خدیجه رسایی حسین متولد سال ۱۳۰۵ و اصالتا اهل غازیان بندرانزلی است، خدیجه خانم که فرزندانش او را عزیز خطاب میکنند در ۱۵ سالگی به عقد پسر خان درمیآید. عزیز میگوید: «محمود خلق و خوی خانزادهبودن نداشت و از اینکه بخواهد در آینده جا پای پدر ش بگذارد و رویه او را ادامه دهد، بیزار بود، همین شد که تصمیم بر استقلال گرفت و راهی ورامین در اطراف تهران شد». عزیز در حدود یک قرن زندگیاش 5فرزند، 15نوه، 21نتیجه و 3 نبیره خود را درآغوش گرفته و نوازش کردهاست.
کودکان کار، کودکان دورافتاده از خانه، زنان مستأصل، مادران درمانده؛ آنها که در پسزمینههای زندگیشان جز درد و رنج چیزی نیست. آنهایی که عددهای جوانیکردنشان به اندازه انگشتهای دست هم نمیشود. حالا گروهی کنار هم کمر به خدمت بستهاند تا نگذارند این حس ناامیدی دردآلود کسی را از پا بیندازد. تیرماه سال جاری بود که مجتمع پیشگیری، شناسایی و کاهش آسیبهای اجتماعی «شوق زندگی» با هدف بررسی وضعیت آسیبهای اجتماعی و حمایت از گروههای آسیبپذیر جامعه در بوستان بهار پا گرفت.
یک وانت کابیندار هر روز منتظر است که بسمالله در اتاقکش بپیچد و با استارتی روشن شود تا با همسرش به دنبال روزی مقدرشان بروند. زن آنقدر راضی است که باورت نمیشود در این حجم مشکلات اقتصادی یک نفر بتواند تا این اندازه روی قناعت را کم کند. او و شوهرش همراه هم هستند در همه ابعاد زندگیشان. زندگی، کار، درآمد، بچهداری و حتی رانندگی!
گاهی بانویی مینشیند پشت فرمان تا در خرج خانه کمک همسرش شود و دنده عوض میکند تا نان آور سفره زندگیشان باشد. زلیخا حجتی از همان زنهاست که جاده زیر چرخ خودرویش سر میخورد. او یک بانوی راننده است.
آبان1400 خبر تولد چهارقلوهای مشهدی در خبرگزاریها منتشر شد و این رویداد شادیآور، توجه خیلیها را جلب کرد. بین اینهمه خبر مرگ و رفتن در روزهای تلخ کرونایی، آمدن محمد، مهدی، رضا و فاطمهزهرا اتفاقی شیرین بود که زندگی پدر و مادر آنها را دگرگون کرد. حدود 10ماه پیش، وقتی فاطمهخانم احساس کرد حال خوشی ندارد، برای تشخیص علت به سونوگرافی رفت وفکرش را نمیکرد تا این اندازه غافلگیر شود. خبر این بود: بهزودی به خانواده کوچک سهنفرشان 4نفر دیگر اضافه میشوند. حالا فاطمه امیری و محسن سلیمانیفر، زوج جوان مشهدی، که ساکن محله میثم شمالی(رده) بودند، صاحب 4فرزند دیگر شدهاند و گرمای زندگیشان چندبرابر شده است.
عشق و محبت همه زندگی زوج جوان محله پنجتن را پر کرده است و جایی برای دلگیری و ناراحتی نگذاشته است. یکسالوسهماه از آمدن سهقلوهها میگذرد و هربار پدر و مادر نگاهشان به بازیگوشی پسربچهها میافتد، قند در دلشان آب میشود. گاهی حرفهایشان آنقدر شبیه هم میشود که انگار یک نفر دارد حرف میزند و بعد هردو لبخند میزنند و خدا را برای این نعمت بزرگش شکر میگویند. سال سختی بر خانواده میانبندی گذشت و کرونا شدت آن را بیشتر کرد، اما با شیطنت پویان و ماهان و عرفان همهچیز شیرین و قشنگ است
نسیم خوش صبحگاهی در کنار تلی از پنبههایی که پیش چشمش با هر نسیم کوچک موج میگرفتند و صدای خوشاهنگ دنگدنگ کمان حلاجی که سالها نزدیک بهار در کوچههای شهر میپیچید، هنوز در یاد لحافدوز قدیمی محله رده(میثمشمالی) خوش مینماید. گویی همین دیروز از پیش رویش گذشته باشد. وقتی قرار بود تشک عروس و دامادی را بدوزد یا برای پنبهزنی عید جایی برود، قند توی دلش آب میشد. حساب دستش نیست که چندسال از آن وقتها گذشته است. از گذشته علی ناظوری میگوییم.
ابراهیم، اولین فرزند خانواده آقای برجسته بوده که سالها پیش در عملیات میمک در جنگ تحمیلی شهید میشود. عکسهایی که پس از رفتن او همیشه روی در و دیوار این خانه باقی میمانند و نشان میدهند که گرد زمان خاطر ابراهیم را هیچوقت از دل پدر و مادرش پاک نمیکند. پدر و مادری که هنوز داغ فرزند از دست رفتهشان را بر سینه دارند و هنوز خواب او را میبینند. شهید ابراهیم برجسته در تاریخ بیست و هفتم مهر سال ١٣٦٣ به ضرب گلوله دشمن در هفدهسالگی به شهادت میرسد.