
رزمنده جبههها حالا ناجی شهر شده است
علی هاتفی، در اولین روز نخستین ماه فصل زمستان سال ۴۲، در محله چهنو به دنیا آمد. پسر ارشد خانواده بود. دبستان را که تمام کرد وارد کار شد و سیمکشی ساختمان آموخت. در روزهای انقلاب تازه قد کشیده بود، توی خیابان «زندهباد امام» سر داد و همقدم با مردم شهرش جشن پیروزی انقلاب را یک صدا فریاد زد.
لبیک به فراخوان امام (ره)
سال ۵۸ بود که با فراخوان امام (ره) عضو بسیج شد و به جبهه رفت. ردپای او با اینکه در اوایل جوانی بود در بیشتر عملیاتهای بزرگ ابتدایی جنگ دیده میشود. علی هاتفی در فتح خرمشهر حاضر بود و در منطقه «کلهقندی» شهر مهران نیز حضور فعال داشت، همینطور در عملیات مسلمبنعقیل در منطقه «سومار» که تعداد زیادی از همرزمهایش را در این عملیات از دست داد تا اینکه در عملیات خیبر به دست نیروهای بعثی اسیر شد.
چگونگی اسارت
چگونگی اسارتش آنقدر دردناک است که هیچ کسی به جزو خود او نمیتواند عمق رنج زخمهای کهنه ۳۰سالهاش را بفهمد.
ماجرا را اینطور به یاد میآورد: عملیات خیبر در چهارم اسفند شروع شد، شاید اگر در آن عملیات به موقع به بچهها مهمات میرسید جنگ در همان سال۶۲ به نفع ایران تمام میشد. در آن عملیات چند لشکر در منطقه «حورالهویزه» با هم متحد شدند، نیروها چهار روز آنجا مستقر بودند، منطقه مرداب بود و زمین ناهمواری داشت، بعد از اینکه بچههای پیاده خط را شکستند در جاده بصره دشمن به ما پاتک زد.
او در ادامه خاطرنشان میکند: در خیبر اولین باری بود که دشمن از بمب شیمیایی استفاده کرد، تا قبل از عملیات خیبر ایران خوب پیشرفت کرده بود تعداد زیادی روستا آزاد شده بودند و حتی خیابان «العماره» بصره هم دست ما بود، من برای استراحت کوتاهمدت وارد خاکریز شده بود که دیدم ترکشهایی به کنارمان میخورد. بیرون که آمدم فهمیدم دشمن بهطور مورب یا همان نعل اسبی، ما را محاصره کرده است و خیلی از سربازان پیاده به شهادت رسیدهاند.
هاتفی به یاد میآورد: سوار ماشین شدم و درحالیکه راه را بر میگشتم، شهدا و مجروحان زیادی را در اطراف جاده میدیدم، در یک دوراهی گیر کرده بودم، اما تا به خودم بیایم تانکهای دشمن را دیدم که جلویم صف کشیده بودند، ماشین را خلاص کردم و تصمیم گرفتم به دل آنان بزنم که رگبار مسلسل را به سمتم گرفتند؛ سرم را پایین آورده بودم، اما یک تیر به قسمت ران پایم خورد این تیر دو زمانه بود و بعدها صدمه زیادی به ناحیه کمرم زد و چند تیر هم به قسمتهای دیگر بدنم خورد.
رو به ایران تشهدم را خواندم
این آزاده ادامه میدهد: نیروهای دشمن که بالای سرم قرارگرفتند، رو به آنان گفتم «اسیر»؛ اما بعثیها دستهایم را از پشت بستند و درحالیکه سرم توی لجنهای مرداب بود شروع کردند به تیراندازی، میخواستند شکنجه روحیام بدهند، مدام فکر میکردم که شهید خواهم شد؛ چراکه آنان مجروحان را حمل نمیکردند و به آنان تیر خلاص میزدند، اما من را درحالیکه خونریزی داشتم همان جا ول کردند.
من هم رو به ایران تشهدم را خواندم و خودم را کشیدم زیر ماشین؛ خون بدنم حسابی کم شده بود، بعد از نمیدانم چند ساعت بود که نیروهای خودی به من رسیدند. او به یاد میآورد: آن وقتها وزنم ۸۵ کیلوگرم بود، تیر هم خورده بودم و توانایی راه رفتن نداشتم به همین خاطر بچهها نمیتوانستند مرا همراه خودشان ببرند، پس روی مرا یک پتو گذاشتند و کمی به هم رسیدگی کردند و گفتند همان جا زیر لب «یا مهدی (عج) و یا حسین (ع)» را زمزمه کن تا ما برویم و افرادی را برای کمک بفرستیم، آنان رفتند و طول نکشید که نیروهای عراقی به سراغم آمدند و اسیر شدم.
