کد خبر: ۹۷۵۲
۳۰ تير ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۰

۳۲ سال چشم انتظاری برای بازگشت نادر به خانه

خانم اسماعیل زاده، ۳۲ ساله که چشم انتظار اثری از فرزند مفقودالاثرش است. او خادم افتخاری حرم است و هر روز از امام رضا (ع) می‌خواهد تا نشانه‌ای از فرزند شهیدش برای او بیاورند.

چقدر سخت است روز‌ها و شب‌هایت را در انتظار به سر ببری، آن هم انتظار عزیزی که لحظه‌به‌لحظه برای دیدنش چشم‌انتظاری می‌کشی. مگر می‌شود مادری انتظار فرزندش را بکشد و تاب بیاورد؟ به قول خودش در این ۳۲ سال بی‌خبری از فرزندش، هزار مرتبه جان‌باخته، اما دوباره عشق دیدن نادر، پسرش توانسته او را سر پانگه‌دارد.

مادر شهید مفقودالاثر نادر خواجه‌تبریزی ۳۲ سال چشم‌انتظار است؛ ۳۲ سال با هر بارانی که باریده، او نیز اشک ریخته، همان‌جایی‌که زمانی فرزندش کوچک بوده و زیر قطره‌های باران، به نظاره باران می‌ایستاده و به آسمان خیره می‌شده! ۳۲ سال زیر باران دست به دعا برمی‌دارد تا نادر به بازگشت رضایت دهد! اما مادر که خود خادم افتخاری امام رضا (ع) است، می‌گوید: این روز‌ها دیگر صبرم تمام شده، اما به امید برگشتش هر روز به زیارت و پابوسی آقا می‌روم.

مادر به‌دنبال یافتن عکسی از فرزندش، آلبوم قدیمی خانواده را ورق می‌زند تا سرانجام چند عکس قدیمی و سیاه‌وسفید از دوران کودکی نادر را پیدا می‌کند؛ یک عکس متعلق به دوران دبستان نادر است. چند لحظه نگاهش را به عکس می‌دوزد، آهی می‌کشد و می‌گوید: هنوز جنازه‌اش را پیدا نکرده‌اند شاید هنوزهم...

خانم اسماعیل‌زاده علاوه‌بر پسرش، سه برادر و پسر خواهر خود را نیز در جنگ از دست داده است. او با شهادت و مبارزه زندگی کرده، اما غم هجران و فراق فرزند چیز دیگری است که فقط یک مادر می‌تواند آن را درک کند.     

 

مبارزه با سیب‌زمینی و پیاز

نادر خواجه‌تبریزی سال ۱۳۴۵ در تهران به دنیا می‌آید. او که دومین فرزند خانواده بود، دوران خردسالی را کنار مادر و پدر می‌گذراند و در شش‌سالگی وارد دبستان دنیای دانش تهران می‌شود و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به پایان می‌رساند.

چند روز بود که سیب‌زمینی و پیازها کم ‌می‌شدند. فهمیدم نادر آن‌ها را به‌سمت سربازان شاه پرتاب می‌کرده است

نادر خیلی زود و در کودکی با انقلاب آشنا می‌شود. زمانی‌که او کودکی چندساله است، انقلاب در پایتخت آغاز شده و تظاهرات مردمی علیه رژیم شاه هر روز بیشتر می‌شود. نادر به همراه دایی و مادرش در تظاهرات شرکت می‌کند.

خانه نادر در نزدیکی خانه مادربزرگش قراردارد؛ به این دلیل نادر ارتباط نزدیکی با خانواده مادرش برقرار می‌کند. او هر روز به خانه مادربزرگ می‌رود. دایی امیر هم  یک انقلابی دوآتشه است که هرروز در تظاهرات شرکت می‌کند و شب‌ها با دسته‌ای اعلامیه به خانه بازمی‌گردد.

او اعلامیه‌ها را در زیرزمین خانه مخفی می‌کند. در اثر همین رفت‌وآمد‌ها نادر وابستگی شدیدی به دایی‌امیر پیدا کرده است. او دایی را خیلی دوست دارد و گاهی پابه‌پای او به خیابان می‌رود و در تظاهرات شرکت می‌کند.

مادر آن روز‌ها را به‌خوبی به یاد می‌آورد و خاطراتی از آن دوران را بیان می‌کند: چند روز بود که احساس می‌کردم سیب‌زمینی و پیاز‌هایی که خریده‌ام، کم می‌شوند. بعداز پیگیری متوجه شدم که نادر سیب‌زمینی وپیاز‌ها را با خود می‌برده و هنگام تظاهرات به‌سمت سربازان شاه پرتاب می‌کرده است.    

