کد خبر: ۸۴۲۹
۰۶ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۰

زخم‌های دوران اسارت، هادی بیژن‌نژاد را به پزشکی علاقه‌مند کرد

حدود هزارو ۷۰۰ نفر در عملیات خیبر اسیر شدند و به اردوگاه موصل ۲ انتقال یافتند. پنج سال از عمر دکتر هادی بیژن‌نژاد هم در این اردوگاه گذشت.

جنگ تحمیلی و آثار آن هنوز هم در خاطرات مردم ایران باقی است؛ روز‌هایی که جوانان ما تا پای جان ایستادند و از خاک وطنشان دفاع کردند تا یک وجب از این آب‌وخاک به دست دشمن نیفتد. دکتر هادی بیژن‌نژاد، آزاده پنجاه‌و‌چهارساله‌ای است که در عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ اسیر شد و شش سال‌ونیم از عمرش را در اسارت به‌سر برد.

او جانشین معاون آموزشی و مسئول تاکتیک واحد آموزش نظامی‌ِ تیپ مستقل امام‌رضا (ع) (لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع)) بود. در آن زمان مسئولان تمایلی نداشتند که مربیان آموزشی در عملیات‌ها شرکت کنند، اما این‌بار به اصرار خود بیژن‌نژاد، وی همراه یکی از گردان‌ها به عملیات خیبر اعزام شد.

این عملیات، اولین عملیات آبی و خاکی بود و با توجه به ویژگی‌هایش، رزمنده‌ها باید از مسیری ۴۰ کیلومتری عبور می‌کردند. ۲۰ کیلومتر در خاک ایران و ۲۰ کیلومتر در خاک عراق که این مسیر را باید با قایق پشت‌سر می‌گذاشتند تا به مرز خاکی با دشمن برسند. آن‌ها در ابتدا سد دشمن را شکستند. در این عملیات سه گردان وارد عمل شدند. قرار بود گردان‌ها به‌هم ملحق شوند و با هم حرکت کنند، اما یکی از آن‌ها نتوانست و پیش‌بینی‌ها محقق نشد و درنهایت نیرو‌ها به سمت دژ (جاده‌ای که آب حورالعظیم را مهار کرده بود) برگشتند تا سازمان‌دهی شوند.

سربازان ایرانی ۲۰ کیلومتر در خاک دشمن بودند. در این فاصله، عراقی‌ها با نیرو‌های زرهی، هوانیروز، هلی‌کوپتر‌های جنگنده و نیرو‌های پیاده وارد عمل شدند و به سمت دژ آمدند. از زمین و هوا بر سر رزمندگان ما گلوله می‌ریخت، درحالی‌که امکانات رزمندگان ایرانی زیاد نبود. سنگین‌ترین سلاح هر گردان، یک دوشیکا و یک خمپاره ۶۰ بود. آن‌ها تا غروب مقاومت کردند و درنهایت مجبور شدند تن به اسارت بدهند و در یک جمله باید گفت تا آن زمان تکلیفشان حسینی بود و پس از آن تکلیفشان زینبی شد.

هادی بیژن‌نژاد در این درگیری‌ها از ناحیه سمت راست بدنش، مجروح شده و دست و پایش ترکش خورده بود. وقتی قرار به اسارت شد، رزمندگان تمام مدارک و وسایلی را که داشتند، زیر خاک پنهان کردند.

 

تشخیص سِمَت از روی قیافه

عراقی‌ها، مجروحان و افراد سالم را روی هم ریختند و در ماشین‌های بزرگ، آن‌ها را به شهر القرنه بردند و در شهر چرخاندند. مردم با دیدن آن‌ها از شادی هلهله می‌کردند و هرچه به دستشان می‌آمد، به سمت رزمندگان پرتاب می‌کردند. سپس آن‌ها را به پادگانی در نزدیکی شهر بصره بردند.

بیژن‌نژاد در بیان این خاطرات می‌گوید: «سه روز در آن پادگان بودیم. وضعیت اسفناکی داشتیم. اسرا را برای بازجویی می‌بردند و با توجه به ظاهرشان، شکنجه می‌دادند. همان‌طور که می‌دانید، لباس‌ها در دسته‌های مختلف نظامی، متفاوت است. بیشتر رزمندگان ما برای عبور از آب، بادگیر به تن داشتند و برای عراقی‌ها این لباس‌ها عجیب بود.

