زهرا عرفانیپور (فعله) تعریف میکند: همسرش پس از شهادت مهدی، متوجه شد باردار است و برادرم هرگز نفهمید که پدر شده است. مهدی بهشدت منتظر روزی بود که پدر شود، اما هرگز فرصت تجربه این حس را پیدا نکرد.
آرزوهایشان کوچک است: آرزوی دیدن دوباره همسر، کاسبی در مغازه، سکونت در خانهای که سالها کلید درش همراهشان بوده است.
هر شب خاک شدن و به زمین خوردن باعث شد، کمکم ایمان هم به کشتی روی آورد. موفقیت های ایمان، افشین برادر دیگر را هم راهی رشته کشتی کرد. بدین ترتیب خانواده شبستریان تبدیل به خانوادهای کشتیگیر شد.
علی اصغرزاده کاسب محله عبادی میگوید: زمانی عادت داشتیم همهچیز را از بزرگترها بپرسیم، بزرگترها صندوقچهای از اطلاعات بودند و به عبارتی اینترنت جستجوگر ذهن بچهها.
احمد احمدیناصری یا همان «باباناصری» پدر دوچرخهسواری استان بود که در محله راهآهن زندگی میکرد، او آرزو داشت وقتی درحال دوچرخه سواری است از دنیا برود و به آرزویش رسید.
منوچهر رضا نامش را نه اما چهرهاش را خیلی ها می شناسند، وقتی عصرهای هر تابستان یک نیمکت چوبی و یک جلد کتاب بهانهای میشود تا بچههای امروزی، طعم قصهخوانی پدر بزرگهای قدیم را تجربه کنند.
بزرگ کردن و تربیت ۱۴بچه کار آسانی نیست؛ آن هم فرزندانی اهل و صالح که در میانشان از شهید تا پزشک و مدیر مییابی. او به خدا توکل کرده و از پسِ پروراندن ۱۴ فرزند برآمده است.