
آلبومِ عکس دستساز دکتر وحیدرضا اکرامیفرد که یادگار دوران اسارت هفتسالهاش در اردوگاههای عراق است، بهخوبی بازگوکننده کلمات «اسارت» و «آزاده» است. این آلبوم را یکی از اسرا در اردوگاه، با نخ و سوزن و به ظرافت تمام برای او درست میکند. پشت و روی آلبوم شامل تختهای است که با کاغذی سرمهایرنگ جلد شده است.
نام مقدس «ا...» با کاغذی طلاییرنگ روی جلد آلبوم چسبانده شده است و عکس پشت جلد نیز درخت نخلی سر به پایین خمکرده، با همان کاغذ طلاییرنگ که با سوزاندن کاغذ سیگار به این رنگ درآمده، در میان ستارگان طلایی و هلال ماه قرار گرفته است.
گوزنی نیز در پایین صفحه خودنمایی میکند. بله، نام ا... همان نام و همان عشقی است که سالهای اسارت را برای فرزندان این سرزمین تحملپذیر میکرد.
روزهای آنها در اردوگاههای عراق با خواندن و حفظ قرآن سپری شده است. درخت نخل، نماد کشور عراق است و گرمای جنوب و روزهای جبهه و جنگ. ستارگان و ماه خمیده در سیاهی کاغذ، نیز همان حسرتهایی هستند که اسیران وطن از زمان اسارت تا آزادی روی آن را ندیدند. (طبق قوانین اردوگاه، اسرا از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۸ صبح فردا حق بیرون آمدن نداشتند)، اما گوزن، نماد امید و آرزوهای آنها برای بازگشت به کشورشان است که سرافرازانه در کنار سیاهی شب، سربرافراشته است.
با دکتر وحیدرضا اکرامیفرد که متخصص جراحی عمومی هم هست، در خیابان رضا محله احمدآباد به گفتگو مینشینیم.
او برای ما از تأثیر آموزههای انقلاب در دل سپردن جوانان برای جنگیدن با دشمن بعثی میگوید و از دوران جنگ و اسارت. دورانی برای خودسازی و خدمت که با بازگشت او به ایران، به تحصیل در رشته پزشکی منجر میشود تا همیشه خدمترسان این مردم و بهویژه جانبازان، آزادگان و خانوادههای شهدا بماند.
با شروع انقلاب اسلامی، تحصیلات دبیرستان وحیدرضا نیز به پایان میرسد، در حالی که انقلاب فرهنگی شروع و دانشگاهها تعطیل میشود و این شاگرد درسخوان از رفتن به دانشگاه بازمیماند: «با اوج گرفتن انقلاب، حرکتهای انقلابی در شهرستان اسفراین هم شروع شد.
پدرم روحانی بود و من به تبع خانواده در راهپیماییها شرکت میکردم. بهجرئت میگویم بیشترین افرادی که در اسفراین نقش تحریککننده در انقلاب داشتند، از دوستان و اطرافیان ما بودند.»
پس از پیروزی انقلاب، به صورت افتخاری وارد جهادسازندگی میشود و به گفته خودش، بهترین دوران زندگیاش رقم میخورد: «۳ ماه در روستاهای اسفراین، به همراه دیگر جهادگران، گندم درو میکردیم، خانه میساختیم و برای مردم روستا فیلمهای انقلابی پخش میکردیم. آنقدر که هفتهها میگذشت و به خانواده خبر نمیدادم که کجا هستم و چه میکنم.»
با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹، با دوستان جهادگرش از طرف بسیج رهسپار جبهههای جنوب میشود: «حیثیت و ناموس کشور در خطر بود و احساس مسئولیت میکردیم. یادم نمیرود پدرم پیش از رفتن من به جبهه، بارهاوبارها میگفت پسرجان! مواظب باش. تو را به خدا سپردم. حرفی که مایه دلگرمی من بود.»
پس از دوسال حضور در جبهه اهواز، برای خدمترسانی بیشتر به سپاه پاسداران شهر سبزوار میپیوندد و در سال ۱۳۶۱، در عملیات فتحالمبین درحالیکه خدمه کالیبر ۷۵ است، در سنگر با اصابت ترکش گلوله خمپاره، از ناحیه شکم و پا مجروح میشود، اما جراحت، او را از رفتن دوباره به جبهه بازنمیدارد و در سال ۱۳۶۲، عازم جبهههای هورالهویزه و عملیات خیبر میشود؛ رفتنی که اینبار با ۷ سال اسارت همراه میشود.
