت اگر من در کربلا بودم عقبنشینی نمیکردم و حتما با دشمنان امام حسین (ع) میجنگیدم یا پیروز میشدم یا میمردم.»
رد این حرف برادر شهید را میشود در زندگی حسین هم پیدا کرد؛ همانجایی که با فداکردن جانش، حیات انسانهای زیادی را خرید. حاجرجبعلی میگوید: «در عملیات بیتالمقدس۲ زمانیکه نیروهای پیشروی ما گرفتار تیربارچی دشمن شدند که در بلندی بود و به کل منطقه تسلط داشت، چند ساعتی زمینگیر میشوند تا خبر میرسد که احتمال قیچیشدن بچهها از دو طرف هست و باید حتما حرکت کنند.»
یکی باید جانفدا شود و این را هم فرمانده میداند، هم رزمندههای خودی و هم حاجرجبعلی دهنوی؛ «دو تا از رزمندهها داوطلب شده و رفته بودند تا تیربارچی را از سرراه بردارند. برمیدارند؛ غافلگیرش میکنند و چند نفر دیگر را هم از نیروهای دشمن میکشند، اما هنگام برگشت بهسمت نیروهای خودی، مجروحی عراقی یکی از داوطلبان را از پشت با تیر میزند. نیروهای خودی پیشروی میکنند، اما رزمنده بهشدت مجروح میشود و قبل از رسیدن پزشک به شهادت میرسد.»
شجاعت و شهادت او باعث نجات جان عده زیادی شده بود. داوطلب شهید کسی نیست جز حسین دهنوی پسر حاجرجبعلی دهنوی!
پسر دیگر خانواده دهنوی نمیخواهد نامش بهعنوان مجروح جنگی برده شود، چون اعتقاد دارد «کار برای خدا، گفتن ندارد» خودش نمیگوید، اما برادرش تعریف میکند که «موسی در جبهه بهعنوان سرباز واحد شناسایی خدمت میکرد. در یکی از همین شناساییها پایش مورد اصابت گلوله قرار میگیرد، امدادگران او را به عقب جبهه میبرند. وضع پا خراب بوده و احتمال قطعش را میدهند که بعد از چند عمل جراحی حفظ میشود، اما هنوز هم میتوان اثراتش را در راه رفتن او دید.»
موسی اگرچه خودش نمیخواهد، اما با همین جراحت قدیمی، دومین جانباز خانواده دهنوی است. علیرضا موسی از اینکه شهید نشدهاند بسیار ناراحت هستند آنها آرزو دارند که مرگشان -هر روزی که هست- شهادت در راه وطن باشد.
او در عملیات کربلای۵ مجروح میشود؛ «ما گردان خطشکن روحالله بودیم. قرار بود نیروهای جدید جایگزین ما شوند، اما هنوز نرسیده بودند. من به همراه چند نفر دیگر تعدادی از مجروحان را داخل وانتی گذاشتیم تا به عقب ببریم. در مسیر یک خمپاره۶۰ کنارمان منفجر شد. گردوخاک که نشست فهمیدم همه همراهانم شهید شدهاند؛ خودم هم از ناحیه شکم و سینه خونریزی داشتم. با سرعت دستمالی را روی شکمم بستم و حرکت کردم. امدادگران یک ساعت بعد بیهوش پیدایم کردند و من را به بیمارستان بردند.»
علیرضا باوجود جراحت شدید زنده میماند، اما یک کلیهاش را از دست میدهد تا اولین جانباز خانواده دهنوی باشد.
اول فروردین۱۳۸۱ به اهل خانه پیغام داده بودند که «در خانه باشید، امروز میهمان دارید.»
جعفر دهنوی آن روز را بهروشنی بهیاد دارد؛ «ساعتی بعد مقام معظم رهبری آمدند. ما در خواب هم انتظار چنین دیداری را نداشتیم. با تمام وجود از حضور ایشان در منزلمان خوشحال بودیم. مقام معظم رهبری با اشاره به برخی جریانات فتنه و افراد ضعیف که در اثر تبلیغات دشمنان خارجی و داخلی راه حقیقت را گم کردهاند، فرمودند: شهدا وفادارترین پیروان انقلاب بودند که برای دفاع از انقلاب از فداکردنجان نیز دریغ نکردند، شهدا همیشه شمع راه انقلاب خواهند بود. ایشان در پایان از خانواده دلجویی کردند و از ما خواستند که همیشه پیرو راه شهیدان که همان راه حقیقت است، باشیم.»
پدر شهیدان دهنوی رو به مردم شهر و منطقهاش میگوید: ما برای رسیدن به این جایگاه بسیار تلاش کردهایم. در هر وجب از خاک این سرزمین خون جوانی ریخته است؛ پدران، پسران و مادران زیادی داغدار شدهاند؛ برای همین همه باید بصیرت شهدا را داشته باشیم تا در طول مسیر انقلاب و طوفان حوادث دچار گمراهی نشویم. هنگام خروج از خانه شهیدان دهنوی، دیگر این خانه برایم یک ساختمان قدیمی نیست؛ اینجا خانه شجاعت است و خانه شهادت...
* این گزارش پنجشنبه ۴ مهرماه ۱۳۹۲ در شماره ۷۱ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.