نیروهای بعثی مجروحان را حمل نمیکردند و به آنان تیر خلاص میزدند
قتلگاه یا بیمارستان صحرایی!
درد هنوز هم، بعد از ۳۰ سال در صدای حاج علی هاتفی میپیچد وقتی که از عملهای غیرعلمی در بیمارستان صحرایی یاد میکند، از آن ساعتها که بدون بیهوشی جای زخم را باز میکردند و گلوله را از تن رزمندگان در میآوردند، از اشتباهات پزشکی و امکانات کم، از زخمیهایی که به دلیل عفونت شهید شدند.
میگوید: بعد از معالجه در بیمارستان صحرایی ۱۳نفر را داخل یک آمبولانس جا دادند و همه را به بیمارستان العماره بغداد بردند.
نیروهای دشمن که بالای سرم قرارگرفتند، رو به آنان گفتم «اسیر»؛ اما بعثیها دستهایم را از پشت بستند و درحالیکه سرم توی لجنهای مرداب بود شروع کردند به تیراندازی، میخواستند شکنجه روحیام بدهند، مدام فکر میکردم که شهید خواهم شد؛ چراکه آنان مجروحان را حمل نمیکردند و به آنان تیر خلاص میزدند، اما من را درحالیکه خونریزی داشتم همان جا ول کردند. من هم رو به ایران تشهدم را خواندم
۵۶ روز عذاب
نامردی بعثیها در بیمارستان العماره بغداد خیلی بیشتر میشود، به مجروحان حتی اجازه نماز و دعا داده نمیشود. بااینکه کیسه شنی به پای هاتفی متصل است، اما با بیرحمی و برای سرگرمی تخت او توسط پرستار و نظامیان به بازی گرفته میشود و جابهجا میشود. به آنان قرص مسکن نمیدهند، غذایی برای خوردن وجود ندارد و این وضعیت هولناک و غیر انسانی تا ۵۶ روز ادامه پیدا میکند.
اولین اسرای آزاده
بالاخره در سال۶۲ در اولین تبادل اسرا که شامل ۱۳۰ نفر بود، علی هاتفی نیز به دلیل وضعیت نامناسب جسمی به همراه ۶ نفر دیگر از اردوگاه موصل به سمت ایران باز میگردند. او از آن روزها اینطور یاد میکند: اعلام کردند در قبال آزادی ۲۵۰اسیر عراقی، ایران هم میتواند ۱۳۰اسیر تحویل بگیرد، برایمان باور کردنی نبود، بچهها از همه بندها میآمدند و برایم وصیت میکردند و میخواستند تا پیش خانوادههایشان بروم، بعضی میگفتند به همسرانمان بگو منتظر ما نمانند و اگر خواستند ازدواج کنند و بعضی اگر زمینی داشتند میخواستند تا خانوادهشان آن را بفروشد و از پول آن استفاده کنند، حال و هوای خاصی در اردوگاه برقرار شده بود و با اینکه اجازه نمیدادند مطالب را بنویسم، اما سعی میکردم همه را به خاطر بسپارم. بالاخره بعد از مدتی این ۶ نفر اسیر به اردوگاه بغداد منتقل میشوند و رفتار بعثیها نیز عوض میشود و سعی میکنند با اسرای در حال بازگشت به وطن رفتار خوبی داشته باشند، به آنان کت و شلوار میپوشانند و غذای خوبی هم به آنان میدهند و در فرودگاه ترکیه اسرای ایرانی با اسرای عراقی مبادله میشوند و بعد وارد فرودگاه مهرآباد میشوند و مورد استقبال قرار هموطنان قرار میگیرند.
از کار در بهشت رضا تا فرماندهی پایگاه آتشنشانی
علی هاتفی پس از باز گشت چند بار دیگر تحت عمل جراحی قرار میگیرد و پس از بهبود به مدت یک سال در بهشت رضا متصدی مخابرات میشود و از طرف بیت رهبری به او سه چرخهای داده میشود که همان وسیله عبور و مرورش برای ۱۴ سال آینده میشود. بعد از آن هم به استخدام آتشنشانی در میآید.
حاشیههایی از جنس اسارت
علی هاتفی هنگامی که به جبهه اعزام میشود ۸۵ کیلوگرم وزن داشته و بعد از کمتر از دو سال با ۴۳کیلوگرم کاهش وزن به ایران باز میگردد، اما با این حال ۴ ماه از دوران اسارت را در روزه به سر برده است.
هم اینک حاج علی هاتفی با داشتن ۵۵درصد جانبازی و ۴۰۰جای بخیه و یک تیر که هنوز در بدنش باقی مانده است، فرمانده ایستگاه آتشنشانی شهرک شهید رجایی است.
*این گزارش در شماره ۱۱۳ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۷ مردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.