از هفتادساله تا دوساله؛ حدود چهلنفر از چهار نسل خانواده داوری کنار هم جمع شدهاند. بهانه دورهمیشان گرامیداشت روز پدر است؛ پدری که البته سال ۱۳۷۶ فوت کرده است.
درباره مرحوم غلامحسن داوری، کدخدای روستای مهرآباد قدیم، صحبت میکنیم که از دید فرزندان و نوههایش آنقدر خوب و خاص بود که حتی پس از فوتش هم حضورش در جمعهای خانگی سبز و پررنگ است؛ به ویژه در دورهمی روز پدر که به احترام او همچنان در منزل قدیمی خودش و با حضور چهاردهفرزند و ۴۶ نوه و ۲۰ نبیرهاش برگزار میشود؛ یک دورهمی شبانه که هرکدام از فرزندان و نوهها از جایی میآیند تا پای صحبت و خاطرات بزرگترها بنشینند.
غلامحسن داوری، کدخدای روستای مهرآباد قدیم، در مرکز محله مهرآباد یعنی کوچه شهید فرزین، منزلی پانصدمترمربعی داشتهاست. فضای بزرگ خانه و حیاط خاکیاش، امکان برگزاری دورهمی را برای فرزندان و فرصت بازی بچهها را فراهم میکرده و از این نظر خاطرات ماندگار و خوبی برای آنها ساخته است.
همین است که وقتی بعداز فوت کدخدا خانه و حیاط بزرگ فروخته و به هشتخانه تقسیم میشود، داماد بزرگ خانواده تصمیم میگیرد قسمت بزرگی از خانه قدیم را بخرد و محل دورهمی فرزندان و نوادگان را همچنان حفظ کند.
آنطورکه میگویند غلامحسن داوری در ابتدای قرن گذشته در روستای مهرآباد متولد شد و در زمانیکه جوان بوده است، بهدلیل خصوصیات خاص و طبع بلندش، کدخدای روستا میشود. شغل خانوادگیشان نمدمالی بوده و همیشه در گوشهای از حیاط خانه، بساطش پهن بوده است. کدخدا که بعداز رفتن به زیارت خانه خدا در سال ۱۳۵۷، نامش باباحاجی شده، نمدمالی را تا سال۱۳۶۴ ادامه میدهد و پساز آن همراه همسرش سر خانهشان دکان بقالی باز میکنند.
حسین داوری که حدود هفتادسال دارد و بزرگترین فرزند کدخداست، یاد پدرش را اینطور زنده میدارد و میگوید: باباحاجی خیلی دوست داشت بچهها دورش باشند و خوش بگذرانند؛ به ویژه برای شبهای جمعه و اعیاد همیشه برنامه میچید تا همگی اینجا دورش جمع شویم.
بچهها دلیل این خصلت پدرشان را نداشتن خواهر و برادر میدانند و میگویند «خانه همیشه شلوغ بود. خودش برادر یا خواهر نداشت؛ برای همین دلش میخواست دورش شلوغ باشد.»
آنها میدانند که «جمعبودن بچهها»، «پشتهم بودنشان» و در یککلام «خانوادهداربودنشان» چقدر برای پدر مرحومشان مهم بوده است؛ برای همین وقتی نخستین روز پدر بعداز فوت باباحاجی میرسد، با خودشان نمیگویند «امسال پدر نیست و نیازی نیست برویم خانهاش!»
همه بچهها هرجا که هستند، روز پدر سال۱۳۷۷ میروند خانه پدر مرحومشان و با زندهکردن خاطراتش، یاد او را زنده نگه میدارند. حالا ۲۵ سال است که همین سنت را ادامه داده و رسیدهاند به روز پدر ۱۴۰۲. همین است که وقتی در جمعشان مینشینید، اصلا به این فکر نمیکنید که آنها از پدری صحبت میکنند که سالها پیش دار فانی را ترک گفته است. آنها اعتقاد دارند «پدرها هیچوقت نمیمیرند.»
برای آنها غلامحسین داوری زنده است و رسم است که روز پدر مهمان او باشند؛ او که هم کدخدای مهرآباد بود و هم پدری مهربان و مهماننواز.
جواد داوری، پسر دوم کدخدا که با وجود ۶۴سال سن، همانند او پرجنبوجوش و خونگرم است، میگوید: باباحاجی هم پدر خوبی بود هم فرزند خوبی. پدربزرگمان را با دوچرخه پیش دکتر افتخاری در پایینخیابان میبرد تا او ویزیتش کند. برای پدرش چیزی کم نگذاشت و تا آخرین لحظه در خدمتش بود. با بچهها هم همینطور بود.
اخلاقش طوری بود که همه بچهها مشتاقانه دورش بودند. جدا از این، هرکس به روستای ما میآمد، بدون شک مهمان ما بود. از کارکنان دولتی ثبتاحوال و پلیس گرفته تا نیروهای بخشداری و سپاهدانش. سفره غذا هم همیشه طولانی و پربرکت چیده میشد. خصوصیت معروف پدرم مهماننوازی بود که هنوز هم در خاطر خیلیها مانده است.
