در محله مهرآباد همهچیز از تمنای شنیدن عدهای مشتاق شروع شده است که پای صحبت خانواده شهدای محله نشسته و با شنیدن روایتهای خاصشان، تصمیم گرفتهاند این خاطرات را ثبت و ضبط کنند.
نام گروهشان «سروهای نیلوفری» است و حاصل سالهای سال دیدار و ملاقات با خانواده شهدا و کتابت گفتههای آنها به نگارش کتابی چهارصدصفحهای با نام «سروهای نیلوفری» منتهی شده است؛ یادگاری ماندگار از رشادت جوانان غیور محله مهرآباد در جنگ تحمیلی؛ همانهایی که حالا بهواسطه «سروهای نیلوفری» بیشتر از پیش شناخته شدهاند.
تألیف این کتاب برعهده محمدباقر (حمید) جهانگیر فیضآبادی، از راویان برجسته دفاع مقدس مشهد است. در این خطوط همراه او شدهایم تا ضمن پرداختن به چگونگی شکلگیری کتاب، برخی از روایتهای آن را نیز بازخوانی کنیم.
اواخر سال۱۳۸۵ گروهی از بانوان محله مهرآباد، کارشان را با تشکیل گروهی برای تجلیل از شهدای محله مهرآباد آغاز میکنند. همان ابتدا ۴۸شهید در محله شناسایی میشود. دراینراستا آنها برنامههای متنوعی را دنبال میکنند و در خلالش از راویانی دعوت میکنند تا در یادوارههای شهدای محله به سخنرانی و بیان خاطرات بپردازند.
محمدباقر جهانگیرفیضآبادی یکی از این راویان است. در برشی از پیشگفتار کتاب سروهای نیلوفری به قلم رحیمه ملاها، مسئول گروه سروهای نیلوفری به این موضوع اشاره شده است: محمدباقر جهانگیر فیضآبادی نویسنده کتاب «جنون مجنون» یکی از راویان دعوت شده برای سخنرانی در یادوارههای شهدا، پیشنهاد انسجام و هدایت برنامههای گروه بهسمت تولید و چاپ کتاب شهدای محله را مطرح کرد که موردپسند و پذیرش اعضای گروه قرار گرفت.
اعضای گروه در طول سالهای۱۳۹۲ تا ۱۳۹۸ همراه او منازل بیش از چهلشهید محله مهرآباد را مورد بازدید و سرکشی قرار دادند و خاطرات ناب و گرانبهایی را ثبت و ضبط و گردآوری کردند.
اطلاعات جمعآوریشده جهت تنظیم، تدوین و نویسندگی کتاب دراختیار ایشان قرار گرفت. در طول این سالها متأسفانه تعدادی از پدران و مادران شهدا به رحمت الهی پیوستند که در ایام رونمایی کتاب جایشان بینمان خالی است.
محمدباقر جهانگیرفیضآبادی متولد۱۳۴۶ در تهران است. نوجوانیاش مصادف است با ایام انقلاب و پس از آن جنگ تحمیلی هشتساله، مسیر زندگیاش را مشخص میکند. او رزمنده، پاسدار بازنشسته و راوی روزهای جنگ و همچنین نویسنده دو کتاب «جنون مجنون» (خاطرات نویسنده) و «سروهای نیلوفری» (جمعآوری روایت خاطرات خانواده چهلشهید محله مهرآباد) است که چندی پیش منتشر شده است.
«جنون مجنون» کتاب سال استان خراسان رضوی در سال۱۳۹۶ و کتاب برتر هفدهمین دوره جشنواره ملی دفاعمقدس در سال۱۳۹۹ است که در ادامه برشی از آن را میخوانید: من بههمراه برادرم، امیر و پسرعموهایم، حسین و حسن، معمولا در میدان شهدا، چهارراه شهدا و هر جایی که مردم برای اعتراض جمع میشدند، حضور داشتیم. اعضای خانواده، فامیل و همسایهها، همگی در این اعتراضها شرکت میکردند.
روزی حوالی خیابان دانش، جنب پارک میرزاکوچکخان جنگلی فعلی، گلولهای به سر شهید حنایی اصابت کرد. یادم نمیرود که فردی تکههایی از سر و مغز شهید را با پارچهای روی مقوا گذاشته بود و اطراف چهارراه کلانتری چهارراه دانش فعلی به ارتشیهایی که روی تانکها بودند، نشان میداد و با گریه فریاد میزد: «چرا اونو کشتین؟» (صفحه۴۹ کتاب جنون مجنون).
فیضآبادی از دیدار با خانواده شهید علیاکبر دهقانپور، سه خاطره به یاد دارد؛ اولی اینکه مادر شهید هنوز ساک لوازم و لباسهای علیاکبر را مرتب و تاکرده در چمدان نگهداری میکند و دومی هم دو روایتی است که در کتاب آمده.
