محمد سلامیاستاد| رمضان جابریصومعه بزرگ، شهروند صد و پنج ساله محله ولی عصر است. شناسنامهاش میگوید او متولد دی ماه ۱۲۹۷ خورشیدی است. با این حساب، وارد سال ۱۴۰۲ که بشویم، حاج رمضان بیشتر از یک قرن زندگی را از سر گذرانده است.
این درحالی است که برای همه عمر، بهجز پوکی استخوان، بیماری دیگری نداشته است. حالا به خاطر کهولت سن، گوشهایش سنگین شده و رمق از تنش رفته است. فرزندانش میگویند تا همین دو سال پیش روی پا بوده، اما حالا باید خیلی بیشتر مراقبش باشند و در راه رفتن و نشستن همراهیاش کنند. برایمان حرف که میزند، معلوم میشود چینوچروکهای صورتش، به جز عمر رفته، نشان سالها کار و تلاش او نیز هست. میگوید عمری کار کرده تا محتاج خلق نباشد؛ چه موقعی که در روستای صومعه بزرگ از توابع فریمان، دامدار بوده و چه بعد از سال ۱۳۵۵ که به مشهد مهاجرت و قصابی را پیشه خود کرده است.
حالا وقتی گذشتهاش را مرور میکند، از زندگیاش رضایت دارد. از اینکه فرزندان سالمی دارد و به هیچکس بدهکار نیست. خانواده حاج رمضان حالا ۵۹ نفره است. او ۱۰ فرزند، ۳۴ نوه و ۱۵ نتیجه دارد و همسرش لیلا نجاتی، هنوز با او همراه است. بهانه گفتوگویمان با حاجرمضان ۳ دی، روز ثبت احوال بود تا به همین مناسبت با مردِ سردوگرمچشیده روزگار صحبت کنیم.
به منزل حاجرمضان و لیلاخانم رفتیم. دو پسرش محمدنبی و محمدتقی و یکی از دخترانش به نام فاطمه که طبقه بالای منزل پدرش زندگی میکند، نیز حضور داشتند تا به پدرشان در حین گفتگو کمک کنند، اما لیلاخانم به خاطر بیمار بودن ساکت بود و با گفتن چند جمله، شنونده حرفهایمان شد.
حاجآقای جابری مثل بسیاری از همنسلان خودش، چند بار ازدواج کرده است. لیلاخانم همسرم سوم اوست. بچههایش میگویند پدرمان با آن دو خانم دیگرش نساخته است. حاجی از همسر اولش یک پسر داشته و از دومی فرزندی ندارد. لیلاخانم مادر ۹ فرزند دیگر خانواده جابری است.
حاجرمضان روی تختش نشسته و در حین گفتگو، هرازگاهی، برای رفع خستگی روی آن دراز میکشد. از او درباره دلیل عمر طولانی و بابرکتش که میپرسیم، این گونه جواب میدهد: خوراکم خوب بود. ما کره میخوردیم و ماست و گوشت بره. نان گندم و سیبزمینی و شلغم هم بود.
پوکی استخوان، تنها بیماریای بوده که گرفتارش شده است. دخترش فاطمه، میگوید: بابا سال ۴۲ پای چپش را عمل میکند و بعد هم باید پای راستش را عمل میکرده، اما این کار را نمیکند و کمکم که سنش بیشتر میشود، دیگر امکان عمل کردن برایش نبوده. الان دو سال است که از پا افتاده است. قبلش تمام کارهایش را خودش انجام میداد.
تا سال ۵۵ در صومعهبزرگ زندگی میکرده است. یا دامداری میکرده یا روی زمینهای ارباب به شغل کشاورزی مشغول بوده است. سال ۵۵ گوسفندانش را میفروشد و به مشهد میآید. در محله «ساختمان» قدیم یا همان شهرک شهیدرجایی جدید، خانه و مغازهای روبهراه میکند و میشود آقای قصاب. ۳۰ سال دیگر در این حرفه کار میکند و از ۱۰ سال پیش که دیگر توان کار کردن نداشته است، مغازهاش را تعطیل و خودش را بازنشسته میکند. سال تولدش به پیش از تاسیس «ادارهکل احصائیه و سجل احوال» برمیگردد که در زمان رضاشاه و در سال ۱۳۰۷ راهاندازی شد؛ برای همین است که در پانزدهسالگی، تازه شناسنامهدار میشود.
خودش خاطرهای را در همینباره تعریف میکند: «وقتی مامور دولت به صومعه بزرگ آمد، از من پرسید سنت چقدر است؟ گفتم دقیق نمیدانم. اشاره کرد که جلو بروم و دو انگشتش را روی بینی من گذاشت. اندازبرانداز کرد و گفت ۱۵ سال داری و همان را نوشت. بعد که از پدر و مادرم پرسیدم، آنها هم تایید کردند که پانزدهساله هستم.»
