کد خبر: ۱۱۱۴۹
۱۲ دی ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰
شیربچه‌های خانواده شیری مشهدی

شیربچه‌های خانواده شیری مشهدی

شهیدان محمدجواد و محمود شیری، دو برادر بودند که با اصرار خودشان راهی جبهه شدند و روزی که جنازه‌شان برگشت چیز زیادی از جسم آنها باقی نمانده بود، اما اسم‌شان روی همه زبان‌ها بود.

نجفی| موقعی که رسیدم، چند‌تایی پارچه تسلیت به دیوار خانه آویزان بود. گمان کردم پدر شهیدان است که به‌تازگی فوت کرده ولی نه. احمد شیری که آمد بیرون و ما را به خانه دعوت کرد، گفت: «برادر بزرگ‌ترم به رحمت خدا رفته. پدرم سال‌۷۹ فوت کرد و مادر هم، سال پیش.»

احمد، فرزند دوم یک خانواده دوازده‌نفره است. نُه‌برادر و یک خواهر. با احمد و بعد هم قاسم شیری که به جمع ما آمد، کلی حرف زدیم. این‌بار برخلاف اغلب مصاحبه‌ها که با مادران و پدران شهدا انجام می‌شود، آنها برادرانه درباره برادران شهیدشان حرف زدند. از دعواهایشان، از شرارت‌های نوجوانی، از خنده‌ها و از همه اتفاقاتی که برایشان افتاده گفتند.

 

شیربچه‌های خانواده شیری مشهدی

 

سنگ می‌انداختیم وسط دسته ژاندارم‌ها

محمد‌جواد، برادر بزرگ‌تر بود و برادر بزرگ‌تر یعنی هرجا توی دعوا و مرافعه‌ای کم آوردی، او را صدا بزنی. احمد‌آقا می‌گوید برادرش همیشه هوایش را داشته و پشتش بوده؛ «یادم می‌آید کنار خانه‌مان ژاندارمری بود و خانه‌های سازمانی آن ها. توی سه‌راه کشتارگاه که الان شده شهید‌صدوقی. خانه‌باغی بود که یادم است یک بار بچه‌های ژاندارمری در آن، در حمایت از شاه، شعار «جاوید شاه» سرمی‌دادند. من و برادرم به‌سمتشان کلوخ پرتاب کردیم و بعد به‌سرعت فرار کردیم، به سمت جایی که دار و درخت زیادی داشت. آنها هم آمدند دنبالمان. در راه به پیرمردی برخوردیم که داشت جنگل را به‌همراه چندپسر تمیز می‌کرد. قضیه را توضیح دادیم. جارو داد دستمان که ما هم به‌همراه بقیه آنجا را تمیز کنیم. ژاندارم‌ها رسیدند و پیرمرد به هر روشی که می‌شد، آنها را دست به سر کرد تا رفتند.»‌

می‌خندد. مدام هم می‌گوید: «عجب خاطراتی داریم، ها!» و بلافاصله از دعوا‌های مدرسه یادش می‌آید؛ «بعضی وقت‌ها توی مدرسه دعوا می‌کردم که محمدجواد در حمایت از من می‌آمد و دعوا می‌کرد. توی دعوا‌ها هوای یکدیگر را داشتیم.»

این خاطره را می‌گویم تا فکر نکنید شهدا فرشته به دنیا می‌آمدند یا قدیس بودند. نه! توی سینما، برادر شهیدم رفتند برای بچه‌ها سیگار بخرند

 

محمود با ترفند‌های مختلف به جبهه رفت

اما محمود شیری چگونه و در چه فضایی به جبهه رفت؟ برادرانش می‌گویند با اینکه آنها هم دلشان می‌خواست به جبهه بروند، محمود ترفند‌های مختلفی برای قانع‌کردن پدر و مادر به کار گرفت و دست‌آخر هم موفق شد؛ «محمود، هفده‌سالش بود که شهید شد. اولش گفت فقط به آموزشی می‌روم و بعد‌از آن دیگر به جبهه نمی‌روم. بابا و مامان به همین آموزشی هم رضایت نمی‌دادند ولی او رفت. ۴۵ روز آموزشی رفت و برگشت. وقتی آمد، بعد‌از چند‌روز دوباره عزم کرد که برود. خانواده گفتند: تو که گفتی دیگر نمی‌روی! گفت نمی‌شود که نروم؛ من از مال بیت‌المال استفاده کرده‌ام. خلاصه، با فیلم و سیانس بالاخره رفت جبهه. می‌گفت می‌روم پشت جبهه خدمت می‌کنم و جلوتر نمی‌روم. ولی تا خط مقدم رفت. یادش به‌خیر...»

و بعد هم درباره جنازه برادرش حرف می‌زند و زمان دفن شهید. آنها باید پدر و مادر را آرام می‌کردند. با همه غمی که داشتند، باید حواس مادر را پرت می‌کردند که نبیند چیزی از پیکر برادرشان باقی نمانده؛ «از جنازه برادرم فقط یک ستون فقرات دیدم. همین. مادرم که می‌پرسید، می‌گفتم صحیح و سالم است و چیزیش نیست. دو تا برادرم کنار هم دفن شدند. مادرم به قبرکَن می‌گفت مادر، حواست باشد کلنگ را نزنی به بچه‌هایم.»

فکرش می‌رود به خیلی دورها. برادر دیگر هم به جمع ما اضافه می‌شود. مو‌های سرش تقریبا سفید شده. می‌نشیند. احوالپرسی می‌کنیم و به اینکه دارم همه جزئیات زندگی‌شان را می‌پرسم، واکنش نشان می‌دهد و می‌خندد و به برادرش می‌گوید: «گیر خبرنگار‌ها افتادی... همه زندگی‌ات را بیرون می‌کشند!»

