محله وکیلآباد یکی از قدیمیترین محلههای شهر مشهد است. این محله در ورودی شهر مشهد از سمت ییلاقات طرقبه، زشک، شاندیز، ابرده و حصار قرار گرفته است، به همین دلیل از گذشتههای دور مسافران روستاها و محلات اطراف که قصد رفتن به شهر قدیم مشهد را داشتند، در هنگام رسیدن به قلعه وکیلآباد، مختصر استراحتی کرده و بعد از تجدید قوا و صرف صبحانه به طرف مشهد راه میافتادند.
وجود این مسافران زمینه ایجاد اولین استراحتگاه و ایستگاه بینراهی را در قلعه وکیلآباد فراهم میآورد. قهوهخانهای قدیمی که سابقه احداث آن به بیش از یک قرن پیش بازمیگردد و به عنوان اولین مکان خدماتی در منطقه تفریحی و گردشگری محله و باغ وکیلآباد شروع به کار میکند. این قهوهخانه در ابتدا کار خود را با چای و صبحانه شروع و به مرور زمان با سرو غذاهای مختلف از قبیل کباب، دیزی، املت و... شهرت زیادی را در بین مسافران و گردشگران این مسیر پیدا میکند. این استراحتگاه بینراهی بعدها با عنوان «ایستگاه قهوهخانه» شهرت پیدا کرده و در طول تاریخ پرفراز و نشیب حداقل صد ساله خود، بخشی از خاطره تاریخی شهروندان مشهدی را به خود اختصاص داده است.
هنوز هم بعد از سالیان متمادی، شوفر اتوبوسهای قدیمی، آنهایی که در مسیر ییلاقات اطراف مشهد کار میکنند و اهالی طرقبه، شاندیز، زشک، حصار و نغندر را به مشهد آورده و سپس بازمیگرداند، در زمان رسیدن به قلعه وکیلآباد با صدای بلند میگویند: «ایستگاه قهوهخانه، نبود!» در گفتگو با دو نفر از قهوهخانهداران قدیمی محله وکیلآباد که در واقع از بانیان راهاندازی ایستگاه قهوهخانه در نیم قرن اخیر هستند، خاطرات سالهای دور این مکان را بررسی کردهایم که در سطور بعدی به آن میپردازیم.
غلامرضا زیبایی سال ۱۳۲۹ در محله وکیلآباد به دنیا میآید. او قدیمیترین و اولین شاگرد قهوهخانه بینراهی در قلعه وکیلآباد (ایستگاه قهوهخانه) است. او میگوید: جدّ و آبادم زاده قلعه وکیلآباد است و در قلعه رعیتی به دنیا آمده و زندگی کردم. قلعه وکیلآباد دارای دو قلعه بود، یکی قلعه رعیتی که کشاورزان و باغداران حاج حسین ملک در آن زندگی میکردند و دیگری قلعه اربابی که هفتهای یکی دو شب میزبان حاج حسین ملک بود، البته برخی شبها نیز پیشکار و مشاوران حاج حسین در قلعه اربابی ساکن شده و به رتق و فتق امور میپرداختند. پدرم (محمد زیبایی) باغبان حاج حسین ملک بود و ۵۰ سال تمام را در باغ وکیلآباد خدمت کرد.
پدرم ارتباط خوبی با حاج حسین ملک داشت و ما حتی رابطه خانوادگی نیز با همدیگر داشتیم و هر سال عید برای تبریک سال نو به دیدن حاج حسین ملک میرفتیم. در آن سالها، چون مدرسههای سبک جدید وجود نداشت، من به مکتبخانه محله که زیر نظر و با معلمی «حاج شیخ حسین وظیفهدوست» بود رفتم و با خواندن قرآن آشنا شدم، اما نوشتن را بلد نبودم.