حاجآقای رمضان هیچ وقت به سربازی نرفته است، یعنی آنگونه که میگوید، حدود سال۱۳۲۰ خودش را برای رفتن به خدمت سربازی معرفی کرده است، اما به خاطر ماجراهایی که پیش میآید، قضیه رفتنش منتفی میشود؛ «کدخدای روستا من را به فریمان و محضر سربازبگیرها برد. آنجا از من سوالوجوابهایی کردند و بعد هم گفتند الان هنگ پر است، برو دو ماه دیگر بیا. به روستا برگشتم. هنوز یک ماه نگذشته بود که روسها به ایران حمله و همه سربازها فرار کردند. اینطور شد که سربازی رفتن من هم منتفی شد و بعد از آنهم، دیگر هیچوقت کسی به من نگفت به سربازی برو.»
از شغل کشاورزی اش هم خاطرات زیادی دارد و در اینباره میگوید: «ما مِلک نداشتیم. برای ارباب کار میکردیم و از این خانه به آن خانه میرفتیم. کدخدای روستا، اسمش سیدمرتضی عظیمی بود. او خان تمام روستاهای فریمان بود. آدم خوبی بود و اهل منبر و حرم. روی زمینهای ارباب، جو و گندم و سیبزمینی میکاشتیم. زمینهای کشاورزی در روستای ما به دو صورت دِیم و آبی بود. دهقانان برای زمینهای دیمی باید یکدهم محصول خود را به خان میدادند و برای زمینهای آبی، نصف محصولشان را.»
کداخدا عظیمی که در مشهد و پایینخیابان، خانه داشته، به وقت تابستان و گرمسیر به صومعه بزرگ میآمده و تا شروع سرما همانجا میمانده است.
حرفه دامداریاش نیز سختی خودش را داشته است. حاجرمضان بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ گوسفند داشته که در فصل سرما آنها را کوچ میداده است؛ «هوا که سرد و خشک میشد و باران و برف، باریدن میگرفت، گوسفندها را برمیداشتیم، به گرمسیر میرفتیم تا زمستان را رد کنیم. هوا که گرم میشد، دوباره به صومعهبزرگ برمیگشتیم.»
خاطرهای هم از روزهای چوپانیاش دارد؛ «یک بار در جریان همین کوچ کردنها، راهزنها به ما حمله کردند. تمام دارایی و لباس ما را بردند و بهجز یک نفرمان، دستهای بقیه را بستند و رفتند. آن یکی که دستهایش باز بود، به کمک ما آمد و دستهایمان را باز کرد تا توانستیم خود را نجات دهیم.»
حاجرمضان گرچه هیچگاه به سربازی نرفته، از نمایشها و رژههای نظامی هم دور نبوده است. در زمان پهلوی اول، بنا به مناسبتهای مختلف، رژههای مختلفی برگزار میشده و فرماندهان نظامی از سربازان بازدید میکردهاند؛ البته این رژهها فقط به نیروهای نظامی ختم نمیشده و برای آمادگی کامل، از نیروهای غیرنظامی نیز در رژهها استفاده میکردند. او حالا از آن خاطرات اینگونه یاد میکند؛ «ما مردان روستا همراه خان به مشهد میآمدیم. یادم میآید یک بار به فلکه آب رفتیم. خیابان را فرش کرده بودند و ما سوار بر اسب آنجا بودیم. هر طایفهای پرچم بزرگی داشت که موقع عبور و رژه، آن را تکان میداد.»
رفتوآمد آن زمانش به مشهد، فقط بهخاطر رژه نبوده و بهانه اصلیاش برای آمدن به این شهر، زیارت امامرضا (ع) بوده است؛ «با الاغ به مشهد میآمدیم و سه چهار شبانهروز در کاروانسراهای پایینخیابان، ساکن میشدیم. درست یادم نمیآید چندبار در سال میآمدیم، چیزی نبود که حسابش را داشته باشم. هر وقت کار نداشتیم، میآمدیم. شاید سهچهار بار در سال.»
طی رفتوآمدهایش به مشهد بوده که معامله گوسفند را شروع میکند؛ «بچه که بودم، با پدر و مادرم به مشهد میآمدم و در جوانی با رفقایم. سنوسالی که از ما گذشت، دیگر تنها میآمدم. گوسفند از روستاها میخریدم و برای قصابخانه میآوردم. آخرش هم که مغازه قصابی باز کردم.» از درآمدش راضی بوده است و خداراشکر میکند که دستش را پیش هیچکس دراز نکرده است و حالا میتواند با خیال راحت بگوید که بعد از یک قرن زندگی، به هیچکس، یک قِران بدهکار نیست.
