ما میگوییم جدال سخت با زندگی، اما خودش این عبارت را قبول ندارد و با ایمان و محکم اعتراف میکند که «همیشه دنیا را زیبا دیدهام حتی بخش تاریکش را.» قصه جلال صلاحجور پر از امید و ایمان است، امید به زندگی و فردا و این قصه از آنجا شروع میشود که جلال هیچوقت چشمهایش را به روی دنیا نبسته است.
خودمان را آماده کرده بودیم که بنویسیم قصه زندگی جلال با درد گره خورده است؛ درست از صبحی که از خواب بیدار شد و دیگر چیزی ندید. اما او آنقدر مشتاق، گرم و صمیمی از زندگی و کار و بار و آینده حرف میزند که آدم به حال خوبی که دارد، غبطه میخورد.
جلالآقا ۳۱ بهار را پشت سر گذاشته است و هنوز مسیری طولانی پیش رو دارد. بیستسال از عمرش همهچیز را با دقت تماشا کرده و لذت برده است و حالا میداند وقتی صحبت از باغ میشود، یعنی حجم وسیعی از طراوت و زیبایی. نام دریا که میآید، دقیق میتواند آرامش و طوفانیبودنش را وصف کند. گل همیشه نماد لطافت و عشق بوده است، از هر جور و نوعش.
میگوید: بخش زیادی از زندگیام را خوب تماشا کردهام؛ چون حس کرده بودم که شاید یک روز نتوانم این همه تلاطم و بروبیا را نگاه کنم. جریان پرپیچوخمی دارد زندگی جوانی که در محله عباسآباد به دنیا آمده و بزرگ شده است و حالا الگوی افراد بسیاری است.
با اعتمادبهنفس و محکم حرف میزند؛ قاطع و کوبنده. شاید این از ویژگیهای شغلش باشد که وکیل است و با قضاوت سروکار دارد و شاید هم به روحیه جسور و مبارزش برمیگردد.
سراغ دنباله قصه زندگی جلالآقا میرویم. تعریف میکند: تا دوازدهسالگی مشکلی نداشتم، مثل بقیه بچهها توی کوچه و حیاط و خانه بازی میکردم. میدویدم و از کودکی و نوجوانی لذت میبردم.
این دوران قرار بود برای جلال گره بخورد به درس و تلاش و آمادهشدن برای فردایی بهتر. اما یک اتفاق بهناگاه همه برنامههای زندگی او را به هم ریخت.
جلالآقا این بخش ماجرا را هم شیرین تعریف میکند. میگوید: یازدهدوازدهساله بودم. مدتی بود حس میکردم چشمهایم ضعیف شده است. اول اهمیتی ندادم، اما درسخواندن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم خطهای کتاب را ببینم. تشخیص پزشک، بیماری آرپی بود؛ یک بیماری خاص وراثتی که طی آن، شبکیه چشم بهمرور زمان تخریب میشود و بعد دیگر نمیتوانی جایی را ببینی.
تصور کنید پس از سالها دیدن، دنیا کمکم پیش چشمتان تاریک شود و پزشک بگوید هیچ علاجی برای آن نیست. یک روز از خواب که بیدار میشوی، ببینی دیگر نه میتوانی حظ طلوع خورشید را ببری و نه از غروب آن لذت ببری. همهجا تاریک و تاریک...
جلالآقا اینها را لحظهبهلحظه تجربه کرده است. گوشکردن به چیزی که وصف میکند، برای ما سخت است، اما برای خودش نه؛ «علائم این بیماری با کمبینایی و خطای دید شروع میشود. گفتم که درسخواندن برایم سخت شده بود. ترک تحصیل کردم و رفتم سراغ کار.
هنوز میتوانستم ببینم، اما باتوجهبه اینکه قدرت دیدم روزبهروز کمتر میشد، حس کرده بودم که در آیندهای نهچندان دور، همین سهم کوچک هم قطع و تمام میشود. بههمیندلیل با ولع و لذت، هر چیزی را تماشا میکردم. هر لحظه منتظر بودم یکی اعلام کند دیگر وقت دیدن تمام است. البته ناگفته نماند خیلی وقتها بهدنبال یک معجزه بودم تا حال چشمهایم برای تماشا خوب شود، اما این اتفاق نیفتاد.»