 

با هوشیاری نادر اعلامیه‌ها را وارد پادگان کردیم

او ادامه می‌دهد: سال ۱۳۵۶ پسر بزرگ من در یکی از پادگان‌های ارتش مشغول خدمت وظیفه عمومی بود. من و برادرم برای آگاه‌شدن سرباز‌ها از سخنان و دستورات امام خمینی (ره) تصمیم گرفتیم اعلامیه‌ها را بین سربازان سربازخانه‌ها پخش کنیم.

در آن زمان، اعلامیه‌ای جدید از امام رسیده بود که در آن دستور به فرار سرباز‌ها از سربازخانه‌ها داده بودند. ما می‌دانستیم که خیلی از سرباز‌ها با دیدن این اعلامیه فرار خواهند کرد، اما عبور از جلوی سربازان نگهبان خیلی خطرناک بود. سرانجام فکر خوبی به ذهنمان رسید؛ تصمیم‌گرفتیم دسته اعلامیه‌ها را در لباس نادر مخفی کنیم و بعداز عبور از ایست بازرسی آنها رابه پسرم که سرباز بود، تحویل دهیم.

با این نقشه جلوی در پادگان رفتیم. من به نادر گفته بودم زمانی که برادرت را دیدی به طرفش برو و او را در آغوش بگیر تا برادرت اعلامیه‌ها را بردارد و در کاپشنش مخفی کند. ما چندبار به همین روش توانستیم اعلامیه امام را به داخل پادگان ببریم.

اگر هوشیاری و زرنگی نادر نبود، هرگز نمی‌توانستیم چنین نقشه‌ای را اجرا کنیم. نادر باوجود سن‌وسال کم و ترس زیادی که آن زمان از سرباز‌ها وجود داشت، بر ترس خود غلبه کرد و بادقت کارش را انجام می‌داد. او در ۱۲ سالگی یک انقلابی تمام‌عیار شده بود.    

 

مقاومت دربرابر دشمن متجاوز

بعداز پیروزی انقلاب، دایی‌امیر به‌همراه خانواده به مشهد می‌آید و نادر که طاقت دوری از او را ندارد، با خانواده‌اش به مشهد می‌آید. نادر به مدرسه راهنمایی می‌رود و با نمرات خوبی دو سال اول راهنمایی را پشت سر می‌گذارد.

آرامش بعداز انقلاب با آغاز جنگی خانمان‌سوز برهم می‌خورد و دایی‌امیر همراه دوبرادرش جزو اولین سربازان داوطلب از میدان راه‌آهن مشهد، عازم جبهه‌ها می‌شود.

پدر شهید درباره آن روز می‌گوید: ما، چون می‌دانستیم نادر خیلی وابسته به دایی‌هایش به‌ویژه دایی‌امیر است، به او نگفتیم که او به جبهه رفته است. به خانواده هم گفته بودیم که چیزی نگویند تا اینکه روزی که امیر به خانه مادربزرگش رفته بود، نامه‌ای از دایی‌امیر را کنار طاقچه پیدا می‌کند و متوجه ماجرا می‌شود.

او سراسیمه به خانه آمد و با ناراحتی از ما خواست که با رفتنش به جبهه موافقت کنیم، اما ما به‌دلیل کم‌سن‌وسال‌بودنش با او مخالفت کردیم ولی او اصرار زیادی برای رفتن به جبهه داشت. بعداز چهار ماه دایی‌امیر برای مرخصی به خانه آمد و نادر اولین کسی بود که به دیدن او رفت. دایی چند روز در مشهد بود و نادر در این مدت لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد.

بعداز چند روز زمانی‌که دایی‌امیر قصدرفتن به جبهه را داشت، نادر هم با ما برای بدرقه آمده بود. برای هردوی آنها، وداع خیلی سخت بود. نادر به دایی التماس می‌کرد که او را هم ببرد و دایی‌امیر قول می‌داد که دفعه بعد او را هم با خود ببرد؛ نادر با شنیدن این کلمه خوشحال شد و کمی آرام گرفت.

دوماه بعد خبر شهادت دایی‌امیر به مشهد رسید. نادر از شدت غصه و غم چیزی نمی‌خورد و تنها آرزویش این بود که به جبهه برود و کسی را که دایی‌امیر را به شهادت رسانده بود، به قتل برساند.   

 

۳۲ سال چشم انتظاری برای بازگشت نادر به خانه

 

اعزام به جبهه

خانم اسماعیل‌زاده درباره نحوه اعزام نادر به جبهه گفت: درست یک هفته بعداز شهادت برادرم، دوبرادر دیگر به همراه پسر خواهرم و نادر راهی جبهه شدند و این اولین‌باری بود که نادر به جبهه رفته بود.

