
شهید ابراهیمی ندبه خوان جبهههای جنگ بود
ملیحه محمدی آبیز| شهادت از برترین واژههای فرهنگ اسلامی و مقدسترین مفاهیم الهی است؛ شهادت اوج کمال انسان است وقتی که انسان تمام هستی خود را یکجا نثار معبودش میکند و قطره وجودش به دریای بیکران هستی مطلق میپیوندد.
شهادت در راه خدا مسئلهای نیست که بشود با پیروزی در صحنههای نبرد، مقایسهاش کرد. مقام شهادت خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است. شهید مصطفی ابراهیمی ورکیانی، بزرگمردی که در مکتب شهادت پرورش یافت و مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هرلحظه از زندگیاش موجها دربرداشت.
مرد وارستهای که سراسر وجودش عشق بود و ازخودگذشتگی، رزمندهای دلاور در میدان جنگ و مبارزی سترگ با نفس اماره خویش... از آن زمان که خود را شناخت، کوشید تا جز برای خشنودی حق قدم برندارد.
دوران کودکی و نوجوانی
هنوز هشت سال بیشتر نداشت که سایه مهر پدر را از دست داد. پدرش انقلابی سرسختی بود و شجاعت و معرفت را از همان کودکی به او آموخت. در دوران کودکیاش با پدر به مسجدالمهدی (عج) میرفت و از ۱۰ سالگی روزه میگرفت.
از همان بچگی علاقه زیادی به آنها داشت و قرآن را با عشق و صدای دلنشینی زمزمه میکرد. کودکی بامحبت و مهربان بودکه همیشه دوستانش را حمایت میکرد. بعد از فوت پدر در مغازهای کوچک، در و پنجره میساخت و اینگونه روزهایش را سپری میکرد.
۱۶ ساله بود که ناقوس جنگ او را به تکاپو انداخت؛ امام آمده بود و او که عاشقانههایش را جز در راه حق نمیدید، ندای جنگ را لبیک گفت و از طرف مسجد صاحبالزمان (عج) به بسیجیان ملحق و از همان جا عازم جبهه و جنگ شد.
ندبهخوان جبهه
خورشید در صبحهای جمعه، طلوعش را با صدای ندبه او آغاز میکرد؛ صدایی که در جبهه طنینانداز بود. او که بعد از اعزام به جبهه بهخاطر دلاوریها و شجاعتش در میدان نبرد فرمانده تیپ ۲۱ شده بود، در عملیات کلهقندیهای مهران در سال ۶۵ چندینبار ترکش خورد و بیمارستانهای مختلفی را تجربه کرد، اما هربار که از بیمارستان مرخص میشد، برای رفتن به جبهه و جنگ تشنهتر از قبل بود.
معصومه ابراهیمی، مادری که سالهاست فراق فرزند را تجربه کرده و تنها دلخوشی این سالها را در چند عکس یادگاری و دستنوشتههای پسرش خلاصه میکند، با دستان لرزانش عکس مصطفی را نشانم میدهد و با عشقی وصفناپذیر از خاطراتش میگوید، انگار هنوز مصطفی در گوشش زمزمه محبت میکند.
مادر شهید میان صحبت گاهی بغض گلویش را میفشرد، اما باز میگوید: مصطفی راضی نیست من اشک بریزم. صبوری میکند و با لبخندی غمآلود حرفهایش را از سر میگیرد و میگوید: بدن مصطفی بعداز شرکت در چند عملیات، جراحات زیادی داشت؛ ترکشهای فراوانی به بدنش اصابت کرده بود.
یکی از آن ترکشها وسط کمرش خورده بود و پزشکان بهخاطر خطری که داشت، آن زمان ترکش را از کمرش بیرون نیاوردند. طاقت دیدن بدن پراز ترکش پسرم را نداشتم و همیشه گریه میکردم، اما مصطفی من را آرام میکرد و میگفت: با گریه فقط دشمنم را شاد میکنید.
ازدواج
خانم ابراهیمی ادامه میدهد: بارها از او خواستم ازدواج کند و سروسامان بگیرد، اما او حاضر به ازدواج نمیشد، چون میترسید به جبهه نرسد. بالاخره با اصرارهای من، راضی به ازدواج شد، اما از ترس اینکه مبادا همسرش به او وابسته شود، کمتر به دیدن او میرفت. هنگام ازدواج شرطی برای همسرش گذاشته بود که باید او را با جبهه و مشکلاتش قبول کند.