ما خطشکن بودیم. در عملیات خیبر باید برای رسیدن به خاک عراق، ۳۰ تا ۳۵ کیلومتر را از میان نیزارهای هورالهویزه و آب میگذشتیم. این منطقه آبی در جنوب ایران از غرب بستان تا خرمشهر کشیده شده است.
۱۵ کیلومتر آن در خاک ایران و ۱۵ کیلومتر در خاک عراق است. بعثیها فکرش را هم نمیکردند که ایران قصد حمله از میان آب و این نیزارها را داشته باشد و آمادگی نداشتند. با چندین لشکر و تیپ وارد عمل شدیم. خوب هم عمل کرده و آنها را غافلگیر کردیم، اما با پاتک دشمن، خیلی از بچههایی که به آنطرف هور در مرز عراق رسیده بودند، اسیر و شهید شدند.
در آنجا نیروهای دشمن، ما را از ۳ طرف محاصره کردند. پشت سرمان آب بود و راه خروج نداشتیم. از آنجایی که احتمال اسارت بیش از این بود و آتش دشمن تیز، دستور آمد که بچههایی که اینطرف هور هستند، برگردند. در هر صورت در این عملیات، هزار و ۸۰۰ اسیر دادیم. ما را به بصره بردند.
از آنجایی که ما در خاک آنها اسیر شده بودیم و عده زیادی از عراقیها کشته شده بودند، خشم و نفرت زیادی در برابر ما به خرج دادند و رفتارشان با ما بدتر از باقی اسرا بود. ۵/۳ سال را در اردوگاه موصل و ۵/۳ سال را در اردوگاه تکریت گذراندم.
آزاده محله احمدآباد، بیشتر از اینکه از مشقتهای اسارت بگوید، از درسهای زندگی در این دوران میگوید: «اردوگاه موصل با ۱۲۰ نفر، یکدست از بچههای عملیات خیبر بود. بچههایی مقید و مذهبی که روحانی، بسیجی، سپاهی، فرمانده، رزمنده پیرمرد و بچهسال هم در میان خود داشتند.
پشتوانه روحی یکدیگر بودیم. زندگی میکردیم؛ گرچه چندماه نخست اسارت، سختگیری و بازجویی بود و عراقیها فکر میکردند قصد یورش و اعتصاب داریم، اما بعد از دوماه آنها هم به ما اعتماد کرده بودند. میگفتند شما چه آدمهایی هستید؛ ما میزنیم و شما میخندید. بعد از دوماه به ما ۱۰ قرآن دادند.
ما هم با برنامهریزی، وقت قرآن خواندن را تقسیم میکردیم، اما خواندن مفاتیح ممنوع بود. برای همین به صورت شفاهی هرکس هر بخشی از دعاهای معروف مثل توسل، کمیل و ندبه و زیارت عاشورا را که میدانست، میخواند و بقیه آن را حفظ میکردند تا درنهایت آن دعا خوانده میشد. بعضیها هم روی کاغذهای سیگار دعاها را مینوشتند تا فراموش نشود. بعد کاغذ دستبهدست میگشت. درس هم میخواندیم.
اسرایی بودند که تا ابتدایی خوانده بودند، اما در اردوگاه تا دبیرستان هم خواندند. به جرئت میگویم کمترکسی بود که بگوید این درسی که الان در اردوگاه میخوانم، برای این است که در آینده در کشورم از آن استفاده کنم، بلکه برای همان لحظه و همان روزها درس میخواندیم.
از طرفی هرکس در هر صنف و کاری ابتکار به خرج میداد. یکی با هستههای خرما و سنگ و چوب، تسبیح میساخت و یکی کلاه و گیوه درست میکرد. درمجموع با وجود محدودیتهای دوران اسارت، آرامش داشتیم، به طوری که لذت آنجا را الان اینجا نداریم. خودمان بودیم و خودمان. اسارت برای ما مرحله جدیدی از جهاد بود. ما برای تکلیف به جبهه رفته بودیم. اسارت هم تکلیف دیگری بود که با توکل بر خدا آن را گذراندیم.»