در طول مسیری که امروز به بولوار وکیلآباد مشهور است، تنها آبادی قلعه وکیلآباد و دو سه دکانی بود که در همان حوالی کاسبی میکردند
قهوهخانهدار قدیمی محله وکیلآباد با بیان اینکه حدفاصل سهراهی مشهد، طرقبه و شاندیز تا فلکه پارک امروزی (به طول تقریبی ۱۰ کیلومتر) تنها زمین کشاورزی بود، توضیح میدهد: در طول مسیری که امروز به عنوان بولوار وکیلآباد مشهور است، تنها آبادی قلعه وکیلآباد و دو سه دکانی بود که در همان حوالی کاسبی میکردند. «کربلایی رجب توسی نامی» بقالی و عطاریای در حاشیه جاده وکیلآباد داشت و اجناس گوناگونی از قبیل چای، برنج، حبوبات و شکر گرفته تا نفت و وسایل کشاورزی همچون داس و بیل را به فروش میرساند، در کنار بقالی کربلایی رجب، مغازه نانوایی «کربلایی روحا...» و «قهوهخانه حاج غلامرضا جاوید» قرار داشت. این قهوهخانه، دکه فلزی کوچکی بود که صبحانه، چای و ناهار رهگذران و مسافران را تأمین میکرد، غلامرضا جاوید و پدرش بیش از ۵۰ سال این قهوهخانه را مدیریت کردند، قهوهخانهای که در نهایت نام «ایستگاه قهوهخانه» را بنیان نهاده و بر سر زبانها انداخت.
حاج غلامرضا زیبایی میافزاید: حدود ۶۰، ۷۰ سال قبل که بیشتر حمل و نقل و مسافرتها با قاطر، خر و گاری بود، اهالی روستاهای طرقبه و شاندیز همانند طرقدر، حصار، گلستان و زشک برای فروش محصولاتشان، صبح خروسخوان از خانه بیرون آمده تا خودشان را به شهر مشهد و بازار سراب برسانند، آنها محصولات کشاورزی خود را در بازار سراب به فروش رسانده و مایحتاج لازم را نیز خریداری میکردند. روستاییها صبح زود بهگونهای راه میافتادند که صبحانه خود را در قهوهخانه حاج غلامرضا جاوید صرف کنند و البته شبها نیز قبل از غروب آفتاب و تاریکی هوا خود را به ایستگاه قهوهخانه میرساندند، از بابت اینکه هم نفسی تازه کنند و هم اینکه از شرّ «سرراه بگیرها» در امان بمانند.
کاسبکار قدیمی محله وکیلآباد میافزاید: مسیر عبور و مرور مسافران، جاده باریکی بود که امروز این مسیر درست منطبق با مسیر خط ۱ قطار شهری مشهد شده است. بخش مهم این جاده باریک نیز داخل زمینهای حاج حسین ملک بود تا به فلکه پارک امروزی میرسید. البته حاج حسین ملک در همان زمان، چون میدانست این منطقه در آینده پیشرفت خواهد کرد، دستور داد که جاده را از هر طرف به عرض ۵۰ متر عقبنشینی کنند تا عبور و مرور مسافران بهتر انجام شود. این پیشبینی را حاج حسین ملک در ۵۰ و ۶۰ سال قبل کرد، اما اجرای طرح به فراموشی سپرده شد، تا اینکه شهرداری طرح عریضکردن جاده وکیلآباد را سالها بعد به مرحله اجرا درآورد و بولوار وکیلآباد امروز پایهگذاری شد.
مسیر راه وکیلآباد به شهر مشهد، علاوهبر مسافران، راهزنان و سارقان بیرحمی نیز داشت که با استفاده از تاریکی هوا مسافران را غارت میکردند.زیبایی با تأیید این موضوع میگوید: ۶۰ سال قبل که جاده باریک و از میان زمینها و باغات میگذشت، از قلعه وکیلآباد تا اولین روستای مجاور که در محل احمدآباد امروز قرار داشت، هیچ روستا یا محل سکونتی وجود نداشت، به همین دلیل راهزنان با کمینکردن در این مسیر چند کیلومتری با تاریک شدن هوا جلوی مسافران را گرفته و دار و ندار آنها را غارت میکردند.
روستاییان مسافر مشهد، تمام تلاش و سعی خود را داشتند که تا قبل از تاریک شدن هوا از این مسیر عبور کرده و خودشان را به ایستگاه قهوهخانه برسانند، به اینجا که میرسیدند، راهزنان جرئت دزدی نداشتند. سارقان مسافران بسیاری را در این جاده غارت کرده بودند، حتی در یک مورد سارقان قصد غارت پولهای خودم را داشتند، اما موفق به اینکار نشدند. یک روز که برای خرید برخی مایحتاج مغازه به شهر رفته بودم، نزدیک غروب متوجه شدم که دو فرد مشکوک در حال تعقیبکردنم هستند، شصتم خبر شد که اینها راهزن هستند. اتفاقا مقدار زیادی پول نقد همراه داشتم، برای اینکه دزدها نتوانند آنها را پیدا کرده و از من بدزدند، پارچه روی پالان خر را پاره کرده و پولها را داخل پوشالهای پالان جاسازی کردم.
