کد خبر: ۱۰۴۶۷
۱۵ مهر ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۲

شهید مهدی کرمانی غریب اسارت بود

مادر شهید مهدی کرمانی می‌گوید: بعد‌از شهادت مهدی، می‌گذاشتم خانه خالی شود؛ آن وقت می‌رفتم به اتاقی که توی آن صندوقچه لباس‌های مهدی بود. لباس‌هایش را برمی‌داشتم و آن‌قدر گریه می‌کردم تا عقده دلم باز شود.

حالش خوب بود تا همین چند سال پیش. خوبِ خوب که نمی‌شود گفت. بعداز چهل سال، پذیرفته بود که نوجوان هفده ساله اش برای خدا رفته است جبهه و فقط خبرش برگشته است؛ بدون تکه استخوانی، وصیت‌نامه‌ای، پلاکی یا حتی چفیه‌ای. این بی‌خبری با هدیه‌گرفتن یک قاب از طرف بنیاد شهید فروریخت.

قاب عکس مهدی با عبارت «شهدای غریب اسارت» که هربار خواندن آن، قلب حاج سلیمان کرمانی، پدر شهید و کاسب قدیمی محله رسالت، را می‌سوزاند و غصه شکنجه‌شدن فرزندش در زندان‌های رژیم بعث، اشکش را به پهنای صورت جاری می‌کند.

پیرمرد، پشت پیشخوان خوار‌بار‌فروشی‌اش ایستاده و با چشم‌هایی پر آب به عکس مهدی خیره مانده است. ناتوان از مرور غم ناتمام نوجوان مفقودالاثرش، درِ دکان را قفل می‌کند تا با هم راهی خانه‌اش شویم بلکه بی‌بی بتواند از قدیم‌ها بگوید، از روز‌های مبارزه با رژیم تا شهادت مهدی به‌عنوان نخستین شهید خیابان مقداد.


مهمانان ناخوانده بی‌بی

از تابلو مقداد‌۱۰ و کوچه‌ای که به نام شهید‌مهدی کرمانی، پلاک خورده است تا خانه، چند قدم راه است فقط. حاجی یا الله می‌گوید و پله‌های خانه را بالا می‌رود. در هشتاد‌و‌چند‌سالگی هنوز آن‌قدر رمق دارد که میزبانی از مهمانان فرزند‌شهیدش را تمام‌و‌کمال به جا بیاورد. «بی‌بی کجایی؟ بیا که مهمان داریم.»

با صدای حاج‌سلیمان، پیرزنی که چارقد سبز، صورت پر‌خنده‌اش را محصور کرده است، به استقبالمان می‌آید و خوشامد می‌گوید. بی‌آنکه بداند که هستیم و چرا او را از پخت‌و‌پز انداخته‌ایم، به مهمان‌خانه و نشستن روی قالی گل‌قرمز دعوتمان می‌کند. پس‌از اصرار برای تکیه‌زدنمان به پشتی‌های قالیچه‌ای که دور‌تادور اتاق سه در چهار، چیده شده‌اند، تقلای حاج‌سلیمان برای ترک گفتگو شروع می‌شود.

بی‌بی نجواکنان می‌گوید: هم گوش‌هایش سنگین است، هم طاقت شنیدن از مهدی را ندارد. برای همین می‌خواهد برود.

پیرمرد وقتی سؤالاتمان را از گذشته‌های دورتر و زادگاهش در روستای فدیشه از توابع نیشابور می‌شنود، از تکاپوی رفتن باز می‌ایستد و جمعمان معطر به یاد شهید غریب اسارت، جمع می‌ماند.

 

شهید مهدی کرمانی غریب اسارت بود

 

سرویس رایگان راهپیمایی‌ها

نه تلفنی بود، نه رادیو و تلویزیونی که بشود روی خبرهایش حساب باز کرد؛ بااین‌حال، خبر‌های دست اول انقلاب، زود به دست آنهایی که خواهان آن بودند، می‌رسید حتی اگر فاصله‌شان تا شهر هفتاد‌کیلومتر می‌بود.
هر بار که راهپیمایی می‌شد، بی‌بی‌معصومه علوی هم بچه‌های قد‌و‌نیم‌قدش را دنبال خودش راه می‌انداخت برای شرکت در تجمعی که به آن اعتقاد داشت؛ «حاجی وانت داشت و از مشهد بار می‌آورد برای دکان بقالی‌اش. آن زمان خانه‌مان در روستای امام‌تقی بود که قدیم‌ها شاه‌تقی می‌گفتندش.

بیشتر اهالی، خمینی‌دوست بودند. خبر که می‌رسید فردا قرار است راهپیمایی شود، آقاسلیمان وانتش را پر از طرفدار‌های انقلاب می‌کرد تا خودشان را برسانند شهر. من هم می‌رفتم. بچه کوچکم را که شیرخواره بود با چادر به کمر می‌بستم، دست بچه‌های دیگرم را می‌گرفتم و سوار وانت می‌شدم به قصد رفتن به راهپیمایی و گفتن مرگ بر شاه.»