گلبانو گوهری، مادر شهید در این کتاب گفته است: علیاکبر برای بیتالمال ارزش خاصی قائل بود. هروقت در پایگاه بسیج و مسجد حضور پیدا میکرد، هیچ چشمداشتی نداشت. او غذای سپاه را نمیخورد و حتی قند و چای خودش را میبرد. به او میگفتم «مادر! این قند و چای را کجا میبری؟» میگفت: «قند و چای آنجا مال کسانی است که ۲۴ساعت آنجا خدمت میکنند، نه ما». (صفحه ۱۲۷).
میگفت: قند و چای آنجا مال کسانی است که ۲۴ساعت آنجا خدمت میکنند، نه ما!
نصرت، خواهر شهید نیز تعریف کردهاست: پیکر علیاکبر را که به مشهد آوردند، همگی برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم. موقعی که مادرم با پیکر برادرم درددل میکرد، قطره اشکی از کنار چشم شهید جاری شد و همه آن را دیدند. مادر گفت: «عزیزم من برای شهادت تو اشک نریختم؛ تو چرا گریه میکنی؟» (صفحه ۱۳۰).
فیضآبادی از پدر شهیدان سیدحسین و سیدحسن هاشمینظریه روایت میکند. گویا پدر این شهدا چندسال بعد از نامگذاریشان به این فکر میافتد که بهتر بوده بهترتیب نام ائمه اطهار (ع) نام پسر بزرگتر را حسن میگذاشته و سپس حسین، اما سالها بعد میفهمد که علت این اتفاق چه بوده است.
سیداسماعیل هاشمینظریه، پدر دو شهید روایت کردهاست: بعد از سه سال از تولد حسین، خداوند پسر دیگری به من داد که او را حسن نامیدم. فامیل معترض بودند که امامحسن (ع) از امامحسین (ع) بزرگتر بودند؛ چرا شما فرزندانتان را برعکس نامگذاری کردهاید؟ وقتی برای تحویل پیکر حسینم به سردخانه رفتم، سر در بدن نداشت.
بعداز شهادت دومین فرزندم، وقتی تابوت را در معراج شهدا باز کردند، پیکرش از زیر گردن تا روی ناف چاک خورده و جگرش بیرون ریخته بود. از آن زمان که یکی بی سر و دیگری با جگر پارهپاره آمد، فامیل به حکمت خداوند برای نامگذاری آنها پی بردند. (صفحه ۲۲).
فیضآبادی درباره خانواده هاشمی، خاطره دیگری به یاد دارد. گویا رابطه حسن با خواهر کوچکش، نسرین، خیلی صمیمانه و دوستداشتنی بوده است، طوری که بار آخر، نسرین سهساله از پای برادرش جدا نمیشود و تنها وقتی رضایت میدهد حسن به جبهه برود که شهید به او میگوید: «هروقت لازم شد میآم.»
نسرین، خواهر شهید، روایت میکند: تا چند کوچه آنطرفتر دنبالش دویدم. دوباره همدیگر را بغل کردیم و حسابی گریه کردیم. قول دادم دیگر دنبالش ندوم. همانجا نشستم و نظارهگر دورشدنش شدم. کارم شده بود اینکه هر روز اول صبح همانجا بنشینم و زل بزنم به راه تا بیاید، اما نیامد که نیامد. (صفحه ۳۸-۳۷).
فیضآبادی میگوید که شهید پای حرفش مانده است و نسرینسادات هر موقع اراده کند، خواب برادرش را میبیند. او چندسال پیش شبی حسن را در خواب میبیند و شهید برای گروهشان، نام «سروهای نیلوفری» را بیان میکند. از آن زمان نام گروه نیز همین میشود.
روایت بعدی فیضآبادی مربوطبه شهید جواد علیداد پورقلعهنو است که به نقل از مادر شهید، فاطمه بامحمدی، روایت میکند:، چون سنش چهاردهسال بیشتر نبود، او را به جبهه نمیبردند. آنقدر ناراحت بود که غذا نمیخورد. پدرش او را به محل اعزام نیرو برد و برگه را امضا کرد.
همیشه میگفت: «خودم فرستادمش جبهه». (صفحه ۱۴۷). جواد در عملیات والفجر۹ با اصابت تیر به پهلو شهید شد؛ وصیت کرده بود پس از شهادتش سلاحش را زمین نگذارند. پدر شهید پس از اتمام مراسم هفتم جواد به جبهه میرود. با دلی گرفته و غمگین اطراف محل استقرار پنهانی اشک میریزد تا اینکه فرمانده گروهان از او سؤال میکند.
به نقل از محمدعلی علیداد، پدر شهید در این کتاب آمده است: فرمانده گروهان من را زیر نظر داشت. قضیه گریهام را پرسید. گفتم «فردا مشهد، چهلم پسر شهیدم است.» گفت «چرا زودتر نگفتی تا با هواپیما بفرستیمت؟ اجازه بده همینجا برایش مجلس ختم بگیریم و خرما و چایی بدهیم.» قبول نکردم و گفتم «اینها مال بیتالمال است، مگر اینکه خودم پولش را بدهم» (صفحه ۱۵۰-۱۴۹).