بعداز چند روز نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود لباس سربازی به اندازه‌اش نداشته‌اند و او تا چندروز با لباس شخصی تردد می‌کرده است. در ادامه گفته بود که به محل شهادت دایی‌اش رفته و حسابی گریه کرده است.

او می‌افزاید: بعداز سه ماه خبر شهادت برادر دوم و پسر خواهرم را برایم آوردند. نادر هم در آن عملیات شرکت کرده و جنازه غرق خون دایی و پسرخاله‌اش را دقایقی بعداز شهادت دیده بود. نادر همراه جنازه‌ها به مشهد بازگشت؛ اما او آدم دیگری شده بود.

طاقت ماندن نداشت. خیلی سعی کردم مانع‌از رفتنش شوم ولی فایده‌ای نداشت. یک روز که اعزام نیرو بود، باخبرشدیم که نادر در راه‌آهن دیده شده است. با برادر و پدرش برای آوردن او رفتیم، اما او در قطار نبود؛ ناامید درحال بازگشت بودیم که ناگهان صدای نادر را از روی سقف قطار شنیدیم: مادر جان؛ دعا کن که دیگر به مشهد برنگردم. دیگر طاقت دوری از دایی‌امیر را ندارم.

این آخرین کلماتی بود که از نادر شنیدم. پدرش سعی کرد که قطار را نگه‌دارد و او را پایین بکشد، اما من می‌دانستم که فایده‌ای ندارد؛ برادر بزرگش را با او همراه و فقط دعا می‌کردم که یک بار دیگر او را ببینم.   

 

شهادت بدون بازگشت

رسیدن نادر و برادرش به جبهه مصادف می‌شود با عملیات بزرگ آزادسازی خرمشهر. در این عملیات، نادر و برادرش به‌همراه حدود ۵۰۰ سرباز دیگر در منطقه کوشک خرمشهر با دشمن درگیر می‌شوند و با حمله به دشمن، تپه‌ای استراتژیک را فتح می‌کنند.

هنگام پیشروی به جلو ناگهان پای نادر روی مین می‌رود وهردو پایش قطع می‌شود. برادر که شاهد این صحنه است، سراغ نادر می‌رود و سعی می‌کند که او را نجات دهد، اما با پاتک دشمن مجبور به عقب‌نشینی می‌شود. او بدن مجروح برادر را ترک می‌کند.

الان ۳۲سال است که از نادر خبری ندارم. خیلی‌ها خواستند که برای او مراسم شهادت بگیرند اما من اجازه ندادم

بعداز چندروز که خرمشهر آزاد می‌شود، حسن تمام منطقه را زیرورو می‌کند، اما اثری از نادر پیدا نمی‌کند. بعداز چند روز ما از مفقودشدن نادر باخبر شدیم.

مادر شهید در ادامه می‌گوید: الان ۳۲ سال است که از نادر خبری ندارم. خیلی‌ها خواستند که برای او مراسم شهادت بگیرند، اما من اجازه ندادم؛ به دنبال جنازه او نیز نرفتم؛ چون هنوز کلام آخر نادر را به یاد دارم: دعا کن مادر که دیگر برنگردم... نمی‌دانم چه بلایی سر جنازه‌اش آمده است، اما می‌دانم که هرجا هست در آرامش است؛ او عاشق بود و عاقبت عشق هم چیزی جز مرگ نیست...     

 

معجزه انسان‌سازی انقلاب 

خانم اسماعیل‌زاده در پایان می‌گوید: انقلاب خیلی از آدم‌ها را زیرورو کرد. من خودم شاهد بودم که آدم‌های لاابالی که کاری جز عربده‌کشی بلد نبودند، چطور وارد انقلاب شدند؛ آدم‌هایی که انقلاب، آنها را هضم کرد. خیلی از آنها با این تحول روحی به جبهه‌ها رفتند و تعداد زیادی از آنان نیز شهید شدند؛ ولی حالا خیلی‌ها می‌خواهند انقلاب را بد جلوه دهند.

آنها این‌طور تلقین می‌کنند که انقلاب، فقط برای ما بدبختی و فلاکت داشته،  اما من دیدم که چگونه جوانانی برای حفظ این انقلاب جان‌برکف به جبهه می‌رفتند. مردم ما هرچه شهید می‌دادند، جا خالی نمی‌کردند.

این معجزه نیست؟ چه چیزی غیراز معجزه باعث این شجاعت می‌شود؟ ما باید این را بدانیم و گول تبلیغات دروغین افراد ترسو و مغرض را نخوریم. ما به راهمان ادامه می‌دهیم همچنان‌که تاکنون ادامه داده و موفق بوده‌ایم.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۳ مهر ۹۲ در شماره ۷۲ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44