خانوادههایی بودند که دفاع مقدس تمام زندگیشان شده بود. روز و شب تلاش میکردند و هر آنچه در توانشان بود، برای کمک به رزمندهها تقدیم میکردند.
خانوادههایی که سهم بسزایی در جنگ داشتند و چند نفراز عزیزانشان را بهعنوان رزمنده به جبهههای نبرد اعزام کرده بودند. کسانی که در یک برهه زمانی کوتاه داغ چندین جوان از یک خانواده را به جان خریدند و حتی یکلحظه هم از کردارشان پشیمان نشدند. خانواده شهیدان مجاوری از آن جمله افرادی هستند که دو فرزندشان را تقدیم انقلاب کردهاند.
پدر و مادر شهیدان مجاوری بیش از سه دهه است که در محله گلشور زندگی میکنند و امیدبخش این محله هستند. اینروزها غبار پیری روی چهرهشان نشسته و سالخورده شدهاند؛ اما حاضرند برای حفظ انقلاب اسلامی حتی از جان خویش هم بگذرد.
منطقه ما قریب به چهارصد شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است که در میان آنان هر کدام ویژگیهایی دارند. برخی جوان و برخی مسن، یکی دانشجو و دیگری مداح. از هر گروهی که فکر کنید، در میان شهیدان منطقه خواهید یافت.
برای پیداکردن منزل شهیدان مجاوری کافی است سراغ خانوادهشان را از اهالی و کاسبان محله گلشور بگیری و بروی در خانهای که پدرومادر دو شهید در آن زندگی میکنند. بنشینی و گوش بدهی به حرفهای اسدا... مجاوری و خانم ربابه خواجه تا از فرزندان شهیدشان بگویند.
زنگ در به صدا درمیآید. پدر شهیدان خود را به درِ منزل میرساند و بهگرمی استقبال میکند. خانهشان، قدیمی و باصفاست. سادگی و صمیمیت را میشود از درودیوارش فهمید. وارد اتاق میشوم. بر روی طاقچه قابهای عکس دو شهیدشان زینتبخش اتاق شده و حسوحال عجیبی به اتاق بخشیده است.
حاصل زندگی این زوج خوشبخت تاکنون شش فرزند پسر و چهار فرزند دختر بوده است. از میان فرزندانش حسین و احمد در راه اسلام به شهادت میرسند، دو فرزند دیگرشان در دوره نوجوانی بر اثر بیماری دار فانی را وداع میگویند و اخیرا دختر، داماد و دو نوه خردسالشان بر اثر گازگرفتگی جانشان را از دست میدهند.
از پدر شهیدان مجاوری میخواهم از جوانی و دوران شیرین ازدواجش برایمان خاطره بگوید: «من اصالتا اهل بیرجند هستم. دوره نوجوانی در مغازه خیاطی شاگردی میکردم. با علاقهای که به کارم داشتم، به خیاط ماهری تبدیل شدم. در ایام سال اسباب کارم مثل چرخ، نخ و سوزن خودم را برمیداشتم و برای خیاطی به روستاهای تربتحیدریه میرفتم. حدود ده سال در روستای گلسرا از توابع شهرستان تربتحیدریه ساکن بودم. روزی برای کار به روستای آبرود رفتم که با پدرخانمم آشنا شدم. خانواده خوبی بودند. با دخترشان یعنی ربابهخانم آشنا شدم و ازدواج کردم. آنزمان ازدواجها مثل حالا تجملاتی نبود، همه شروع زندگی را ساده میگرفتند، شیرین هم بود.»
مادر شهیدان مجاوری رشتهکلام را به دست میگیرد و ادامه سرگذشت خودشان را اینطور میگوید: حسین در سال ۱۳۴۲ و احمد در سال ۱۳۴۵ در شهرستان تربتحیدریه متولد شدند. به یاد دارم حسین و احمد مدرسه نمیرفتند، به مشهد آمدیم و در گلشهر خانهای اجاره کردیم و ساکن شدیم. سه سال آنجا بودیم و سپس به محله گلشور آمدیم.
از مادر شهیدان مجاوری از وضعیت تحصیل فرزندانشان سوال میکنم. او دراینباره میگوید: حسین و احمد به درسخواندن علاقه داشتند و سرشان توی کار خودشان بود. در کنار درس، گاهی در کنار پدرشان خیاطی میکردند و درنهایت تا کلاس دوازده درسشان را ادامه دادند.
مادر اشارهای به فعالیتهای انقلابی حسین میکند و میگوید: حدودا سالهای ۵۶، ۵۷ بود. حسین نوجوانی بیش نبود. یکسالی در مدرسه راهنمایی درس خواند که تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه آیتا... فقیهسبزواری شود. پدرش به او پیشنهاد داد تا دیپلم بگیرد و سپس وارد حوزه علمیه شود؛ ولی او قبول نکرد و در حوزه ثبتنام کرد و درسش را خواند. بسیاری از شبها را در مساجد فقیهسبزواری و جامع رضوی بههمراه روحانیون و دوستانش میگذراند. او وقتی که به منزل میآمد، از اخبار و گزارش بهروز جنایات رژیم شاهنشاهی برایمان سخن میگفت.
علیرضا، برادر بزرگتر حسین خاطرهای از آن زمان بازگو میکند و میگوید: من در کنار پدرم خیاطی میکردم و کمتر وقت میشد در مراسمات، راهپیمایی، تجمعات و... شرکت کنم. فراموش نمیکنم حسین دنبالم میآمد و با اصرار و بهاتفاقهم به راهپیماییها میرفتیم. درست روزی که انقلاب پیروز شد، حسین با هزینه خودش شیرینی خرید و با توزیع آن بین مردم خوشحالیاش را اینطور نشان داد.