در گذشته فقط نیرو‌های مخصوص، لباس پلنگی می‌پوشیدند. یکی از گروه‌هایی که لباس پلنگی به‌تن داشتند، امدادگران بودند که عراقی‌ها براساس تجربیات خودشان، آن‌ها را شکنجه می‌کردند تا ببینند این‌ها جزو کدام گروه نظامی هستند. ازطرفی افرادی که جثه درشتی داشتند و تنومند بودند نیز هدف عراقی‌ها بودند و شکنجه می‌شدند. همچنین آن‌هایی را که ریش بلند داشتند و جلوی سرشان مو نبود، به بهانه اینکه روحانی هستند، شکنجه می‌کردند و من که جثه کوچکی داشتم، کمتر اذیت و آزار شدم.»

او از وضعیت اردوگاهشان چنین تعریف می‌کند: «اول در مکانی بودیم شبیه توالت‌هایی که غرفه‌غرفه است. شب دوم در آسایشگاهی بودیم که همه به‌هم چسبیده بودند و فضایی برای حرکت نبود. مجروحان هم کنار سایرین بودند. دم در برای دستشویی اسرا، سطل زباله گذاشته بودند و در کنار آن، اسرای مجروح روی زمین افتاده بودند، درحالی‌که توان حرکت نداشتند. پس از سه روز ما را به بغداد فرستادند.»

 ورود به اردوگاه موصل

همه اسرا با تونل مرگ آشنا هستند و این یکی از مراسم پذیرایی ثابت عراقی‌ها از آن‌ها بود. آن‌ها برایشان مجروح و سالم فرقی نداشت و همه را با کابل و هرچه در دست داشتند، در این مسیر می‌زدند. در بغداد چند روز اسرا را در سوله‌ای نگه‌داشتند. آن‌قدر فضا کم بود که کسی نمی‌توانست حرکت کند. غذا را هم از روی دیوار برایشان پرت می‌کردند.

بازجویی‌ها همچنان ادامه داشت تا اینکه پس از سه روز راهی موصل شدند. اسرا برای ورود به اردوگاه موصل، بازهم باید از تونل مرگ می‌گذشتند. عراقی‌ها از این کار فقط یک هدف داشتند؛ ایجاد رعب و وحشت در بین رزمندگان. پنج سال از عمر بیژن‌نژاد در این اردوگاه گذشت. اردوگاه اسرای خیبر در موصل ۲ بود. حدود هزارو ۷۰۰ نفر در عملیات خیبر اسیر شدند و به این اردوگاه انتقال یافتند. حدود ۳۰۰ نفر هم مجروح شده بودند که آن‌ها را در  آسایشگاه‌های ۸ و ۹ جمع کردند و بیژن‌نژاد هم به‌خاطر مجروحیتش در همان آسایشگاه بود. وضعیت مجروحان آن‌قدر بد و فضا آلوده بود که عراقی‌ها به آن‌ها نزدیک نمی‌شدند و تعدادی از پزشکان و کمک‌پزشکان ایرانی، آن‌ها را مداوا می‌کردند.

حدود ۱۱ ماه از اسارتشان گذشت، اما همچنان آن‌ها را از چشم صلیب‌سرخ، مخفی نگه داشته بودند

 

 می‌خواستند دین و اخلاق ما را بگیرند

جان اسیر، دست یک سرباز بود و هر کار می‌خواست، با او انجام می‌داد. هرچه او می‌گفت، باید همان می‌شد و در غیر این‌صورت به زور و کتک متوسل می‌شدند. آن‌ها از یک‌طرف می‌گفتند ما مسلمان هستیم و ازطرفی هم نمی‌توانستند ببینند اسرا در حال عبادت هستند و به نماز خواندن آن‌ها ایراد می‌گرفتند و گاهی مجبور می‌شدند نماز را به‌تیمم و زیر پتو بخوانند.

