
خاطرات مرتضی طاهری از موتورسواری روی استوانه مرگ
صدای اگزوز موتور که از پشت پنجره به گوشش میخورد، نیمخیز میشود و نگاهی به بیرون میاندازد. چندلحظه به موتور و راکب جوانش نگاه میکند. بعد درحالیکه آرام روی صندلی مینشیند، سری به حسرت تکان میدهد و زیر لب میگوید: جوانی کجایی که یادت بهخیر!
او روزهایی را در ذهن مرور میکند که تنها آرتیست موتورسوار پارک ملت بود؛ کسی که مشهدیها برای تماشای موتورسواریاش روی دیوار «استوانه مرگ» ساعتها صف میکشیدند. مرتضی طاهری (مشهدی)، از اهالی محله زیباشهر که در دهه۵۰ و ۶۰ مرد شماره یک شهر بازی پارک ملت بود، حالا از دنیای موتور و موتورسواری فاصله گرفته ولی هنوز عاشق موتور است و با ذوق از آن روزها یاد میکند.
عاشق کارهای هیجانی و پرخطر بودم
با عینک آفتابی خلبانی و پیراهن و شلوار لی در شکل و شمایل آرتیستهای دهه ۶۰ مقابل ما نشسته است، آن هم با یک بغل آلبوم و عکس، تا خاطرات آن سالها را مرور کند. کمتر از سن شناسنامهایاش، یعنی ۶۷سال نشان میدهد. داستان نوجوانی و جوانیاش در مقایسه با نسل امروز شبیه قصهای عجیب و باورنکردنی است.
از حدود هشتسالگی در دوچرخهسواری حرفهای بود. یازدهسالش تمام نشده بود که صاحب یک موتورگازی شد، بیآنکه به قول خودش تصدیق (گواهینامه) داشته باشد، اما راندن بلد بود؛ نه راندن معمولی که پرشهای دلهرهآور در تپهها و کال انتهای سیدی و گاه جولاندادن در ارتفاعات خلج. خودش تعریف میکند: عاشق هیجان و پرش از ارتفاع بودم. بچهتر که بودم، پرش از روی پشتبام خانهها برایم تفریح بود، پشتبامهایی که گاهی دوسهمتری از هم فاصله داشتند.
او درحالیکه به دست و پاهایش اشاره میکند، با خنده میگوید: اینها مثل چینی بندزده است؛ بارها شکسته و از بند در رفته است، اما من از رو نرفتم و ادامه دادم. اصلا موتور گازیای که پدرم خرید، برای دستبرداشتن از این کارها بود. اما بعد از موتوردارشدنم برنامه روزانهام شده بود رفتن به آخر سیدی و پرش از روی کال و ویراژ در تپههای آنجا.
آنقدر این کار هیجانانگیز را تکرار کردم که در یکی از آن پرشها موتور، چندتکه و دست و پایم زخمی و خونی شد. هرکدام از دوستان تکهای از موتور آشولاششده را زیر بغل زدند و در تاریکی شب، گوشه حیاط خانه پنهان کردیم. بیچاره مادرم همیشه نگران حالم بود و تکهکلامش این بود که «جان مادر مراقب خودت باش!» بنده خدا تا چند روز فکر میکرد بالاخره دعاهایش مستجاب شده است که دیگر سمت موتور نمیروم.
ماجرای شورلت سبز کاهویی
مرتضی درکنار درسخواندن در مغازه تراشکاری پسرداییاش کار میکرد. او نهتنها پول کارگریاش را خرج نمیکرد، که پول توجیبی و انعام مشتریها را هم در قلکش میریخت برای رسیدن به رؤیایی بزرگتر از موتور؛ «نوجوان بودم. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، در کوچه دوم میهنتور، خودرو شورلت کاهوییرنگی چشمم را گرفت. آقایونسِ نمایشگاهدار، داشت شیشههای ماشین را تمیز میکرد. آن روز، آن ماشین را به ۱۳۰۰ تومان معامله کردم، بیآنکه گواهینامه داشته باشم. قدم کوتاه بود و پایم به پدال نمیرسید.