روستاییان مسافر مشهد، تمام تلاش و سعی خود را داشتند که تا قبل از تاریک شدن هوا از این مسیر عبور کرده و خودشان را به ایستگاه قهوهخانه برسانند
بعد از آن نیز خر را «هیکردم تا زودتر به خانه برسم، دزدها که متوجه سرعتم شده بودند، در جایگاه یک مسافر عادی، به من نزدیک و از من خواستند که عجله نکرده و با آنها همراه شوم، اما من با سرعت به راهم ادامه دادم، بعد از چند صدمتری به مسافر دیگری برخوردم که لوازم خانگی و ابزارآلات مسی زیادی خریداریکرده و در حال رفتن به طرف خانه بود. با دیدن او خیلی خوشحال شدم، به او نزدیک شده و از او خواستم که بخشی از بار خرش را روی الاغ من گذاشته و با من همراه شود تا زودتر به مقصد برسیم و گرفتار راهزنان نشویم، اما مرد مسافر که هیکل تنومندی داشت، حرفم را قبول نکرد و با من همراه نشد.
من نیز به ناچار با سرعت زیاد از او دور شدم و حوالی غروب به خانه رسیدم. بعد از آن بلافاصله به قلعه اربابی رفتم تا خبر سارقان را به داروغه برسانم، اتفاقا ژاندارمی نیز میهمان داروغه بود، وقتی موضوع دزدان را بیان کردم، ژاندارم بدون توجه به حرفهایم من را مسخره کرد و هیچ عکسالعملی نشان نداد. از قلعه بیرون آمدم و درکنار قهوهخانه سر راه نشستم برای آنکه ببینم سرنوشت مرد مسافر چه خواهد شد. بعد از چند دقیقه مرد در حالی که تمام لوازم، اسباب و حتی لباسهایش غارت شده بود، با لنگ پارهای که تنها به دورش پیچیده بودند، به قهوهخانه رسید، غلامرضا جاوید که او را میشناخت به او گفت: «چرا با این جوان (من) همراه نشدی؟» مرد گفت: ترسیدم او خودش از سارقان باشد. او درباره نحوه حمله سارقان گفت: بعد از اینکه تو از من دور شدی همان دوسارق چوب به دست سر راهم را گرفتند، هنگام درگیری یکی از آنها را بلندکرده و به زمین زدم، در همین زمان سارق دیگری با چوب به سرم زد و من بیهوش افتادم آنها همه چیزم را حتی لباسهایم را غارت کردند.
غلامرضا زیبایی در سنین کودکی شاگردی قهوهخانه را شروع میکند و در سن جوانی با اجاره قهوهخانه، مسئولیت اداره قهوهخانه را برعهده گرفته و کار و کاسبی برای خود بههم میزند.وی درتوضیح این مطلب میگوید: بعد از پایان دوره مکتبخانه، پدرم من را پیش کربلایی رجب توسی بقال برد و از او خواست که من را بهعنوان شاگرد قبول کند، پدرم به کربلایی گفت: «پسرم خیلی باهوش است و سواد خواندن هم دارد، قول میدهم از کار کردن او در اینجا پشیمان نخواهید شد.»
کربلایی رجب هم من را به شاگردی قبول کرد، چند سالی را به عنوان شاگرد بقالی مشغول به کار بودم، در این مدت فوت و فن کاسبی و پاچالداری را به خوبی فراگرفتم، همزمان نیز کربلایی رجب توسی به من سرمشق نوشتن خط میداد تا بتوانم علاوه برخواندن، نوشتن را نیز بیاموزم. اولین سرمشقم را هنوز به یاد دارم، این بیت بود: با ادب باش تا بزرگ شوی، بزرگی نتیجه ادب است. به این ترتیب فوت و فن کاسبی و نوشتن را از کربلایی رجب توسی یاد گرفتم. تا جایی که زمانی که سپاه دانش به قلعه وکیلآباد برای سواد آموزی آمد، من مبصر کلاس شدم و در نبود معلم، به بچههای کلاس سرمشق میدادم و نقش معلم را ایفا میکردم.