وسط چای‌خوردن، احمد‌آقا دوباره خاطره‌ای از برادرش به یاد می‌آورد. این‌بار برای گفتنش با برادر هماهنگ می‌کند: «قضیه سیگار و سینما رو بگم یا نه؟» می‌خندد و ادامه می‌دهد؛ «با شهید و گروهی از بچه‌ها رفته بودیم سینما. تازه از آموزشی آمده بود. ما کوچک‌تر گروه حساب می‌شدیم. این خاطره را می‌گویم تا فکر نکنید شهدا فرشته به دنیا می‌آمدند یا قدیس بودند. نه! توی سینما، بچه‌های بزرگ‌تر مثل برادر شهیدم رفتند برای بچه‌ها سیگار بخرند. برای خودشان که بزرگ بودند، سیگار زر خریدند و برای ما که کوچک‌تر بودیم، سیگار مور. می‌گفتند شما‌ها کوچک هستید؛ از این سیگار‌های کوچولو بکشید. خلاصه شیطنت‌هایی ازاین‌دست هم داشتند. اهل ورزش هم بودند. جواد می‌رفت باشگاه کاراته و آن دیگری هم جودو. نمی‌دانم منظورم را گرفتید یا نه؟» گرفتم. خیلی خوب هم قصد و غرضش را فهمیدم. نکته‌ای که فهمیدنش برای خیلی‌ها سخت است یا حتی اصلا نمی‌خواهند که بفهمندش. در‌واقع او می‌گوید برادرش مثل باقی انسان‌ها زندگی می‌کرده و با آشنایی و رفت‌و‌آمد به مسجد تغییر می‌کند. بعد مسیرش مشخص می‌شود و راهش را انتخاب می‌کند.

 

شیربچه‌های خانواده شیری مشهدی

 

محمدجواد اهل درس و مشق نبود

قاسم شیری از برادرش محمد‌جواد می‌گوید و اینکه به‌خاطر شرایط مالی خانواده به چاپخانه می‌رفته و آنجا کارگری می‌کرده است. گویا این کار باعث دلگرمی مادر شده بود؛ «جمعیت خانه ما زیاد بود و شرایط مالی خوبی هم نداشتیم. به همین دلیل محمد‌جواد در چاپخانه صفویه در بست پایین‌خیابان کارگری می‌کرد. همین موضوع برای مادرم دلگرمی شده بود. ازطرف دیگر، محمدجواد آن‌قدر به خودش می‌رسید که اعضای فامیل به او می‌گفتند «سوسول»! تا اینکه پایش به پایگاه و مسجد باز شد. آنجا کلا تغییر کرد. مثلا یادم است طوری برای شهادت آقای بهشتی گریه می‌کرد که انگار پدرش مرده بود. پدر ما آدم متدینی بود و نماز شبش ترک نمی‌شد ولی طوری شده بود که می‌گفت شب‌ها با صدای نماز شب محمدجواد از خواب بیدار می‌شوم.»

برادر، قسمتی از وصیت‌نامه شهید را می‌خواند و می‌گوید: «نمی‌دانم یک پسر شانزده‌ساله چطور به این مسائل فکر می‌کرده؛ مثلا در قسمتی نوشته: پدر و مادر عزیزم، اگر در دوران کودکی به شما خوبی نکردم، من را به بزرگواری خودتان ببخشید.»

 

شیربچه‌های خانواده شیری مشهدی

 

هرکاری می‌کنیم، می‌گویند از بنیاد شهید وام گرفته‌ای؟!

به قسمت اصلی گفت‌و‌گو می‌رسیم؛ به همان‌جایی‌که برادران شهید و تقریبا اغلب خانواده‌های شهدا از آن دلگیرند. احمد‌آقا هم بار‌ها از این حرف‌ها دلگیر شده؛ «پدر من خدا‌بیامرز، از پول زحمت‌کشی و سختی، خانه‌ای سه‌طبقه در چهنو ساخت. ولی خیلی‌ها ساخت خانه را گذاشتند به حساب اینکه او دو پسر شهید دارد! من تا همین الان ماشین ندارم و با موتور این وَر و آن‌وَر می‌روم ولی وقتی همین موتور را خریدم، پرسیدند: وام گرفتی؟! نمی‌دانند که من برای گرفتن یک وام ساده ازدواج کلی اذیت شدم. ولی نمی‌دانم چرا هر کاری انجام می‌دهیم، سریع به بنیاد شهید ربط می‌دهند. جوری بود که حتی به‌شوخی می‌گفتند آفتابه خانه شهدا را هم بنیاد شهید می‌دهد لابد! (می‌خندد) می‌گفتند هر جایی استخدامی باشد، مال خانواده شهداست. برادر کوچک من لیسانس دارد؛ یک بار بردمش بنیاد شهید. گفتم آقا کاری سراغ دارید؟ کارمند بنیاد گفت: در نهاد‌های دولتی و شبه‌دولتی شرایط طوری شده که تمایل ندارند از خانواده شهدا کسی را به کار بگیرند ولی منتش بر سر خانواده شهداست. الان این اتفاق برای مدافعان حرم هم دارد رخ می‌دهد. دوستی داشتم که به لحاظ مالی در جایگاه خوبی قرار داشت، ماشین داشت، خانه داشت ولی جزو کسانی بود که در سوریه به شهادت رسید. واقعا نمی‌دانم چرا این تفکرات درباره خانواده شهدا وجود دارد؟ این فکر که آ‌ن‌ها تامین مالی هستند، از کجا می‌آید؟ چرا نمی‌پذیریم که شهدا برای اعتقادشان رفتند. آن حرف‌ها واقعا آدم را اذیت‌ می‌کند.»

 

* این گزارش دوشنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۶ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44