آقایونس تشکچهای پشتم گذاشت. بعد هم روشن و خاموشکردن و تا سه دنده و دنده عقب را به من یاد داد. خاطرم هست آن روز ماشین تا جلو خانه چندبار ریپ زد و خاموش شد. وقتی رسیدم، چند بوق زدم تا مادرم پشت پنجره بیاید و ذوقش را ببینم، اما جای مادر، این پدرم بود که بین دو لت در ظاهر شد. او با دیدن من پشت فرمان، نعرهای زد و بعد هم با شلاق بهدنبالم افتاد. البته که من فرار کردم و بعد سه روز مجبور شدم ماشین را بفروشم.
شورلت، جگوار، اپل، پیکانجوانان و... ماشینهایی است که طاهری قبل و بعد گرفتن گواهینامه خریده است. او تعریف میکند: بعد رفتنم به شهربازی و اجرا در استوانه مرگ، درآمدم از خوب هم یکچیزی آنطرفتر شد؛ طوریکه دهبرابر حقوق کارمندی پدرم که آستانهای (آستان قدس رضوی) بود، درآمد داشتم. بهجز مبلغ زیاد قرارداد، تماشاچیها هم حین چرخزدنها روی دیوار به من انعام میدادند و من در همان حین حرکت نیز انعامها را میگرفتم. آن سالها به قول معروف پولم از پارو بالا میرفت.
در آرزوی «اورل» بودن
داستان آرتیستشدن طاهری جوان هم از ماشینخریدنهایش شروع میشود، درست در روزی که برای دادن شیرینی ماشین جدید به دوستانش، به شهربازی پارک ملت رفته بودند. آنها که در چایخانه نزدیک استوانه مرگ بودند، با شنیدن صدای ترقترق موتور که دور دیوارهای استوانه میچرخید و جیغ و داد توأم با هیجان تماشاگران، تصمیم گرفتند به تماشای برنامه بروند.
او تعریف میکند: آن زمان «عمولطفی» نامی بود که بلیت میفروخت. جان اورل از ترکیه موتورسوار استوانه بود و در کارش تبحر زیادی داشت. روی سن، چهار موتور به نمایش گذاشته بود؛ موتورِ آرتیستهایی بود که موقع اجرا جان باخته بودند. آن روز برای من، یک روز بینهایت هیجانی بود. در هر حرکت و پرش جان، خودم را جای او میدیدم.
از آن روز پاتوق من شده بود شهربازی. یک روز که برای تماشا رفته بودم، از عمو خواستم من را با جان آشنا کند تا این کار را یاد بگیرم. این حرف عمولطفی هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود که گفت «هنوز از مادر زاده نشده کسی که جای جان اورل را بگیرد!».
بعد از بستن قرارداد فقط سه روز تمرین کردم. روز سوم به عمو گفتم میتوانی از فردا بلیت بفروشی. او از تعجب دهانش باز مانده بود
اما اورل که از علاقه مرتضی به این هنر خبردار شده بود، قبول کرد بهعنوان شاگرد و تبلیغاتچی کنارش باشد. طاهری تعریف میکند: قبلاز اجرای آرتیست، تبلیغاتچی شروع میکند به تبلیغ: «شما تا لحظاتی دیگر، شاهد یکی از مهیجترین و دلهرهآورترین حرکات نمایشی توسط مرد شمارهیک موتورسواری هستید؛ این شما و این هم جان اورل.»
چککردن موتور قبل اجرا و بعد اجرا هم با تبلیغاتچی بود. من تا چند ماه، کارم تبلیغ و شاگردی جان بود. اما در تمام مدت اجرا، حرکات، چرخشها و معلقزدنهای او با موتور را در ذهنم اسکن میکردم و در رؤیا خودم را جای او میدیدم.