سوادی ندارد و البته از آدمی که ۱۰۰ سال پیش، در روستا متولد شده، آموختن و باسواد بودن هم انتظار نمیرود. گرچه دخترش میگوید پدرم با اینکه مدرسه نرفته، حسابوکتابش خیلی خوب است و ازعهده این کار برمیآید، خود حاجرمضان اینگونه از سواد نداشتنش میگوید: «نمیدانم الف سیاه است یا سفید؟ خدا رحمت کند پدرم را! وقتی که کوچک بودم، فقط یک روز من را به مکتب فرستاد و دیگر نگذاشت بروم. مرا دنبال خودش به دامداری و کشاورزی
میبرد.»
وقتی قرار است از خاطرات خوب زندگی قدیم حرف بزند، یاد روزهای محرم میافتد و میگوید: «ماه محرم و صفر، در روستاها مراسم زیادی برگزار میشد. همه کسانی که نذر گوسفند داشتند، این نذر را ادا میکردند. گوسفندهایشان را میآوردند و سر ۱۰ روز محرم آنها را میکشتند. بعد گوشتهای خام را توی یک سینی بزرگ و روی سر جوانها میگذاشتند. آنها هم گوشتها را درِ خانهها برده و بهنسبت جمعیت خانوار، تقسیم میکردند.»
سال ۶۲ توفیق داشته است که به زیارت خانه خدا برود، اما برخلاف میل باطنیاش هیچوقت نتوانسته است به سفر کربلا برود. دخترش میگوید: «وقتی راه کربلا باز میشود، قرار میشود با مادرم به این سفر بروند، اما پدرِ مادرم مریض میشود و مادرم از رفتن میماند. پدرم هم راضی نمیشود بهتنهایی برود و تا به امروز آرزوی این سفر به دلش مانده است. حالا هم که توان جسمی ندارد تا به زیارت کربلا
برود.»
فرزندان حاج آقای جابری یک ویژگی پدر را بیشتر از بقیه خصوصیتهای رفتاریاش دوست دارند و سعی میکنند آن را الگوی خود قرار بدهند. محمدنبی یکی از پسرهایش در اینباره میگوید: «نماز اول وقت پدرم ترک نمیشود؛ برای همین است که الان یک رادیو کنار دست خودش دارد. به محض اینکه اذان را میگویند، او نمازش را میخواند و شبها هم تا نزدیک سحر، چندبار رادیو را روشن و خاموش میکند تا مبادا از وقت اذان بگذرد و متوجه نشود.»
یکی دیگر از خاطرات حاجرمضان به دوره پهلوی اول برمیگردد و به زمانی که مردان روستا مجبور بودند برای دولت بیگاری کنند؛ «ساختمانهای دولتی فریمان را که میخواستند بسازند، کورههای آجرپزی سوخت نداشت. مامورانی را به روستاها و پیش خان میفرستادند و به آنها میگفتند باید مقداری از سوخت کوره آجرپزی را تامین کنند. مردم هم مجبور بودند هیزم بار کنند و برای سوخت کورهها به فریمان بفرستند.»
نقل حاجآقا به همینجا ختم نمیشود. او میگوید: «خودمان را هم میبردند بیگاری. اگر نمیرفتیم، شلاق میزدند و جریمه میکردند. به کدخدا سفارش کرده بودند هر روز از روستا، چند مرد را بفرستد تا شبانهروز کار کرده و خشت آماده کنند.»
حاجآقای جابری ۱۸ سال است که شهروند قاسمآباد بهحساب میآید و در بولوار امامیه سکونت دارد. او پس از اینکه سال ۵۵ از صومعهبزرگ به مشهد نقل مکان میکند، در سال ۷۰ زمین قاسمآباد را میخرد. دخترش در این باره میگوید: «پدرم خانه را با کمک یکی از برادرانم که معمار ماهری است، ساخت. وقتی خانه ساخته شد، توی قاسمآباد کمتر منزل مسکونی بود و همهجا دشت و بیابان بود. پدرم خانه را دست مستاجر داد و سال ۷۸ که قاسمآباد کمی سروسامان گرفته بود، به اینجا آمد.»
پیش از آنکه حاجآقا خانهنشین شود و توان حرکتیاش را از دست بدهد، ارتباط خوبی با همسایهها داشته است. آقا محمدتقی میگوید: «هر روز، صبح و عصر لباس ورزشی میپوشید و به پیادهروی میرفت. به زیارت امامرضا (ع) هم زیاد میرفت. همیشه نمازهایش را در مسجد محله که، ولی عصر (عج) نام دارد، میخواند و مورد احترام همسایهها بود. همیشه حالواحوال آنان را میپرسید و گاهی برای رفع مشکلاتشان ریشسفیدی میکرد. یکی از خصوصیات دائمی حاجآقا، تقید ایشان به نماز اول وقت بود. تا زمانی که قدرت رفتن به بیرون را داشتند، با شروع اذان برای انجام فریضه نماز به مسجد میرفتند و در راه همیشه همسایهها و بهخصوص نوجوانان محل را تشویق میکردند تا برای قرائت نماز جماعت به مسجد بیایند.»
* این گزارش چهارشنبه، ۶ دی سال ۹۶ در شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.