او هم کدخدای مهرآباد بود، هم پدری مهربان و مهماننواز
آنطورکه جوادآقا در یاد دارد، باباحاجی همیشه حواسش به مردم بوده است. برای حرفش نمونه زیاد دارد که از آن میان چاووشخوانیهای او را در سحرهای برفی ماه رمضان تعریف میکند؛ «روستای مهرآباد صدخانوار جمعیت داشت، اما کمترکسی بود که رادیو یا ساعت زنگدار داشته باشد؛ کدخدا سحرها طبل برمیداشت و میرفت داخل کوچهها میکوبید تا مردم برای سحری خواب نمانند. حتی اگر برف سنگینی آمده بود، باز هم میرفت تا مبادا کسی سحرینخورده روزه بگیرد.»
فاطمه، دختر وسطی کدخدا که همراه همسرش، سیدحسین حسینی، آمده است، میگوید: برادرم، جوادآقا، مینیبوس داشت. ارتباط دوستانه او و همکارش که اهل درود بودند، باعث شد من و برادر همکارش به هم معرفی شویم.
همسر فاطمهخانم ادامه میدهد: رفتوآمد خانوادههایمان زیاد بود و فاطمهخانم را هم دیده بودم. مادرم که از درود نیشابور به مشهد میآمد، چندروزی هم در خانه کدخدا مهمان بود. همیشه از مهربانی و میهماننوازی خانواده کدخدا تعریف میکرد. با این آشنایی، دلمان میخواست با این خانواده قوموخویش شویم. برای خواستگاری که آمدیم، کدخدا هیچ مخالفتی نکرد و فقط یک هفته طول کشید تا عقد کردیم.
جوادآقا میان صحبت این زوج میدود و میگوید: رفته بودم درود پیش دوستم که بیمقدمه از من پرسید «خواهر داری؟» گفتم بله. گفت «برادرم را به دامادی قبول دارید؟» قرار شد من به باباحاجی بگویم. وقتی به پدرم گفتم، گفت که «خیلی هم خوب؛ سید خداست و خانوادهاش را هم میشناسیم.»
باباحاجی همین رویه را برای ازدواج دیگر فرزندانش داشته و برای ازدواج هیچکدامشان سخت نگرفته است؛ همین است که خانوادهاش خیلی زود بزرگ و بزرگتر شد و او میشود پدربزرگ!
فاطمهخانم در تعریف از بچهدوستی پدرش میگوید: باباحاجی همه نوهها را «بره بابا» صدا میکرد. اصرار داشت بعد از تولد بچهها سریع نوهاش را اینجا بیاوریم تا در گوشش اذان بگوید. وقتی همه دور هم بودیم، یکهو دلش شادی میخواست و بچهها را بلند میکرد تا بازی و شادی کنند. پسرها را تشویق میکرد با هم کُشتی بگیرند و دخترها هم با یکدیگر اسم و فامیل بازی میکردند.
زهرا داوری که دو سال کوچکتر از فاطمهخانم است، اگرچه حالا ۴۶سال دارد، تهتغاری خانواده و پدر مرحومش بوده است. با اینکه نازش همیشه خریدار داشته، رابطه اش در عین صمیمیت رسمی بوده است.
میگوید: پدرهای قدیم همگی باابهت و صلابت بودند، اما پدرهای الان گویا حنایشان رنگ ندارد. درست است که الان پدر و مادرها با بچهها رفیقاند، اما به نظر من همان رابطه قدیمی و باصلابت بهتر بود.
خانواده داوری از سال۱۳۷۰ نذر میکنند که در روز شهادت امامرضا (ع) دیگهای نذری شله را برپا کنند. دوام این نذر برای فرزندان و نوهها خاطرات خوبی ساخته است.
معمولا دیگها یا جلو مسجد ابوالفضلی برپا میشود یا مقابل منزل کدخدا تا به همین بهانه برای او هم فاتحهای خوانده شود و مردم خدابیامرزی بدهند.
سیدمحمد حسینی، نوه دختری کدخدا و فرزند فاطمهخانم، در محله بین همسنوسالهایش به «نخودی» معروف بوده است؛ چون او هر موقع از کنار بقالی پدربزرگش رد میشده، یواشکی یکمشت نخود پخته برمیداشته و با دوستانش میخورده است؛ «آنقدر یواشکی نخود برداشتم که اسمم شد نخودی.»
برای او شیرینترین خاطرات ازپدربزرگش به میانداریهای او در هیئت محله برمیگردد؛ «همیشه پای کارهای مسجد بود. گاهی پشت بلندگوی مسجد ابوالفضلی میرفت و اذان میگفت و گاهی دسته راه میانداخت. میاندار و سر هیئت بود و همه برای اجرای مراسم عزاداری دورش جمع میشدند. مراسم شالپیچیدنش را هم خوب به یاد دارم. شال را بادقت و باظرافت دور سرش میپیچید.
