صدای تیربارهای دشمن از زمین و زمان به گوش میرسید. قربانعلی چشمهایش را بست. برای دقایقی همسر و فرزندانش مقابل چشمهای خسته و بیرمقش جان گرفتند. به لباسهای غرق خونش چشم دوخته بود. آرامآرام سرما سرمایش شد و از هوش رفت.
چشم که باز کرد هنوز همه بدنش مورمور میکرد. دستش به تکهسنگی تبدیل شده بود که تا مغز استخوانش را میسوزاند. اطراف قربانعلی پر بود از رزمندههایی که یا مجروح بودند یا نگران آینده مبهم خود، دست را روی سر گذاشته بودند. خیبر با شکست سختی مواجه شد. ۲ هزار رزمنده به اسارت گرفته شدند. «قربانعلی رویینتن» و ۲ هزار رزمنده دیگر به اسارت گرفته شدند.
قربانعلی، همسایه ما در محله شهید مطهری است. او از روزهای اسارت و آزادگی برایمان میگوید. ۷۳ ساله است. یک سالی میشود همسرش را از دست داده و حالا دور و برش را نوهها و بچههایش شلوغ کردهاند تا کمتر نبود همسرش را به خاطر آورد.
قربانعلی پیش از شروع جنگ، هتلی اطراف حرم مطهر داشته و با آن اموراتش را میگذرانده است. با شروع جنگ، وارد سپاه میشود و به وطن خدمت میکند. زندگی شخصی قربانعلی با شروع جنگ حال و هوایش تغییر میکند. قربانعلی ۵ پسر و یک دختر دارد که در همان ایامی که در جبهه بود به دنیا آمد. قربانعلی پیش از اسارت یک بار برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمدهاش به مرخصی میآید و بعد ۷ سال و نیم اسارتش آغاز میشود.
«سال۱۳۶۰ به جبهه رفتم. سال۱۳۶۲ هم در عملیات خیبر اسیر شدم. ۵ روز بود که میجنگیدیم. نزدیک بصره بودیم و چند شهرک را هم گرفته بودیم. دقیقا ۵ اردیبهشت ۱۳۶۲؛ در این عملیات گلوله مستقیم به دستم خورد و مجروح شدم. بدنم هم پر از ترکش بود.»
لحظه اسارت را به خاطر میآورد. «یکی از عراقیها تا چشمش به من افتاد پایم را نشانه گرفت و به آن شلیک کرد. نای ایستادن نداشتم. به زمین افتادم. لحظاتی بعد یکی از ارشدهای گروه عراقیها آمد و با دیدن وضعیتم به شدت با او برخورد کرد.۸۵۰ مشهدی بین اسرا بودند. مسیری را با تانک و بعد مسیری طولانی را با کامیون طی کردیم. مجروحان زیادی بین اسرا دیده میشد. حتی بعضیهایشان در طی مسیر شهید شدند.»
آه تلخی میکشد و ادامه میدهد: «جوانهای ما را مانند تکهای گوشت توی کامیون روی هم میانداختند. جوانهایی که یا دست نداشتند یا پایشان قطع شده بود و خونریزی شدیدی داشتند. رفتارشان واقعا با اسرا غیرانسانی بود. به جای اینکه مجروحان را به بیمارستان برسانند ما را به مکانی بردند که در آن بچهها را تخلیه اطلاعاتی کنند.»
«با همان اوضاع و احوال ما را برای تخلیه اطلاعاتی به یک پایگاه بردند. برای گرفتن اطلاعات از بچهها هر کاری میکردند. با شلاق به روی زخمهای بدنشان میزدند. پوتین خودم پر از خون شده بود. همه ما پاسدار بودیم و با وجود شکنجههای بسیار هیچکدام بروز ندادیم که پاسداریم.
از آنجا ما را به محل دیگری بردند که در آن دوباره دونفر به دونفر بچهها را شکنجه میکردند تا به حرف بیایند. اما با وجود آن همه زخمی که بر بدن بچهها بود و شکنجههای سخت، هیچکدام حرفی نزدند.»
قربانعلی رویینتن اینطور ادامه میدهد: «۵ روزی از اسیر شدنمان میگذشت. نه دارویی، نه دکتری. هیچ خبری از مداوای مجروحانمان نبود. زخم بعضیهایشان عفونت کرده بود و از محل ترکش کرم بیرون میآمد. همان روزها بسیاری از مجروحان بدحالمان شهید شدند. بالاخره بعد از چند روز ما را به بیمارستانی بردند که تنها به بستن زخم بچهها اکتفا کردند.»
قربانعلی، یاد یکی از ستوانهای دلسوز بعثی میافتد؛ «ستوانی اهل کربلا بود. او در شبی که اسرای ما در بیمارستان بودند زخمهای آنها را شستشو میداد. آنقدر به آنها بدبین بودیم که کسی به او اعتماد نمیکرد. فارسی میدانست و با زبان خودمان از ما میخواست اجازه بدهیم زخمهایمان را با بتادین شستشو بدهد. تا وقتی ما را به اردوگاه موصل بردند ۸ روز از اسارتمان گذشت.» قربانعلی این جمله را به زبان میآورد و میگوید: «اردوگاه دو طبقه بود. طبقه بالا عراقیهای مصلح حضور داشتند و طبقه پایین هم اسرای ایرانی.»