بی‌بی از یادآوری آن روز‌ها و شعاردادن‌ها، دست‌های حنابسته‌اش را مشت کرده است. استکان دسته‌دار چای را تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: یک بار شاه‌دوست‌ها با چوب متعرض خانه‌مان شدند. سردسته‌شان فریاد می‌زد و فحش می‌داد به شوهرم. می‌گفت اگر تو مردم را نبَری راهپیمایی، نمی‌توانند بروند. فردای آن روز اهالی که طرفدار انقلاب بودند دور خانه‌مان را گرفتند و شعار دادند. جمعیتشان خیلی بیشتر از آن چند نفر دیروز بود.

 

شهید مهدی کرمانی غریب اسارت بود

 

یادگاری‌ها در ذهن مادر

صحبت هایشان رسیده است به اینجا که از ابتدا پای کار انقلاب بوده‌اند و تا عمر دارند، پای کار خواهند ماند. سند اثبات این پایمردی در دستان حاج‌سلیمان از راه می‌رسد؛ قاب عکس‌های مهدی که آن را از اتاق کناری آورده است، با همان عبارت «شهید غریب اسارت» که شاید کاش هیچ‌وقت از آن باخبر نمی‌شدند و تا همیشه خیال می‌کردند مهدی به‌دلیل مجروح‌شدن از ناحیه پهلو به شهادت رسیده است.

بی‌بی در گوش حاجی با صدای بلند می‌پرسد که سال چند آمده‌اند به مشهد و این محله. او سرانجام ملتفت سؤال می‌شود و با صدایی بم که یادگار جوانی و نوحه‌خوانی‌هایش به عشق اهل‌بیت (ع) است، می‌گوید: وقتی امام (ره) برگشتند، ما هم آمدیم شهر. اینجا بیابان بود و خبری از آبادی نبود. یک تکه زمین خریدیم و شروع کردیم به ساختن.

خبر که می‌رسید فردا قرار است راهپیمایی شود، آقاسلیمان وانتش را پر از طرفدار‌های انقلاب می‌کرد تا خودشان را برسانند شهر

نتیجه ساخت‌و‌ساز‌ها شد دکان حاجی و خانه طبقه بالای آن که یادگار عرق‌ریختن‌ها و زحمت‌کشیدن‌های مهدی است؛ «مهدی بچه دومم بود. متولد سال‌۴۳. تا کلاس پنج خواند و بعد، چسبید به بنایی. با آن سن و سال، اوستایی شده بود، آن‌قدر‌که مرد همسایه یک‌بار با غبطه گفت: این بچه را ببین، استادکار شد و من همان کارگری که بودم، هستم.»

بی‌بی با آهی گرم از جمله‌ای برایمان می‌گوید که نوجوانش بعد از تمام‌شدن بنایی گفته بود: «مادر می‌دانید این خانه برای چه خوب است؟ برای برگزاری مراسم!» ذهن مادر به‌سمت مراسمی شاد از جنس عروسی کشیده شد، اما تقدیر این‌طور رقم خورد که نخستین مراسم در این خانه، تعزیه برای شهیدی بی‌پیکر باشد.

 

ستاره دنباله‌دار

یک سال از شروع جنگ گذشته بود و نوجوان سر به راه خانه، قصد جبهه کرده بود. همان که رفتار‌های مردانه‌اش، سن شناسنامه‌ای او را از یاد‌ها برده بود و جوابش به تمام باید‌ها و نباید‌های بی‌بی و حاجی، چشم بود فقط. مثلا از وقتی که آمده بودند شهر، حاجی تأکید کرده بود پسر‌ها باید اول تاریکی هوا خانه باشند و مهدی، با اینکه می‌رفت سر بنایی‌هایی که گاهی از خانه دور بودند، هر‌جور بود دمدمه‌های اذان مغرب خودش را می‌رساند خانه.

حرف رفتن به جبهه که شد، ابتدا خود حاج‌سلیمان می‌خواست برود، اما مهدی پیشنهاد دیگری داده و گفته بود: «شما با این چند‌سر عائله کجا می‌خواهید بروید باباجان؟ بمانید روی سر مادرم و این بچه‌ها. بگذارید من بروم که زندگی‌ام بی‌دنباله است.» و توانست با این حرف‌ها رضایت بی‌بی و حاجی را بگیرد. پشیمان‌اند از اینکه به او اذن رفتن داده‌اند؟

بی‌بی معصومه با لبخند می‌گوید: توقع داشتید مایی که برای پیروزی انقلاب هر کار توانستیم کرده بودیم، به بچه‌مان که می‌خواست برود برای دفاع از انقلاب، نه بگوییم؟!

در آن صبح سرد پاییزی که مهدی از مسجد المهدی (عج) در خیابان صحرایی اعزام شد، دل پدر و مادر، بی‌قرار بود. برای همین سوار بر وانت به پادگان انتهای نخریسی رفتند، بلکه یک بار دیگر او را ببینند، اما نشد. از آنجا حواله شدند به راه‌آهن و سرانجام توانستند برای چند لحظه، مهدی و دست‌تکان‌دادنش را در واگن قطار تماشا کنند، بی‌آنکه بدانند دیدار بعدی‌شان افتاده است به قیامت.