«آسایشگاه ما ۱۵۰ متر بود و ۱۲۰ نفر در آن دوران، روزهای زندگی خود را پشت سر گذاشتند. جای خواب هرنفر فقط یک در ۲ متر مساحت داشت. فقط ۲ وعده غذا داشتیم. صبحها آش بود، دقیقا ۱۰ تا ۱۲ قاشق. ظهر هم ۱۰ قاشق برنج بود با گوشتی بیکیفیت. شام هم نمیدادند.
از طرفی از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۸ صبح فردا اجازه دستشویی بزرگ نداشتیم. برای استحمام نیز در هفته، نفری ۴ پارچ آب گرم به هرکسی میرسید و بچهها ترجیح میدادند با آب سرد استحمام کنند. علاوه بر اینها در طول روز سه تا چهاربار آمارمان را میگرفتند که باید در هر موقعیتی خودمان را میرساندیم و اگر کسی دیر میآمد، کتک میخورد. تصورش را بکنید؛ ۳۰ تا ۴۵ دقیقه باید سرمان را پایین نگه میداشتیم تا اسممان را صدا بزنند.»
اسرایی بودند که تا ابتدایی خوانده بودند، اما در اردوگاه تا دبیرستان هم خواندند
در سال ۱۳۶۹ با صدور قطعنامه ۵۹۸، سرانجام نخستین گروه اسیران ایرانی در اوایل مرداد به خاک وطن برمیگردند: «نخستین گروه، اسیران اردوگاه موصل بودند. تقریبا روزی ۱۰۰ اسیر مبادله میشد. هرروز کارمان شده بود حساب کردن.اینکه بالاخره کی نوبت ما هم میرسد؛ گرچه با کارشکنیهای صدام، تقریبا امیدمان را از دست داده بودیم. تا اینکه در روز ۴ شهریور سال ۱۳۶۹، به وطن رسیدیم و پس از ۷ سال، غروب زیبای خورشید را در ایران تماشا کردیم. در راه بازگشت در اتوبوس و به سمت کرمانشاه، نوحه آهنگران پخش شده بود. صحنه عجیبی بود. خسته، مضطرب و کوفته بودیم و آزادگان با این نوای محزون ضجه میزدند و از خوشحالی میگریستند.»
اکرامیفرد پس از بازگشت از جبهه، ازدواج میکند. همسری همراه که دلیل موفقیتهای او در ادامه تحصیل و زندگی پس از اسارتش میشود: «۱۰ سال از درس دور شده بودم، اما دوباره در کلاسهای تقویتی شرکت کردم و توانستم با رتبه خوب در رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد قبول شوم.
بدین ترتیب برای زندگی و تحصیل به این شهر آمدیم. در سال ۱۳۸۲ نیز تخصصم را گرفتم و با توجه به حضورم در سپاه، پزشک سپاه شدم و بعد هم بازنشسته.»
اکرامیفرد اکنون صبحها در بیمارستان امامرضا (ع) بیمار میپذیرد و عصرها در مطبش. علاوه بر این، بیمارهای بنیاد شهید، جانبازان و آزادهها هم نزد او میآیند. در این باره میگوید: «پیش از اینکه پزشک باشم، همدم و همرزم دوستانم هستم و درمان آنها را وظیفه خودم میدانم از طرفی همیشه سعی کردم در کارم وجدان کاری را لحاظ کنم و خدا را درنظر بگیرم.
گرچه گاهیاوقات از دیدن برخی جانبازان که هنوز بدجوری آثار جنگ در بدن آنها وجود دارد، متأثر میشوم. بیماران جانبازی داشتم که چندینبار عمل شدهاند و درحقیقت دیگر نمیشود برای آنها کاری کرد.
گاهی آنقدر شکم آنها به هم ریخته است که اگر به آن دست نزنی، بهتر است. برای آنها احساس ناراحتی میکنم. از طرفی تسهیلات بیمه، همیشه جوابگوی داروهای آنها نیست؛ بهویژه داروهای خارجی که بسیار گران است و تهیه آن، این عزیزان را به زحمت میاندازد.»
* این گزارش شنبه یک شهریور ۹۳ در شماره ۱۱۷ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.