دور از وطن، مجروح و ناامید از آزادی، شرایط خیلی از اسرا بود که در اتاقهای اردوگاه موصول به سر میبردند. «به بهانههای مختلف بچه را میزدند. آنها به شدت به انجام کارهای فرهنگی در آسایشگاه حساسیت نشان میدادند. تنها کافی بود دعایی در آسایشگاه توسط چند نفر خوانده شود، به آسایشگاه میآمدند و همه را با شلاق میزدند. آنها فیلمی از فعالیت منافقان را در آسایشگاه پخش میکردند و با زور شلاق، اسرا را وادار به تماشای آن میکردند. اما اسرا همچنان مقاومت میکردند و به تماشای فیلم منافقان تن نمیدادند.
بعد از دوسال و نیم صلیب سرخ به اردوگاه آمد. بعد از آن خانوادههای ما از حال و روزمان مطلع شدند. نامه میفرستادیم و از طرف خانواده هم نامه برایمان میآمد. از دختر کوچکم عکسی فرستادند که هر شب آن عکس را زیر سرم میگذاشتم و میخوابیدم. با آمدن صلیب سرخ خانوادههایمان لااقل میدانستند که ما زندهایم و کجا هستیم.
قد بلندی دارد. با اینکه ۷۳ بهار را دیده، اما کمر خم نکرده است. رشادت حتی در ظاهر رویینتن هم دیده میشود. «عراقیها به خاطر قد و قامتم فکر میکردند از نیروهای صاحب نفوذم. ظاهرم اینطور نشان میداد. آنها از هیچ کاری برای به حرف آمدن من و خیلیهای دیگر کوتاهی نمیکردند. چنگکی به سقف بسته بودند که من را با پا از آن آویزان کردند طوری که سرم به طرف پایین بود.
حال خیلی بدی داشتم و تنها یاد خدا آرامم میکرد.
ما را به اتاقی میبردند که در و دیوارش خونی بود. چراغ را که روشن میکردند حس میکردیم در استخر خون نشستهایم
. گاهی سه روز آب به بچهها نمیدادند.
سرویس بهداشتی را میبستند و بچهها از بوی تعفن، بیمار میشدند. بارها من و خیلیهای دیگر را به میز میبستند و با شلاق میزدند. ۳ بار به بدنم برق وصل کردند و هر بار من از هوش میرفتم و آن از خدا بیخبرها یا من را داخل حوض آب داخل حیاط میانداختند و یا یک سطل آب روی سرم میریختند.»
امید قربانعلی و دوستانش، وقتی از تلویزیون عراق خبر رحلت امام را شنیدند، ناامید شدند. «بچهها حال و روز خوبی نداشتند. بسیاری خودشان را میزدند و بلندبلند گریه میکردند. دیگر امیدی به بازگشت به کشور هم نداشتیم. نمیدانستیم چه برسرمان میآید. به ما اجازه عزاداری دادند و تا سه روز در اردوگاه برای رهبرمان عزاداری کردیم.
قربانعلی خاطره دیگری را مرور میکند: «وقتی هم تلویزیون عراق از صلح خبر داد باز هم بچهها باور نکردند و تصور میکردند حقهای نظامی است.»
وقتی گفتند صلح شده نه قربانعلی پذیرفت و نه دوستان همرزمش. قرار بود آزاد شوند، اما تنها تشویش و نگرانی همه وجودشان را فرا گرفته بود. «همه همدیگر را در آغوش میگرفتند و از هم حلالیت میگرفتند. فکر میکردیم بناست ما را به صورت دستهجمعی ببرند و بکشند. وقتی آزادی را باور کردیم که وارد خاک وطن شدیم و مرزبانها به زبان خودمان و هم وطن خودمان بودند.
آن وقت بود که اسرا خودشان را روی خاک انداختند و شروع به گریه و بوسیدن خاک وطن کردند. اول ما را با ماشین به کرمانشاه بردند. بعد با هواپیمای ارتش به اصفهان و بعد به باغی در مشهد فرستاده شدیم. آنجا بود که خانوادهام برای دیدنم آمدند. پسرهایم را نمیشناختم. همه بزرگ شده بودند. دخترم ۸ ساله شده بود. او را هم نشناختم.»
این خاطره او را یاد همسرش میاندازد. «حاجیه خانم، همسرم شیرزنی بود که برای فرزندانم هم پدری کرد و هم مادری.» فروردین سال۷۰، آزاد شدم و بعد از آزادی دوباره به ارتش رفتم و خدمت کردم تا وقتی که بازنشست شدم.
سالهاست ساکن محله شهید مطهری است. «هنوز در اسارت بودم که پسرم در این محله، زمینی خرید و شروع به ساخت خانه برایمان کرد. خودم هم که برگشتم به فضای آن اضافه کردم. محلهمان محله آرام و خوبی است. قدیمیهای محله را میشناسم. آدمهای مومن و خوبی هستند.»
مشکل محله از نگاه قربانعلی این است که جای پارک ندارند و هر روز خانهها کوبیده میشوند و آپارتمانهای بدون پارکینگ جایش را میگیرند. او نظارت بیشتر شهرداری به این امور را لازم میداند.
روزی که ما برای تهیه گزارش به مطهری شمالی۷۲ رفتیم شهردار منطقه۲ به همراه برخی معاونانش به دیدار با این اسیر سالهای مقاومت رفته بود. سالهای جنگ تمام شد. حالا ماییم و خونهایی که ریخته شد، ماییم و اسیرانی که جوانیشان را در اسارت گذراندند. پاسدار این همه رشادت باشیم.
* این گزارش شنبه یک شهـریور ۹۳ در شمـاره ۱۱۷ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.