آرتیستشدن در ۱۵ سالگی
همانطورکه گفتیم، طاهری نسبتبه همسنوسالهای امروزش، خیلی زودتر زندگی را شروع کرده بود. او از ماجرایی میگوید که سبب شد رؤیایش رنگ حقیقت بگیرد؛ «یک روز بعد اتمام اجرای جان، در محوطه شهربازی مشغول استراحت بودم که چند جوان به سراغم آمدند و شروع کردند به تکهپرانی و اذیت. کارشان از روی حسادت بود. حسادت به اینکه من دستیار قهرمان بودم. آن روز درگیری رخ داد و جان به دفاع از من آمد. سر همین ماجرا بین پلیس و جان بگومگویی شد و آرتیست برای همیشه رفت.»
مرتضی طاهری تعریف میکند: بعد رفتن جان، مدتی استوانه مرگ که پرتماشاگرترین بخش شهر بازی بود، تعطیل شد. دونفر را از انگلستان آوردند، اما اجرایشان خوب نبود و بعد یکیدو هفته رفتند. من که پانزدهساله بودم و تازه عقد کرده بودم و به قول معروف خرج داشتم، به مدیر شهربازی پیشنهاد کردم اجرا را به من بسپارد. گفتم مطمئن باشد از پس کار برمیآیم. اول قبول نمیکرد، اما سماجتم را که دید، بعد یک اجرای موفق نصفه نیمه به شرط آوردن رضایتنامه از پدرم، قبول کرد.
انگیزه مرتضی برای این کار اینقدر زیاد بود که برای این کار هم راهحل خودش را داشت. او میگوید: مطمئن بودم پدر قبول نمیکند، بنابراین برگه را دادم پسرعمویم امضا کرد. گفتم قرار است در شهربازی کار کنم، اما نگفتم چه کاری. بعد از بستن قرارداد فقط سه روز تمرین کردم. روز سوم به عمو گفتم میتوانی از فردا بلیت بفروشی. عمو از تعجب دهانش باز مانده بود. خیلی دوست داشتم آن روز او را در بین تماشاگرها ببینم.
آرتیست مشهدی
مرتضی درباره اولین اجرا در استوانه مرگ پارک ملت میگوید: قبل اجرا رفتم بین مردم تا نظرشان را درباره کسی که جای جان اورل معروف آمده است، بدانم. هرکسی چیزی میگفت. بیشتر از هیجان نمایش موتورسواری، هیجان این را داشتند بدانند چه کسی جای جان را گرفته است. یکی میگفت طرف هندی است. یکی دیگر میگفت نه شنیدهام از بنگلادش آمده. صدایی از پشت سر شنیده شد که میگفت: نه بابا بچه مشهد است. خانهشان هم همین پایینشهر نزدیک فرودگاه است! برگشتم نگاهی به صاحب صدا انداختم. آشنا نبود. آن روز اجرای خوبی داشتم.
آن استوانه چیزی نبود که بهراحتی از آن بگذرم. کلی هزینه و وقت صرف ساختش کرده بودم و بالاخره بعداز چندسال پیدایش کردم
آقامرتضی در آن روز از تشویق و هیجان تماشاچیها فهمیده بود توانسته در کارش موفق باشد و بیشتر، از تیتر روزنامه «خراسان» که فردای آن روز چاپ شد، شگفتزده شده بود. با آن تیتر، اوج شهرتش رقم خورد و پسوند «مشهدی» به نام فامیلی او اضافه شد؛ «مرتضی طاهریمشهدی».
حضور برادران هندی در شهربازی
حدود سال۵۳، مرتضی کارش را در شهربازی مشهد و جایی که به دیوار مرگ شهره بود، شروع کرد. او در تعریف خاطراتش، از شهربازی پارک ملت میگوید: هیجان موتورسواری برای تماشاچی و درآمدش به حدی بود که مدیر شهربازی تصمیم گرفت با آوردن چهار برادر هندی، موتورسواری در کُره را هم به بخشهای هیجانی شهربازی اضافه کند. جنس کره از فلز بود و دایرهوار. برخلاف استوانه که تماشاگر از بالا حرکات موتورسوار را تماشا میکرد، دور کره صندلیهایی بود که تماشاگر از کنار برنامه را تماشا میکرد.