پدرم به کربلایی گفت: پسرم خیلی باهوش است و سواد خواندن هم دارد، قول میدهم از کار کردن او در اینجا پشیمان نخواهید شد
تا کلاس ششم شاگرد بقالی کربلایی رجب بودم. بعد از مدتی غلامرضا جاوید، صاحب قهوهخانه که نسبت فامیلی هم با ما داشت و پسرخاله مادرم بود، به پدرم گفت: من پیر شدهام و، چون بچهای هم ندارم، دوست دارم قهوهخانه را به بچههای تو (من و برادرم) اجاره بدهم، بهتر است که این قهوهخانه دست یک نفر از اقوام و آشنایان خودمان باشد. بعد از این ماجرا پدرم موضوع را با ما مطرح کرد، من نیز این پیشنهاد را قبول کردم. قهوهخانه کوچک بود و خدماتش محدود به چای و صبحانه بود. ما بعد از اجاره قهوه خانه با اضافه کردن چند میز، تخت و صندلی فضای قهوهخانه را گسترش دادیم و در کنار چای و صبحانه، انواع غذاهای سنتی همانند کباب، آبگوشت و برنج را نیز در منوی غذایی قهوهخانه گنجاندیم.
این تغییر با استقبال خوب مشتریها روبهرو شد، بعد از مدتی با عریض شدن خیابان، قطعه زمینی را درحاشیه خیابان خریدم و قهوهخانه جدیدی ساختم و به مدت ۲۵ سال مسئولیت و اداره «ایستگاه قهوه خانه» را برعهده داشتم، در همان زمان حوزه کارم را گسترش دادم و یک شعبه قهوهخانه نیز در کوی آب و برق تأسیس و اداره آن را به پدرم واگذار کردم.
غلام رضا زیبایی با وجود تصدی قهوهخانه قلعه وکیلآباد، با درخواست شهرداری مدیریت فروشگاه باغ وکیلآباد را برعهده میگیرد، مدیریتی که ۳۵ سال ادامه پیدا میکند.زیبایی در این باره میگوید: زمانی که در سال ۱۳۴۶ حاج حسین ملک، باغ وکیلآباد را به عنوان اولین پارک جنگلی که شهروندان قادر بودند در آن تردد کرده و از زیباییهای آن لذت ببرند، به شهرداری مشهد هبه کرد، این مکان به عنوان یکی از تفرجگاههای مشهدیها مورد استقبال صدها نفر در روز قرار گرفت. چنین مکانی نیازمند فروشگاهی برای اقلام ضروری بازدیدکنندگان است، از این رو نماینده شهرداری به قلعه وکیلآباد آمد و از اهالی و کاسبکارهای محل پرسوجو کرده بود که کاسب قدیمی و معتمد محله را برای تصدی فروشگاه شهرداری در باغ وکیلآباد معرفیکنند. همه کاسب کارها و اهالی قلعه، کربلایی رجب توسی را معرفی کرده بودند.
کربلایی رجب توسی آن روزها در محله وکیلآباد برای خود دکان و کسب و کاری داشته و از طرفی قادر نبود تا علاوه بر آن فروشگاهی را در پارک وکیلآباد اداره کند، از این رو به سراغ من که روزگاری شاگردش بودم و فوت و فن کاسبی را از او آموخته بودم، آمد و خواست تا فروشگاه باغ وکیلآباد را بهطور شراکتی راهاندازی و اداره کنیم، من هم خواسته کربلایی رجب توسی را قبول کردم و بدین ترتیب فروشگاه باغ وکیلآباد با شراکت ما افتتاح شد. شراکتی که بین سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۷ ادامه پیدا کرد، پس از آن کربلایی از من خواست تا این مغازه را خود و بهتنهایی اداره کنم، چراکه سن و سال کربلایی رجب توسی کمی بالارفته بود و البته حوصله و جسارت سابق را هم نداشت.