 

شهید مهدی کرمانی غریب اسارت بود

 

دلگرمی به شاید‌ها

حدود یک ماه از اعزام مهدی به کردستان می‌گذشت. او یکی از رزمندگان عملیات محمدرسول‌الله (ص) در محور مریوان به فرماندهی شهید حاج‌احمد متوسلیان بود.

چند روز بعد، یکی از رفقای هم‌رزم مهدی برای چشم‌ها و گوش‌های منتظر بی‌بی و حاج‌سلیمان خبر آورد؛ خبری که پیرمرد با مرور آن، بغض راه نفسش را بند می‌آورد و به‌ناچار، رشته صحبت‌ها را دوباره می‌سپارد به بی‌بی؛ «رفیقش مهدی را مجروح دیده بود. گلوله‌ها، پهلوی بچه‌ام را دریده بودند؛ با‌این‌حال، مهدی اجازه نداده بود رفیقش، معطل امدادرسانی شود. گفته بود برو بجنگ، امدادگر‌ها می‌آیند من را می‌برند عقب. کسی هم نرفته بود دنبالش.»

شما با این چند‌سر عائله کجا می‌خواهید بروید باباجان؟ بمانید روی سر مادرم و این بچه‌ها

درست‌ترش این است که بگوید احتمالا کسانی بالای سرش رفته‌اند که نه امدادگر بوده‌اند و نه از نیرو‌های خودی. همین که به مهدی کرمانی، «شهید غریب اسارت» گفته‌اند، از اتفاقاتی حکایت دارد که برای این نوجوان رزمنده و مجروح رخ داده و منجر به مفقودماندن پیکرش تا به امروز شده است.

با‌این‌حال به‌جای مرور این تلخی‌ها با چند «شاید» روی قلب تفتیده بی‌بی و حاجی، چند‌قطره‌ای آب خنک می‌پاشیم؛ اینکه شاید ماجرا طور دیگری پیش رفته و کار به شکنجه نرسیده باشد. شاید او را به بهداری اردوگاه برده بودند ولی عمق جراحت‌ها، باعث شهادتش شده باشد، شاید...

 

پدر، پیرو راه پسر

«به حرف رفیقش اکتفا نکردم. رفتم بنیاد شهید که آن زمان در خیابان کوهسنگی بود. جواب درستی نمی‌دادند ولی وقتی اسم مهدی و چند نفر دیگر را دیدم که با خط قرمز نوشته شده است فهمیدم که پسرم برنمی‌گردد. چهلمش را که برگزار کردیم، رفتم جبهه. یک بار به چزابه، یک بار به فکه، یک بار هم به خرمشهر. کمک‌آرپی‌جی‌زن بودم.» اینها را پدر شهید به سختی می‌گوید. او هر‌چه به شمار سال‌های عمرش اضافه می‌شود، غم مهدی برایش عمیق‌تر، چشم‌هایش پر‌بارش‌تر و سکوتش طولانی‌تر می‌شود.

بی‌بی که در این سال‌ها تمام تلاشش را کرده است تا پیش چشم مردم قوی باشد، خود واقعی‌اش را با صدایی لرزان این‌طور پیش رویمان می‌گذارد: بعد‌از شهادت مهدی، به همه روحیه می‌دادم که بروند جبهه. اگر بچه من نرود، بچه او نرود، پس این انقلاب را چه کسی مراقبت کند؟ این ظاهرم بود. می‌گذاشتم خانه خالی شود و هیچ‌کس نباشد؛ آن وقت می‌رفتم به اتاقی که توی آن صندوقچه لباس‌های مهدی بود. لباس‌هایش را برمی‌داشتم و آن‌قدر گریه می‌کردم تا وقتی که عقده دلم باز شود.»

 

رنج‌های بزرگ‌تر

بی‌بی‌معصومه که انگار با رنج نبودن مهدی کمابیش کنار آمده است، از رنج‌های بزرگ‌تری می‌گوید که این روز‌ها به جانش چنگ انداخته‌اند. خودنمایی‌های خیابانی و پوشش‌های نامتعارف یکی از آنهاست و جنگ نابرابر در غزه و لبنان و شهادت سیدحسن نصرالله، دیگری. موقع گفتن از این غم‌ها، نه‌فقط حاج‌سلیمان، بلکه این بار بی‌بی هم به گریه افتاده است. حاجی به مدد دست‌های چروکیده و لرزانش و بی‌بی با گوشه‌چارقد سبزش، اشک‌ها را پاک می‌کند و دل‌خوش می‌کنند به «ان‌شاءالله همه‌چیز درست می‌شود»‌هایی که می‌گوییم و با «آمین»‌های از ته قلب این دو، به امید اجابت روانه آسمان می‌شود.




* این گزارش یکشنبه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44