علیرضا به بیان یکی از آرزوهای برادرش پرداخت و گفت: حسین در مدرسه علمیه آیتا... فقیهسبزواری درس میخواند. روزی با لباس روحانیت عکس گرفته بود و با خوشحالی عکسش را به ما نشان داد. آرزو داشت بتواند روزی لباس روحانیت بپوشد و برای جامعه خدمت کند.
حاج اسدا... مجاوری، پدر شهیدان ادامه میدهد: حسین در حوزه علمیه و احمد در مدرسه راهنمایی درسشان را ادامه میدادند که جنگ شروع شد. حسین هجده سال سن داشت که تصمیم گرفته بود به جبهه برود. او جذب لشکر ۷۷ پیروز خراسان شد و بهعنوان نیروی کادر به اتفاق نیروهای تیپ زرهی در دوره آموزشی درجهداری تهران شرکت کرد. چندمرتبهای به مرخصی آمد. همیشه میگفت: «از بنیصدر متنفرم، بابا بنیصدر به ما حق تیر نمیدهد، سلاح و مهمات جنگی نمیدهد».
احمد بهبهانه لحافدوزی به نیشابور رفت ولی در پادگان آموزشی سپاه نیشابور مشغول آموزش نظامی شد
علیرضا مجاوری در ادامه میگوید: من و حسین همزمان به دوره آموزشی اعزام شدیم. قبل از شروع دوره با یکدیگر خداحافظی کردیم. من به شهر زابل رفتم و حسین به تهران. این آخرین دیدار من و برادرم بود. آنزمان با خانوادهها از طریق نامه ارتباط میگرفتیم. زمانیکه مرحوم امام دستور شکست حصر آبادان را صادر کرده بودند، حسین جزو این رزمندگان بود؛ و دراینمیان برادرم به درجه رفیع شهادت نائل میگردد. خانواده موضوع شهادت برادرم را پس از مراسم عزاداریاش به من خبر دادند.
مادر شهیدان مجاوری درحالیکه بغض گلویش را گرفته است، میگوید: حسین به شهادت رسید. پس از مدتی وصیتنامهاش از طریق بنیاد شهید به دست برادرش احمد رسید. احمد درباره محتوای وصیتنامه چیزی نگفت. احمد سیزده سال سن داشت. تصمیم گرفته بود به جبهه برود. پدرش در جواب میگفت تو توان حمل اسلحه را نداری، میخواهی به جبهه بروی؟! احمد بهاتفاق یکی از اقوام در شهرستان نیشابور به شغل لحافدوزی مشغول شده بود. برادرم تصمیم گرفته بود به نیشابور برود. گفتم در نیشابور لحافدوزی هست. سراغ احمد را بگیر و بگو که دلمان برایش تنگ شده است. بعد از چندروز برادرم برگشت و گفت احمد بهبهانه لحافدوزی به نیشابور رفته؛ ولی الان در پادگان آموزشی سپاه نیشابور مشغول آموزش نظامی است.
مادر احمد اشک از چشمانش جاری میشود و میگوید: همزمان با سالروز شهادت حسین، احمد به منزلمان آمد. عصر همانروز گفت: مادر، میخواهم به جبهه بروم. در جوابش گفتم امشب مراسم سالگرد برادرت است. میهمان دعوت کردهایم و درست نیست بروی، صبر کن صبح برو. صبح زود پدرش خواب بود و دلش نیامد پدرش را بیدار کند. آهسته بوسهای بر صورت پدرش زد و با من خداحافظی کرد. تا جلوی در رفت و دقایقی برگشت و من را نگاه کرد و رفت تا اینکه پس از چند ماه خبر شهادت را به ما رساندند.
حاج اسدا... مجاوری درمورد انگیزه بالای احمد برای رفتن به جبهه، میگوید: پس از شهادت احمد وصیتنامه حسین را برایمان خواندند. در آن وصیتنامه حسین خطاب به احمد نوشته بود: برادرم، اگر سلاح من بر زمین افتاد و به شهادت رسیدم، سنگرم را خالی مگذار و با حضور خود در جبهه، همچون من جانشین من باش و راه من را ادامه بده.
مادر این شهیدان ادامه میدهد: سبک زندگی این روزها با داشتن وسایل زندگی مدرن بسیار راحتتر از سالهای گذشته است؛ حتی اگر به سالهای خیلی دور هم نرویم، در سالهای جنگ زندگیها سخت بود؛ البته انصافا شیرینیهای خودش را هم داشت. برای گرمکردن خانهها و داشتن آب گرم به نفت نیاز داشتیم و نفت بهراحتی دراختیار خانوادهها نبود. برای خرید چند لیتر نفت باید ساعتها در سرما در صف میماندیم. گوشت و روغن و قند و شکر و بیشتر مایحتاج روزمره کوپنی بود. برای دریافت آنها هم باید مدتها در صف میماندیم. خاطرهای که از ذهنم پاک نمیشود، برمیگردد به سالهای ۵۵ یا ۵۶. روزی گالن نفت را برداشتم تا بروم برای تهیه نفت. چندقدمی از درِ حیاط دور شدم، حسین خودش را به من رساند و گفت مادر، تا وقتی من هستم، این کارهای سنگین را نباید شما انجام بدهی و گالن را با اصرار از من گرفت و خودش در آن سرما نفت گرفت و به منزل آورد.
پدر شهیدان مجاوری میگوید: در مدت عمری که فرزندانم داشتند، همیشه نصیحتهایی را به آنها گوشزد میکردم. هیچموقع نشد صورتشان را برگردانند یا بیاحترامی به من یا مادرشان داشته باشند. از آنها راضیام، انشاءا... در آن دنیا ما را شفاعت کنند.
* این گزارش یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ در شماره ۱۹۵ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.