آرامشش هنگام صحبت و اینکه هیچوقت امیدش را از دست نداده است، متعجبمان میکند. میگوید: تا بیستویکودوسالگی هنوز میدیدم و کار میکردم؛ یکجورهای حریص شده بودم تا از فرصت باقیمانده، نهایت استفاده را ببرم و صورت عزیزانم را تماشا کنم. آسمان، پرندگان، کوچه و خیابان و بهار و ماههایش را پاییز و برگریزانش را میدیدم و لذت میبردم.
اما وعده به سر رسید و یک روز که بیدار شدم، دیدم همهچیز تاریک تاریک است. ازطرفی منتظر این زمان بودم و از طرف دیگر ورود به دنیای تازه سخت بود؛ نه اینکه بخواهم گوشهگیر و افسرده شوم، نه؛ اصلا اینطور نبود. من تا آنموقع همهچیز را دیده بودم و لذتش به جانم نشسته بود و حالا دلیلی نداشت که ناراحت شوم و غصه بخورم.
جلالآقا حالا باید همه راههای رفته را از نو برود و زندگی تازهای شروع کند و سختتر از همه، یاد بگیرد با چشمهای بسته چطور میتواند قدم از قدم بردارد. ماجرا را اینطور ادامه میدهد: باید درست و اصولی تصمیم میگرفتم، نه احساسی و غیرمنطقی. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که درسم را در مدرسه نابینایان ادامه دهم. همانجا هم شغل آیندهام را انتخاب کردم. دوست داشتم یا وکیل شوم یا مشاور.
برای شروع دوباره تحصیل، باز هم امید به داد زندگی جلالآقا میرسد و از انزوا نجاتش میدهد. البته به گفته خودش، پدرومادرش بیشترین نقش را در موفقیتش داشتهاند. تعریف میکند: هر تغییری در زندگی سخت است. حالا فکر کنید من قرار بود بعداز چندسال دوباره سر کلاس درس بنشینم و درس بخوانم؛ آن هم با دنیایی که بیگانه بودم.
رشته انسانی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم. همان ایام عهد کردم به چیزی که میخواهم برسم. البته نوع درسخواندن ما با مدارس عادی کلا فرق میکرد. یک هفته طول کشید تا نوشتن با خط بریل را یاد گرفتم، اما خواندن این خط سختتر است. فکر کنم دوسهماه زمان برد تا برای خواندن هم راه افتادم. نمیدانید چه روزهای شیرینی بود وقتی بعداز مدتها کتاب به دست میگرفتم و میخواندم.
پیداکردن دوستانی که درد مشترکی با او داشتند، دنیای تازهای پیش رویش قرار داد. میگوید: حالم خوب خوب شده بود. حالا فهمیده بودم هر مسئله، راهحلی دارد. با نرمافزار مخصوص تلفن همراه میتوانستم پیام بدهم و پیام بخوانم.
حالا نوبت رسیدن به وعده دادهشده بود. جلال از روزهایی که برای کنکور درس میخواند، میگذرد تا به نتیجه شیرین آن برسد؛ «پذیرفتهشدن در رشته حقوق دانشگاه فردوسی یعنی اینکه من باز هم میتوانم.»
جلال همین اندازه کوتاه تعریف میکند؛ «دیگر به این موضوع ایمان پیدا کردم که تلاش، چاره همه مشکلات است. کارشناسی که تمام شد و ارشد را که خواندم، نوبت انتخاب شغل بود. در آزمون استخدامی قوه قضائیه شرکت کردم و هم در تئوری و هم مصاحبه پذیرفته شدم، اما چون وکالت را بیشتر دوست داشتم، استعفا دادم و حالا یک سال است دفتر وکالت دارم.»
آنقدر همه چیز را شیرین و قشنگ وصف میکند که آدم به چشمهای بستهاش هم حسرت میخورد. باورمان نمیشود امید در زندگی یک نفر این همه ریشه دوانده و عمیق شده باشد. جلالآقا حرفش را دوباره تکرار میکند: شاید زندگی برای کسانی که نابینا به دنیا آمدهاند، سخت باشد، اما من با چشمهایم طعم همه زیباییها را چشیدهام و حالا هم با همان چشمها دنیا را نگاه میکنم.
* این گزارش یکشنبه ۲۳ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۲ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.