بیژن‌نژاد می‌گوید: «وقتی ما را به اردوگاه بردند، روی درودیوار تمام اردوگاه، رد گلوله دیده می‌شد. وقتی پیگیر شدیم، فهمیدیم اسرای قبلی را به گلوله بسته‌اند. برخی اسرا کم‌سن‌وسال بودند و فضا طوری بود که نمی‌توانستند به کسی اعتماد کنند؛ برای همین آن‌ها بیشتر کارهایشان را به دست فرماندهانشان سپرده بودند و در هر زمینه‌ای با آن‌ها مشورت می‌کردند و کم‌کم این رویه در تمام آسایشگاه متداول شد و تمام اسرا در قالبی سازمان‌یافته و تشکلی، فعالیت می‌کردند. هیچ‌کس به‌صورت فردی کاری نمی‌کرد و همین موضوع سبب شده بود اسرا کمتر دچار مشکل شوند.

عراقی‌ها برای خودشان خط قرمزی داشتند که ما جلوتر از آن نمی‌رفتیم و درمقابل، آن‌ها هم برای اینکه امنیت آسایشگاه به‌هم نخورد، برخی مواقع کوتاه می‌آمدند، به‌طوری‌که ما امتیاز می‌دادیم و می‌گرفتیم. سر قرآن و نماز و ورزش هم دائم با آن‌ها می‌جنگیدیم. آن‌ها به‌دنبال این بودند که دین و اخلاق ما را بگیرند، اما اگر احساس می‌کردند ممکن است دچار مشکل شوند، خیلی اذیت نمی‌کردند.»

حدود ۱۱ ماه از اسارتشان گذشت، اما همچنان آن‌ها را از چشم صلیب‌سرخ، مخفی نگه داشته بودند تا اینکه عراقی‌ها خواستند به دنیا بگویند که در ایران به اسیران عراقی، ظلم می‌شود و باید صلیب‌سرخ از زندان‌های ایران بازدید کند. ایران این پیشنهاد را پذیرفت، اما در مقابلش از نیرو‌های صلیب‌سرخ خواست که اول از زندان‌های عراق بازدید کنند و دیگر اینکه مشخص شود سرنوشت اسرای عملیات خیبر چه شده است.

آن‌ها هم مجبور شدند این شرایط را بپذیرند. وقتی اسرای ایرانی از این موضوع باخبر شدند، تمام جنایات رژیم بعث را به سه زبان انگلیسی، عربی و فرانسه نوشتند. بیژن‌نژاد در این‌باره می‌گوید: «برخی به نیرو‌های صلیب‌سرخ، خوش‌بین بودند، اما صلیب‌سرخی‌ها، جاسوس دشمن بودند. وقتی کسی مشکلی را با آن‌ها درمیان می‌گذاشت و درباره شکنجه‌ها، سختی‌ها و توهین‌های عراقی‌ها صحبت می‌کرد، به‌محض اینکه آن‌ها می‌رفتند، سربازان رژیم بعث به‌سراغ همان فرد می‌رفتند و او را تنبیه می‌کردند. این موضوع، اتفاقی نبود و بار‌ها تکرار شد و کم‌کم اسرا چیزی با آن‌ها درمیان نمی‌گذاشتند. با تمام این مشکلات، افرادی در میان آن‌ها بی‌طرف بودند و درنهایت صدای بچه‌ها به بیرون رسید و وضعیت ما برای هم‌وطنانمان مشخص شد.»

او از خاطراتش می‌گوید: «یک‌بار یک بلژیکی در هیئت شورای امنیت برای بازدید از اردوگاه آمده بود. یکی از اسرا که حسابی کتک خورده و در درمانگاه بستری بود، وقتی از شکنجه‌های رژیم بعث گفت، به او جواب داد تو پاسدار هستی؟ اگر پاسداری، حق تو همین شکنجه‌هاست. او نتوانست چهره واقعی‌اش را پنهان کند و مشخص بود که بی‌طرف نیست.»

