دخترم چقدر دل تنگت هستم. از همان پنج سال پیش که دیگر ندیدمت و حتی نتوانستم صدای زیبایت را بشنوم آرزویم شده است روزی از دفتر آسایشگاه صدایم کنند و بگویند، دخترت پشت خط است.
محسن پیکان از خاطرات آخرین لحظات بر بالین پدر ش میگوید: آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم. در آن لحظات فکر میکردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آنها را آهسته برایش تعریف میکردم.
آنها پذیرفتهاند شغلی انتخاب کردهاند که تعطیلی ندارد؛ بههمیندلیل در زمانهایی که همه به مسافرت میروند، اوج کاری مأموران پلیس راه حساب میشود و در آن زمان مشغول خدمت هستند.
کدخدا برای همه اهالی مهرآباد مثل پدر بود. با ما همینطور رفتار میکرد که با بچههای خودش. مثلا وقتی من هفتسال داشتم، عمو دوتومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچکس آن زمان دوتومان عیدی نمیداد.
پیرمرد خارکن محله طالقانی صبح تا شب زحمت می کشد، او می گوید همیشه دوست داشتم دخترانم که حالا برای خودشان خانمی شدهاند، زندگی شرافتمندانه و آبرومندی داشته باشند و پیش بقیه سرافکنده نشوند.
نام حاجحسن شاهدی این روزها با پسوند « پدر بزرگ» روی زبان ۱۰۱ زن و مرد پیر، جوان، نوجوان و کودک میچرخد تا کسی که هنوز هم خودش را رعیتِ حاجحسین ملک معرفی میکند، آقای خیلی از وکیلآبادیها باشد.
محمد خاوری با وجود زخم بستر بر روی ویلچر مینشیند و با وزن کردن مردمان سعی دارد رزق حلالی برای خانوادهاش فراهم کند.