ساخت کره دوسهسالی طول کشید. چندماهی از افتتاحش نگذشته بود که انقلاب اسلامی پیروز شد و برادرها به کشور خود برگشتند. من بعداز انقلاب چندسالی کارم را در شهربازیهای اصفهان، شیراز و شمال ادامه دادم. بعدها دعوتنامهای از شهرداری مشهد به دستم رسید. در جلسهای که با معاون شهردار وقت و حسینی، مدیر جدید شهربازی آن زمان داشتم، از من خواسته شد اجرا در کره را دست بگیرم.
پذیرش این پیشنهاد کار سختی بود، اما نه برای مرتضی که سری پرباد و دلی نترس داشت. او بعداز سه روز تمرین، از عمولطفی خواست خودش را برای فروش بلیت آماده کند. طاهری تعریف میکند: برای اجرا در کره بهجز من، از چند نفر دیگر هم دعوت شده بود، اما آنها نتوانستند کار را جمع کنند و همان اول کار ماندند.
به این ترتیب اسم مرتضی طاهریمشهدی بهعنوان موتور سوار کره، دوباره تیتر روزنامهها شد تا آوازهاش ورای مرزها بپیچد و از او برای اجرای نمایش در شهربازیهای خارج از کشور دعوت شود. ترکیه، لبنان، عراق، کویت، امارات، ژاپن، کانادا و... کشورهایی است که او برای اجرای نمایش به آنها دعوت شد.
حضور برادران هندی در شهربازی
اواخر دهه ۵۰ وسط شهر بازی یکی از پارکهای تهران، استوانه چوبی بزرگی بود که محل اجرای حرکات نمایشی و دورزدن با ماشین روی دیوارهای چوبی آن بود. جرقه این فکر و نمایش نو برای مرتضی از یک تیتر روزنامه کیهان شروع شد؛ «سه قهرمان، سه دیوانه» که مربوطبه گزارش قهرمانان ماشین سوار آلمانی بود که اقدام به انجام حرکات نمایشی روی دیوار چوبی استوانه میکردند.
بعداز آن تیتر، مرتضی تصمیم میگیرد چیزی شبیه آن استوانه چوبی را بسازد؛ «آن زمان خانه پدریام در رضاشهر بود. در حیاط دراندشت بزرگ، کار آمادهسازی قطعات را با چند نفر شروع کردیم و بعداز آمادهشدن قطعات، در زمین فوتبال نزدیک خانه، مثل یک پازل آن را سر هم کردیم. مجوزها را از شهرداری برای اجرا گرفته بودیم، اما آن سازه، چهارشنبهسوری آن سال، سهوا یا عمدا به آتش کشیده شد و سرمایه و یکسال از عمر و رؤیای من خاکستر شد!»
البته بعد از آن اتفاق و بهدنبال انعقاد قراردادی با شهرداری، یک استوانه چوبی دیگر ساخت و به آرزویش که راندن خودرو روی دیوارهای مدور چوبی بود، دست یافت. این اجراها برای کسانی که بازیهای هیجانی شهربازی مشهد را دیدهاند، خاطره شده است، خاطرهای تکرارنشدنی.
فاصله افتادن بین مرتضی و استوانه محبوبش
استوانه چوبیای که مرتضی طی سهسال تلاش ساخته بود، برای خودش داستانها دارد و هنوز هم بعداز چندمرحله باز و بستهشدن در یکی از شهربازیهای شمال کشور مخاطبان را دوروبر خودش میکشاند.
مرتضی میگوید: من حدود ۱۰سال و تا اواخر دهه۷۰ در این استوانه اجرا کردم. در این زمان، مدتی درگیر امور زندگی شخصی شدم و به اصرار یکی از دوستانم، استوانه چوبیای را که ساخته بودم، به امانت به او دادم، اما استوانه از دستم رفت و تا مدتها از آن بیخبر بودم. چند دست جابهجا شده بود و من پیدایش نمیکردم.