تشکیلاتی که در این اردوگاه ایجاد شد اسرا را به این سمت برد که کلاس‌های عقیدتی، سیاسی، فرهنگی، هنری و ورزشی برپا کنند تا از دوران اسارتشان استفاده درستی داشته باشند. این آزاده محله بهشتی می‌گوید: «خلاقیت در سختی‌ها بروز می‌کند. بچه‌ها برای نوشتن، نیاز به ورق و قلم داشتند؛ برای همین شب‌ها، کارتن‌هایی که در آن موادغذایی را می‌آوردند، در آب می‌گذاشتند، بعد آن‌ها را ورق‌ورق کرده و مانند دفتر درست می‌کردند. سپس یک تکه پارچه کهنه دور آن می‌دوختند و روی پارچه، صابون و یک تکه‌پلاستیک روی آن می‌کشیدند و با یک تکه‌چوب روی آن می‌نوشتند. بعد از ثبت‌نام توسط صلیب به ما دفتر و خودکار دادند، اما عراقی آن‌ها را از اسرا می‌گرفتند. بچه‌ها هم سر آن‌ها را کلاه می‌گذاشتند و مغز مداد‌ها را برمی‌داشتند یا خودکار‌ها را پنهان می‌کردند؛ هرچند اگر بعثی‌ها می‌فهمیدند، حسابی تنبیه می‌شدیم.»

جان اسیر، دست یک سرباز بود و هر کار می‌خواست، با او انجام می‌داد


 حدود ۱۶ آسایشگاه، برای هزارو ۷۰۰ نفر

«ما ۱۸ ساعت در اردوگاه، حبس و تنها ۶ ساعت آزاد بودیم و در این مدت برای دستشویی رفتن، استحمام، شستشوی لباس‌ها و کار‌های دیگر فرصت داشتیم. ما باید ساعت‌های متوالی در صف توالت می‌ایستادیم و خیلی‌وقت‌ها شیر‌های آب را می‌بستند که وضعیت سرویس‌های بهداشتی اسفناک می‌شد. برای آن جمعیت، فقط حدود ۵۰ سرویس بهداشتی بود، با تمام این مشکلات، بچه‌ها کم نمی‌آوردند و از کمترین فرصت، بیشترین استفاده را می‌کردند و زمانی را برای آموزش رشته‌های رزمی و کار‌های هنری درنظر می‌گرفتند. انجام این کار‌ها به‌راحتی نبود و یک نفر باید نگهبانی می‌داد تا عراقی‌ها متوجه نشوند، در غیر این‌صورت به‌سختی تنبیهمان می‌کردند.»

رزمنده‌ها عاشق رهبرشان، امام‌خمینی، بودند و دشمن که این موضوع را به‌خوبی می‌دانست، هرچند وقت یک‌بار اخبار دروغی را درباره امام اعلام می‌کرد؛ برای همین وقتی خبر بیماری امام را اعلام کردند، اسرا فکر کردند مانند همیشه دروغی بیش نیست، اما با بررسی اخبار متوجه شدند که این خبر درست است و دست به دعا برداشتند، اما تقدیر آن‌طور که آن‌ها می‌خواستند، رقم نخورد و با رحلت امام، عزادار شدند. بیژن‌نژاد در این زمینه می‌گوید: «روزی که خبر ارتحال امام از رادیو پخش شد، اردوگاه در حزن و اندوه فرورفت و همه گریه می‌کردند. با وجود اجتماعاتی که شکل می‌گرفت، سربازان رژیم بعث به کسی کار نداشتند و می‌ترسیدند که مداخله کنند. آن‌ها می‌دانستند که هرگونه واکنشی در این زمینه، ممکن است منجر به درگیری و تهدید امنیتی اردوگاه شود. همه چشم‌ها گریان بود و همه در محافل عزاداری شرکت می‌کردند.

بالاخره سال ۶۹ فرارسید؛ همان سالی که اسرا آزاد شدند. هادی بیژن‌نژاد جزو آخرین گروه‌هایی بود که به ایران برگشت. او شش ماه پس از برگشت به ایران، ازدواج کرد و سپس در رشته پزشکی مشغول تحصیل شد و هم‌اکنون در سمت مدیر اجرایی سازمان نظام‌پزشکی، مشغول کار است.



* این گزارش در شماره ۲۰۶ سه شنبه ۲۶ مرداد ۹۵ در شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44