مصطفی همیشه رضایت من را برای رفتن به جبهه میگرفت. من هم در گوش مصطفی اذان میگفتم تا به سلامت برگردد
مادر که خاطرات مصطفی قلبش را آزرده است، اشاره به عکس مصطفی میکند و میگوید: مصطفی قبل از رفتن به عملیات بهخاطر احترامی که برای من قائل بود، همیشه رضایت من را برای رفتن به جبهه میگرفت. من هم در گوش مصطفی اذان میگفتم تا او به سلامت برگردد، اما مصطفی ناراحت میشد و میگفت، چون در گوشم اذان میگویی من شهید نمیشوم. دعا کن شهادت نصیبم شود تا تو را به بهشت ببرم.
آخرین دیدار
مادر شهیدابراهیمیورکیانی از آخرین شب حضور پسرش در خانه اینچنین میگوید: آخرین شب بودنش، دعای کمیل را به زیبایی قرائت کرد. زمانی طولانی سر از سجده برنداشت و از خدا طلب شهادت کرد. وصیتنامهاش را نوشت.
بعد از دعا از من خواست برای شهادتش دعا کنم؛ میگفت من شوق شهادت دارم و فقط شهادت است که عطشم را فرومینشاند. همانموقع کاغذی را از جیبش درآورد و گفت از طرف سپاه باید به جنگ برود و عملیات سختی در پیش دارند. همیشه میگفت جبهه ناموس من است و سنگر جای من؛ جز شهادت دعایی در حقم نکنید.
او میافزاید: در همان عملیات بود که دستش قطع شد و او را به بیمارستان بردند. بعداز چند روز بهبودی وقتی که از بیمارستان مرخص شد، دیگر به خانه بازنگشت و از همانجا عازم جبهه شد، اما قبل از رفتنش، او را جلوی حرم امام رضا (ع) دیدم و این آخرین دیدار ما بود. سال ۶۵ به آرزوی همیشگیاش رسید و ندای حق را عاشقانه لبیک گفت.
خبر شهادت
ماه مبارک رمضان بود. وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه میکردم، متوجه شدم که پاسداران و فرماندهان به عملیات مهران رفتهاند. قلبم میلرزید، اما نمیدانستم چرا. انگار قلبم، گواهی شهادت پسرم را میداد.
فردای آن روز وقتی برای نماز به مسجد میرفتم، دامادم از من عکس مصطفی را خواست و پاسداران همانجا به من تبریک و تسلیت گفتند. توصیف آن حالت که چگونه توانستم خودم را نگه دارم سخت است، اما طبق وصیت مصطفی گریه نکردم.
یاد حرف آخر مصطفی جلوی حرم افتادم که میگفت مادرم، دنیا میگذرد. دعا کن آخرتمان خوب باشد. پیکر تکهپارهشدهاش را در تابوت دیدم و طبق وصیتی که کرده بود، کنار همرزمانش در خواجهربیع به خاک سپردیم.
وصیت شهید
مادر شهید در ادامه میگوید: مصطفی با روحانیت ارتباط بسیار خوبی برقرار میکرد و حاجآقاانصاریان آن زمان یکی از بهترین دوستانش بود. مصطفی تاکید زیادی بر حجاب داشت و بارها از من خواسته بود برایش گریه نکنم و فقط برای امام و نجات میهن دعا کنم.
میگفت باید اسلام را دراختیار داشته باشیم تا نااهلان به آن ضربه نزنند و حفظ حجاب و دین را بارها در وصیتنامهاش تکرار کرده بود.
مادر شهید که حالا ۲۴ سالها از فراق فرزندش میگذرد.هر سال برای او سفره امامحسن (ع) پهن میکند و روضه حضرت ابوالفضل (ع) میخواند و یاد و نام مصطفی را زنده میکند.
مادر مصطفی که در جوانی، فرزندانش سایه مهر پدر را از دست داده بودند، بهتنهایی فرزندانش را بزرگ و زندگی خود را وقف تربیت فرزندانش کرد. مصطفی سال ۶۵ به دیار حق شتافت و مرتضی، برادرش همان سالها بود که در رشتهپزشکی قبول شد و حالا راه مصطفی را با خدمت به مردم میهنش ادامه میدهد.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۰ مهر ۹۲ در شماره ۷۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.