اولین شاگرد قهوهخانه قلعه وکیلآباد در ادامه میگوید: از آنجایی که باغ وکیلآباد تازه افتتاح شده و به شدت مورد استقبال مشهدیها قرار گرفته بود، سرمان در فروشگاه باغ بسیار شلوغ شده و دیگر توان اداره قهوهخانه محله وکیلآباد را نداشتم. این شد که یک سال قهوهخانه را اجاره دادم، اما کارگر که دل نمیسوزاند، پس تصمیم گرفتم هر طوری شده قهوهخانه محله وکیلآباد و فروشگاه باغ وکیلآباد را همزمان اداره کنم و خوشبختانه در این راه نیز بسیار موفق بودم، به طوری که شکر خدا امروز هرچه دارم از عایدی همین کار و کاسبی است که البته با کارگری آغاز کردم.
حاج غلامرضا زیبایی با اشاره به اینکه ۳۵ سال فروشگاه باغ وکیلآباد را در دست داشتم، خاطرنشان میکند: در طول این مدت یک کبابسرا و قهوهخانه مدرن در باغ وکیلآباد راهاندازی کردم. این تفرجگاه زیبا همیشه مملو از گردشگر بود، بهویژه در ایام ماه مبارک رمضان که بیشتر بازاریها و کسبه شهر، شب را تا سحر در باغ وکیلآباد سپری کرده و بعد از آنکه سحری خود را میل میکردند به خانههایشان میرفتند، بیشتر این بازاریها نیز سحری خود را در کبابی و قهوهخانه ما صرف میکردند.
در آن سالها، همزمان با دوره پهلوی فقط طبقه روحانیون تمایلی برای آمدن به باغ وکیلآباد نداشتند
از آنجایی که در آن روزگار باغ وکیلآباد تنها محل گردشگری با مناظر طبیعی همانند جنگل، رودخانه و کوه بود، همیشه مورد استقبال شهروندان بود و افرادی از گروههای مختلف اجتماعی شهری و روستایی به باغ وکیلآباد آمده و از امکانات تفریحی آن استفاده میکردند. در آن سالها، همزمان با دوره پهلوی فقط طبقه روحانیون تمایلی برای آمدن به باغ وکیلآباد نداشتند، اما در یک اتفاق نادر یک روز صبح جمعه که در فروشگاه مشغول به کار بودم، روحانیای وارد قهوهخانه شد و به منگفت: به اصرار خانواده و بچهها، برای تفریح و گردش از روی ناچاری به باغ وکیلآباد آمدهام، اگر لطف کنید و جای خلوتی را در اختیار من و خانوادهام قرار دهید ممنون خواهم شد. من هم روحانی و خانوادهاش را به ویلای ملک که در باغ وکیلآباد قرار داشت بردم و گوشه دنجی را در کنار رودخانه در اختیارشان قرار دادم. روحانی و خانوادهاش تا غروب در آنجا بودند، هنگام رفتن روحانی بعد از تشکر فراوان یک جلد قرآن و توضیح المسائل را به من هدیه داد. این بهترین خاطرهای بود که از فروشگاه باغ وکیلآباد دارم، هنوز هم بعد از سالها این قرآن و توضیح المسائل را دارم و میخوانم.
ابوالقاسم عطایی متولد سال ۱۳۳۳ است. او بعد از حاج غلامرضا جاوید و حاج غلامرضا زیبایی از دیگر افرادی است که بیش از ۴ دهه چراغ ایستگاه قهوهخانه را روشن نگاه داشته است. وی در ایستگاه قهوهخانه کبابی دارد و دیزی سنگیهای او هم معروف است، البته کباب نمونه دایی قاسم شهرت فراوانی در بین مشهدیها و حتی مسافران دیگر شهرها دارد.
ابوالقاسم عطایی در توضیح بیشتر میگوید: ۴۰ سال قبل اولین مغازه دیزی سنگی را با اجاره مغازه عباس جاوید در ایستگاه قهوهخانه افتتاح کردم و بعد از آن کارم را توسعه دادم و مدتی هم مغازه جگرکی داشتم. تا قبل از آن هیچ کس در محله وکیلآباد جگرکی نداشته بود، بعد از مدتی با اجاره دودربند مغازه کبابی و قهوهخانه را افتتاح کردم، در طول این ۴۰ سال در کنار همکارم، غلام رضا زیبایی، بهترین غذاها و کبابها را دراختیار مسافران و گردشگران قرار دادیم، ما بیشتر از اینکه رقیب شغلی باشیم با همدیگر رفیق و همکار بودیم.