از زمان کدخداییاش هم شمشیری داشت که به دیوار بقالی آویزان بود. با همان شمشیر در مراسم شبیهخوانی ماه محرم، شمرخوانی میکرد؛ چون فرد دیگری حاضر نبود نقش شمر را بازی کند. او منفورترین آدم تعزیهخوانی میشد تا مبادا سالی بیاید و تعزیه عاشورا بهدلیل نبودن مخالفخوان تعطیل شود.»
کدخدا بانی بازسازی مسجد قدیمی روستا به نام مسجد ابوالفضلی نیز هست. به این منظور، نامههای بسیاری به اینطرف و آن طرف نوشته است تا مسجد زودتر بازسازی شود؛ نامههایی که با دقت و کامل نوشته شده اند. علاوه بر این بیشتر قولنامههای قدیمی روستا هم به خط اوست.
قسمت عجیبش اینجاست که کدخدا فقط سواد قرآنی داشته و به مدرسه نرفته است. او نهتنها خط خوانایی داشته، که کتابخوان هم بوده و برای بچهها قصههای «امیرارسلان» و «خرم و زیبا» را میخوانده است.
کدخدا نهتنها خط خوانایی داشته که کتابخوان هم بود و برای بچهها قصههای «امیرارسلان» و «خرم و زیبا» را میخواند
حسین معماریشهرآباد، متولد ۱۳۴۵
من اصالتی کرمانی دارم، اما در همین محله و در همسایگی کدخدا متولد شدهام. از بچگی در دست و بالشان بزرگ شدم. کدخدا و همسرش را عمو و زنعمو صدا میکردم. خانهاش انگار خانه خودمان بود. در را باز میکردیم و خدابیامرز میگفت «حسین! ناهار خوردی؟» میگفتم نه. میگفت «بنشین.»
حرفش حرف بود و صلابتش مثال نداشت. اگر مثلا میگفت فلان کار را بکن، بیمکث انجام میدادیم. این صلابت از صداقت و درستیاش بود. اگر رابطهات با کدخدا خراب میشد، این تو بودی که باخت میدادی. اینکه یکوقتی از چشمش بیفتی، ترسناک بود. همینالان که در محله مهرآباد ماندهایم و زندگی میکنیم، به پشتوانه همین همسایههای بامعرفت است. اگر خانه کدخدا را دامادش نمیخرید و خانوادهشان پراکنده میشد، ما هم از محله مهرآباد میرفتیم.
او برای ما مثل پدر بود. با ما همینطور رفتار میکرد که با بچههای خودش. مثلا وقتی من هفتسال داشتم، عمو دوتومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچکس آن زمان دوتومان عیدی نمیداد. قبل از آن اصلا پول کاغذی ندیده بودم و یکهو دوتومان پول داشتم.
آنطورکه میگویند کدخدا هرگز به آرایشگاه نرفته است. هر زمان که موهایش نیاز به اصلاح داشته، خبر میداده و درویشعلی، استاد سلمانی محله که دوستش بوده، به خانه میآمده است.
درویشعلی که دوستی دیرینهای با باباحاجی داشته، جای صندلی، وسط حیاط دو تا پشتی روی هم میگذاشته و کدخدا را مینشانده و قیچی را دست میگرفته است. مدل هم همیشه یکی بوده است.
بماند که چند لحظه بعد موها زیرمندیل سرش گم میشدهاند؛ عین همین عکس.
علیاکبر خدایی، متولد ۱۳۴۵
ما همسایه بودیم و مهماننوازی و گذشت کدخدا را بارها دیده بودیم. سر اخلاق خوب و معرفتش همیشه دورش شلوغ بود، چه در خانه و چه در مسجد محله. بزرگتری بود که همه را برای خودش نگه میداشت. از زمان تولدم همسایه دیواربهدیوارشان بودیم و هستیم. کدخدا هرگز به همسایهای حتی تو نگفت. خودش و خانوادهاش نیز همینطور هستند. ایکاش بود و ما از همسایگیاش بیشتر لذت میبردیم، اما رفت و اعتبار اینجا را هم با خودش بود.
خدا رحمتش کند؛ همینطور علیآقا، پسر کوچک کدخدا را که او هم چندسال پیش فوت کرد. شب مجلس دامادی علی را هرگز فراموش نمیکنم که در همین خانه برگزار شد؛ ساز و دُهُل و اسبی که داماد را سوار بر آن، از اول مهرآباد آوردیم. کدخدا آن شب جور دیگری خوشحال بود و انگار روی زمین راه نمیرفت. خدا کدخدا و پسرش، علی، را رحمت کند.
* این گزارش دوشنبه ۲ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۴ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.