اگر به عقب برگردم، همان مسیر موتورسواری و اتومبیلرانی هیجانی را طی میکنم، اما از راه درستش
مرتضی طاهری، موتورسوار و مرد شمارهیک استوانه مرگ پارک ملت مشهد، برای مدت طولانی از عشق و هیجانش دور مانده بود و حال خوبی نداشت، ولی از یک جایی به بعد تصمیم گرفت با پیگیری و پرسوجو آنچه را با زحمت سر پا کرده بود، به دست بیاورد.
خودش تعریف میکند: آن استوانه چیزی نبود که بهراحتی از آن بگذرم. کلی هزینه و وقت صرف ساختش کرده بودم. بالاخره بعداز چندسال در دهه ۸۰ آن را پیدا کردم، کجا؟ سر صحنه فیلم «دیوار» آقای محمدعلی طالبی؛ همان فیلمی که در زمان خودش کلی گل کرد.
فیلم «دیوار» برای من خاطرهانگیز شد
باور این موضوع برای مرتضی هم سخت بود. استوانهای که او با رنج و زحمت ساخته بود، بارها دست به دست شده و تا روی پرده نقرهای سینما هم رفته بود. خودش میگوید: بعد از چند مرحله شکایت و دادگاه و پاسگاه رفتن، حکم قضایی گرفتم که استوانه چوبی مرگ را تحویل بگیرم و ببرم. ولی وقتی به استوانه رسیدم، سر صحنه فیلم دیوار بود و بازیگران و عوامل فیلم مشغول ضبط بودند.
رسیدن به عشق چوبی دستساز مرتضی همانا و متعجبماندن از حضور هنرمندان دور آن همان! حالا استوانه آرتیست موتورسوار مشهد، افتاده بود دست آرتیستهای سینما. تعریف میکند: آنجا آقای طالبی که کارگردان بود، از من خواست اجازه بدهم فیلمبرداری کامل شود. خلاصه با اینکه پول اجاره استوانه را فرد دیگری گرفته بود، اجازه دادم استوانه برای فیلمبرداری دراختیارشان باشد.
مرتضی میگوید: چندماه بعد که فیلمبرداری تمام شد، استوانه را باز کردم و به مشهد آوردم و در کوهستانپارک آن را سر پا کردم و چندسالی در آن به اجرا پرداختم. فیلم دیوار نیز برای من خاطرهانگیز شد.
خودم را خانهنشین کردهام
با اینکه مرتضی بعداز سالها به استوانه اجرا و هیجان برگشت، هیچوقت به پارک ملت نرفت و پرونده اجراهای او در پارک ملت در همان دهه۷۰ بسته شد. خودش میگوید: بعداز اجراهای کوهستانپارک، چندسالی در شهرهای شمالی اجرا کردم، از بابل و کردکوی گرفته تا گرگان و بابلسر. حالا هم ششهفتسال میشود که دیگر با موتور و ماشین اجراهای هیجانی نداشته و خودم را خانهنشین کردهام.
او هنوز هم به چشم میبیند که به گوی و استوانه مرگ برگردد، اما خودش میل همیشگی را ندارد و میگوید حالا با پسانداز روزهای پرکاری و اجراهای پرشمار زندگی میکند.
مرتضی طاهری معروف به «مرتضی مشهدی» بعد از این سالها به تجربههای جالبی رسیده است. او حالا با داشتن چهار فرزند، احوال پدر و مادرش را در سالها قبل درک میکند و میگوید: پسر بزرگم دوست داشت این مسیر را تجربه کند ولی خدارا شکر استعداد آنچنانی نداشت و به حرفم گوش کرد و رفت دنبال کار و زندگی خودش.
او میگوید: حالا شرایطی دارم که اگر به عقب برگردم، همان مسیر موتورسواری و اتومبیلرانی هیجانی را طی میکنم، اما از راه درستش؛ هم سعی میکنم رضایت پدر و مادرم را جلب کنم و هم اینکه در سن و سال بیشتر و از مسیر حرفهای و آموزشهای درست، به سمتش میروم.
* این گزارش پنجشنبه ۱۷ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۲ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.