اسیر

خبرهای اردوگاه موصل در مشت رضا بود
رضا اسدیان سخت‌ترین لحظه‌ها را در اردوگاه موصل به‌آرامی گذرانده است، چون با امید و هدف، زندگی‌اش را پیش برده است.
سال‌های سخت اسارت اولین بانوی اسیر ایرانی
بعثی‌ها پل زده بودند و تانک‌ها و نفربرها را وارد شهر کرده ‌بودند. راه افتاده بودیم که چشمم به یک نفربر افتاد. خیال کردم نیروهای خودی هستند خوشحال شدم و تا به همسرم گفتم نیروی کمکی فرستاده‌اند، ما را زیر بار آتش گرفتند. از سمت شاگرد که من نشسته‌بودم تیراندازی می‌کردند. اسلحه را محکم در بغل گرفته‌بودم و فریاد «یاحسین» می‌زدم. سرم را خم کرده و پایین گرفته‌بودم. بعثی‌ها لاستیک‌های ماشین را زدند و ما را متوقف کردند. وقتی ایستادیم، تازه متوجه شدم پهلویم پرخون است و وقتی پیاده شدیم، دیدم استخوان قلم پای شوهرم زده بیرون و خون‌ریزی شدیدی دارد. در حالی که خیال می‌کردند من هم مثل همسرم سپاهی هستم، ما را سوار یک آمبولانس کردند و به العماره عراق بردند. یک شب در راه بودیم و این شب آخرین شبی بود که من در کنار حبیب بودم.
استقبال از اسرا به سبک کوفیان
او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد. نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانبازی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. هم‌زمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثی‌ها گذراند، هم‌کلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.
رنج‌های اردوگاه شماره 2 موصل
تلخ‌ترین خاطره اسارت در نگاه او همان ‌آغازین دقایق اسارت ‌است؛ حس تلخ اسیر ی‌: بعد محاصره از سوی دشمن سربازی تیر‌بار را گذاشت رو به روی‌ ما و فریاد زد:‌ کدامتان شیعه هستید. اشهدتان را بخوانید؟‌ اشهدمان را خوانده و منتظر شلیک بودیم. به‌وضوح مرگ را در مقابل چشمانمان می‌دیدیم که ناگهان متوجه صدای خودرویی شدیم که به سمت ما می‌آمد و مدام چراغ می‌داد. خودرو که ‌‌ایستاد ‌سرباز به‌ سرگرد داخل خودرو احترام نظامی گذاشت. ‌حرف‌هایشان را ‌خوب متوجه نمی‌شدیم؛ اما فهمیدیم که سرگرد می‌گفت ما به دست این‌ها اسیر داریم و نباید کشته شوند. اما سرباز اصرار داشت حداقل دو نفر اول صف را بزند و من نفر اول بودم.
جان فدای دیروز، خادم امروز
حاج حسن سعادتمند می‌گوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همه‌اش آب بود. آب‌هایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلی‌مان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت می‌کرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق می‌شوید یا تیر و ترکش می‌خورید یا اسیر می‌شوید هر کس نمی‌خواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس می‌ترسد برگردد. هیچ‌کس برنگشت.
آن بیست و هفت نفر
منافقان همه را تارومار کرده بودند. در آن بین آدم سالم پیدا نمی‌کردید. این‌ها هم به گروه‌های 5 نفره تقسیم شده بودند، 3 دختر و 2 پسر همراه هم حرکت می‌کردند و می‌آمدند بالای سر بچه‌ها؛ به کسی که شهید شده بود کاری نداشتند و آن‌هایی که مثل من مجروح بودند را می‌آوردند وسط جاده و با یک کامیون آیفا که رویش دوشکا و نورافکن نصب کرده بودند، هم از روی بچه‌ها رد می‌شدند و هم با تیر می‌زدند. من داشتم صحنه را می‌دیدم و یک لحظه که کسی حواسش به من نبود از جایم بلند شدم و به سمت مقابل جاده فرارکردم و خودم را انداختم در شانه راه که کمی پایین‌تر بود. آن کامیون من را دیده بود و از همان‌جا به سمتم شلیک می‌کرد.
اردوگاه مرگ
ماشین مقابل ساختمان شیشه‌ای که ایستاد چشمان ما را باز کردند و با زدن قنداقه تفنگ گفتند که از ماشین پیاده شویم و به سمت سالنی فرستادند که چند مرد قوی هیکل با باتوم و کابل فشار قوی ایستاده بودند، زمانی که عرض راهرو را برای رسیدن به سالن طی می‌کردیم باتوم و کابلی بود که بر سر ما فرود می‌آمد. انتهای سالن که رسیدیم گفته شد که همگی برهنه شوید و سپس داخل اتاقکی سیمانی فرستاده شدیم یک دست لباس نازک در سرمای زمستان بهمن‌ماه به ما داده شد بدون اینکه اتاق مجهز به وسیله گرمایشی و یا حتی چند پتوی سربازی باشد.