کبابی و قهوهخانه ابوالقاسم عطایی معروف به (قهوهخانه و کبابی دایی قاسم) با بیش از ۴۰ سال سابقه فعالیت پاتوق افراد مختلفی بوده است. عطایی با تأیید این مطلب میگوید: قهوهخانه ما از قدیم برای خودش یک پا «قوهخانه قنبر» بود، با این تفاوت که به جای «لوطی عظیم» و «لوطی غلامحسین» که هر دو از لوطیها و کشتیگیران معروف تهران بودند و بسیاری از اوقات در محوطه پشت قهوهخانه قنبر معرکه گرفته و مردم را شاد و سرگرم میکردند.
قهوهخانه ما از قدیم برای خودش یک پا «قوهخانه قنبر» بود
قهوهخانههای ما پاتوق جوانمرد «لوطی مهدی تاجیک» بود. مرحوم مهدی تاجیک یکی از لوطیهای معروف مشهد و مشتری پر وپاقرص قهوهخانه ما بود. او که در زمان خودش به جوانمردی، لوطیگری و حمایت از افراد ضعیف معروف بود، بیشتر جمعه شبها تنها یا همراه چند نفر از دوستانش به قهوهخانه ما میآمد. حاج مهدی بعد از سلام و احوالپرسی از اوضاع و احوال قهوهخانه میپرسید و در آخر نیز با همان لحن و صدای مردانهای که داشت میگفت: «دایی قاسم یک پرس کباب مخصوص برای داداشت بیار.»
مهدی تاجیک سالها به قهوهخانه ما رفت و آمد داشت، آدم بخشنده و دست ودل بازی بود. اگر انسان فقیر و گرسنهای را در بیرون کبابی میدید، از من میخواست که یک پرس کباب برای او ببرم و بعد هزینهاش را خودش پرداخت میکرد. برخی افراد که گرفتار مسئله و مشکلی بودند، در همین قهوهخانه به دیدنش میآمدند و از او کمک میخواستند، او هم تا جایی که توان داشت کمکشان میکرد. مهدی تاجیک در زمان خودش یک پا غلامرضا تختی بود، دوستانش هم همین مرام و مسلک را داشتند و از کار خیر در حق افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمیکردند. هنوز هم تعدادی از مشتریها از همین طایفه لوطیهای قدیمی به قهوهخانه ما رفت وآمد دارند و زندهکننده خاطرات گذشته هستند.
دایی قاسم کبابی با بیان اینکه شاهنامهخوانی در قهوهخانهاش رواج داشته است، میگوید: شاهنامهخوانی از جمله رسومی است که از بدو شروع به کار در قهوهخانه ما سابقه داشته است، درست مثل قهوهخانه قنبر که فردی به نام «درویش مرحب» هر روز و هر شب در آنجا نقالی کرده و شاهنامه میخواند، در قهوهخانه دایی قاسم هم بساط شاهنامهخوانی برپا بود.
شاهنامهخوانی از جمله رسومی است که از بدو شروع به کار در قهوهخانه ما سابقه داشته است
ابوالقاسم عطایی درباره رسم مناجاتخوانی در قهوهخانه قلعه وکیلآباد گفت: قهوهخانه محله وکیلآباد در شبهای ماه مبارک رمضان شاهد رفت و آمد بیشتری بود، مردمی که میآمدند به نقالیها گوش دهند، نقالها معمولاً داستانهای شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی را برای مردم حاضر در قهوهخانه نقل میکردند و در شبهای سوگواری امیرالمؤمنین (ع) و شبهای احیا هم داستانهای مذهبی مانند جنگهای آن دوران و داستان شهادت حضرت را تعریف میکردند. خیلی دلم تنگ آن روزهاست!
قهوهچی قدیمی محله وکیلآباد با بیان اینکه ویروس کرونا همچون یک بلای دامنگیر، چرخ کاسبی او را هم از کار انداخته است، میگوید: اجاره این مغازه ماهیانه دو میلیون تومان است، سه چهار ماهی است که اصلا کاسبی نداریم، شبها دو سه نفر بیایند یا نه، در هر حال پول برق قهوهخانه هم در نمیآید،ای کاش رفت و آمد و شلوغی سالیان پیش را بار دیگر شاهد باشیم، بهویژه شبهای رمضان و آیین نقالی که بسیار طرفدار داشت. کی فکرش را میکرد قهوهخانه دایی قاسم با آن همه برو و بیا امروز لنگ چهارتا مشتری باشد، کاش آن روزها برگردد!