نام شهید مهدی فعله هم در گفتگو به میان میآید. یکی از بانوان گروه سروهای نیلوفری برای خادمی حرم مطهر داوطلب میشود؛ اما در پذیرش خدمت او مشکلی پیش میآید. شبی خواب شهید فعله را میبیند و او قول میدهد تا مشکلش را حل کند. فیضآبادی این دست اتفاقات را گوشهای از برکات کار برای شهدا میداند.
مهدی فعله، زاده روستای کتهشمشیر فریمان، در زمان شهادت بیستسال داشته است و در اثر موج انفجار و سوختن صورت شهید میشود. او که مادرش را در دوازدهسالگی از دست داده است، درست چهارسال بعد یعنی در شانزدهسالگی پدرش را هم از دست میدهد و چندسال خیلی سخت را پشت سر میگذارد. در نوزدهسالگی با همسر پانزدهسالهاش ازدواج میکند.
مهری قرآنی در صفحه ۲۵۲ تا ۲۵۴ کتاب اینگونه روایت میکند: وضع ما معمولی بود و مهدی کشاورزی میکرد. البته خیلی با هم زندگی نکردیم. مدت کوتاه زندگی مشترکمان هم، او بیشتر در جبهه بود و من هم خانه پدرم. هر بار که به مرخصی میآمد پنجروز بیشتر نمیماند و همان چند روز هم سر زمین برای درو به پدرم کمک میکرد.
سه شهید این کتاب از رزمندگان مدافع حرم هستند. نام شهیدرضا اسماعیلی معروف به «ذبیح فاطمیون» بین دیگر اسامی درخشش خاصی دارد. شهربانو سابقیفضلی در صفحه ۱۳۶ تا ۱۳۷ کتاب روایت میکند: وقتی دیدم تنها پسر جوانم قصد رفتن به سوریه را دارد، کمی تردید به جانم افتاد. اما رضا قاطع و محکم به من گفت «مادر درست است که شما خواهر شهید هستی، اما مادر شهیدبودن افتخار دیگری است. اگر شما برای رفتن به من اجازه ندهید، جواب حضرت زینب (س) را هم باید خودتان بدهید.»
رضا قاطع و محکم به من گفت مادر درست است که شما خواهر شهید هستی، اما مادر شهیدبودن افتخار دیگری است
با همین حرفها و اصرارها سرانجام رضایت دادم. زهرا اسماعیلی، خواهر شهید، هم در صفحه۱۳۷ تا ۱۳۸ روایت میکند: رضا و دوستش در محاصره دشمن میمانند. او تاجاییکه مهمات دارد میجنگد، اما درنهایت اسیر میشود. بعداز اسارت، دشمن دستهایشان را با طناب میبندد و پشت خودرو تا مقر میکشاند. آنجا سرش را درحالی قطع کردند که تشنه بوده و چند بار فریاد زده است «یاعلی (ع)».
بسیجی شهید محمدرضا رافعی
بسیجی شهید سیدحسین هاشمینظریه
بسیجی شهید سیدحسن هاشمینظریه
بسیجی شهید محمدرضا مسلمیکلاته
بسیجی شهید رجبعلی مسلمیکلاته
طلبه و بسیجی شهید جاویدالاثر سیدجواد فاضلی
روحانی و بسیجی شهید قاسم روحنده
بسیجی شهید مدافع حرم جاویدالاثر عیسی وطنی
بسیجی شهید غلامحسین حدادیبازه
سروان شهید اسماعیل برسلانی
بسیجی شهید محمدباقر کاظمیان
بسیجی شهید علیاکبر دهقانپور
بسیجی شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی
بسیجی شهید جوادعلیداد پورقلعهنو
تکاور شهید ابراهیم رحمتی
بسیجی شهید برات سعادت تاجالدینی
بسیجی شهید محمدابراهیم پوربهمن
بسیجی شهید غلامرضا خدایاری
بسیجی شهید جواد صمدی
بسیجی شهید غلامعلی خواجوی (حقجوی)
بسیجی شهید علیرضا یعقوبی
بسیجی شهید غلامحسین قائنی
شهید محمد آزموده بربر
شهید مدافع حرم سیدهادی سلطانزاده
بسیجی شهید سیدخادم آرمون
بسیجی و جانباز شهید براتعلی نیکنام
بسیجی شهید مهدی فعله
سرباز شهید حسین لشکریاسماعیلآباد
تکاور شهید سیدرضا تاجیک
بسیجی شهید محمدعلی امیدی
سرباز شهید محمود حدادیان
بسیجی شهید علیاصغر محمدی
سرباز شهید جاویدالاثر حسین مولوی
بسیجی شهید رجبعلی رضوی
بسیجی شهید محمدحسن شیردل
بسیجی شهید حسن علی الهی
بسیجی شهید سید محسن رضوی
بسیجی شهید رضا حیدرپور
سرباز شهید محمدحسن رضایی
بسیجی شهید غلامرضا حسینی
* این گزارش دوشنبه ۲۳ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۷ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.