کد خبر: ۱۳۱۰۲
۱۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
روایت یک عمر خدمت جواد بُرسی‌پور در نیروی انتظامی

روایت یک عمر خدمت جواد بُرسی‌پور در نیروی انتظامی

برسی‌پور تعریف می‌کند: به پدرم گفتم بیشتر هم‌خدمتی‌هایم به درجه‌های سرهنگی رسیده‌اند، ولی من نه؛ گفت قسمتت همین بوده و با همین درجه خدمت کن. به صحبت پدرم تکیه کردم و بعدها فهمیدم برخی تشویقی‌ها به‌موقع به من ابلاغ نشده بود!

جواد بُرسی‌پور‌گل‌خطمی، از اوایل دهه ۷۰ ساکن محله هنرستان است، درحالی‌که خودش و پدرش در یک خانه قدیمی در محمدآباد متولد شده بود؛ خانه‌ای که این روز‌ها وقف خیریه شده است. شغل مرحوم پدرش دامدار بود و در کنارش به‌خاطر فعالیت‌های مذهبی که داشت، از اعضای هیئت امنای مسجد ابوالفضلی محمدآباد هم بود.

این بازنشسته نیروی انتظامی مشهد، حالا در ۶۰ سالگی داستان‌های زیادی برای تعریف‌کردن دارد؛ از نوجوانی تا بازنشستگی، از حضور در جبهه‌ها تا فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی و نیروی انتظامی.

 

روایت یک عمر خدمت جواد بُرسی‌پور در نیروی انتظامی

 

به دنبال ماجراجویی

بُرسی‌پور به روز‌های نوجوانی‌اش برمی‌گردد و می‌گوید: مسیر زندگی‌ام در آن سال‌ها با خدمت و سپس مسئولیت همراه شد. در سال‌۱۳۶۱ سه‌بار به جبهه اعزام شدم و در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس و رمضان حضور داشتم. حضوری که در آخرین عملیات و با اصابت چند ترکش، منجر به ده‌درصد جانبازی شد.

اما جبهه برای بُرسی‌پور پایان ماجراجویی‌هایش نبود، پس از تجربه جبهه، یکی از دوستانش، حسن محمدرضایی، او را تشویق کرد که به کمیته انقلاب اسلامی بپیوندد. با وجود سختگیری‌های اولیه، بُرسی‌پور و چند‌نفر از دوستانش موفق شدند استخدام شوند؛ «اولش ما را پذیرش نکردند. یک نگهبان مسن آنجا بود که وقتی جواب من را شنید که برای چه کاری آمدم، یک لگد به ما زد و بیرونمان کرد. با‌این‌حال روز بعد دوباره که سه‌چهار نفری مراجعه کردیم، خوشبختانه آن نگهبان نبود.

ساختمان کمیته ابتدای خیابان پاسداران بود. رفتیم طبقه بالا، بخش کارگزینی. آنجا یک روحانی به‌نام جهادی بود. شناسنامه‌های ما را گرفت و بعد که فامیلی من را دید، پرسید: اسم پدرت حسین است؟ گفتم بله. پدرم از اعضای هیئت‌امنای مسجد ابوالفضلی محمدآباد بود. به غیر از آن همان روحانی به خانه پدری می‌آمد و روضه می‌خواند. این‌طور شد که با شناختی که از هر چهار نفرمان داشت، استخدام شدیم.»‌

بُرسی‌پور بعد از آن، یک دوره یک‌ماهه آموزشی نظامی را گذراند، سپس به واحد کمیته حرم منتقل شد، جایی که از نظر خدمت برایش ایده‌آل بود و وظایف مختلفی از‌جمله حفاظت شخصیت‌ها و برقراری امنیت حرم بر‌عهده‌اش بود.

این بازنشسته نیروی انتظامی، در سال‌های پس‌از خدمت در یگان حفاظت هم، برای بار چهارم و پنجم و هر بار به مدت چهار‌ماه راهی جبهه شد و در عملیات‌های کربلای ۴، ۵ و مرصاد حضور داشت. خودش می‌گوید: خیلی ماجراجو و دائم دنبال حادثه بودم. نمی‌توانستم آرام به زندگی بپردازم و حتی در سال‌های خدمتم در کمیته، سپس نیروی انتظامی، جزو اولین داوطلبان برای هر مأموریتی بودم.

 

از مادرم خواسته بودم گاهی به حرم بیاید و به این بچه‌ها رسیدگی کند. تقریبا شبی دو‌سه بچه شیرخوار را در حرم رها می‌کردند

حمایت از کودکان رها‌شده

سروان بازنشسته نیروی انتظامی به سال‌های خدمتش در کمیته انقلاب اسلامی حرم امام‌رضا (ع) اشاره و بیان می‌کند: از‌جمله اتفاقات تلخی که آن سال‌ها پشت سرهم با آن روبه‌رو می‌شدم، رها‌کردن نوزادان در حرم بود. فراموش نمی‌کنم یک شب سرد زمستان را که نوزادی را روی برف‌ها پیدا کردم. خودم رفتم بچه را برداشتم و او را به داخل کمیته حرم آوردم.

برای تکرار این حادثه‌های تلخ بود که از مادرم خواسته بودم گاهی به حرم بیاید و به این بچه‌ها رسیدگی کند. تقریبا شبی دو‌سه بچه شیرخوار را در حرم رها می‌کردند. مادرم هم اغلب در حرم حضور داشت و در کنار دیگر خواهران، سرپرستی کودکان بی‌سرپرست را برای مدتی در حرم برعهده می‌گرفت.

آقا‌جواد اضافه می‌کند: ما با مسائل اجتماعی بسیاری روبه‌رو می‌شدیم؛ برای همین یک بخش مشاوره برای حمایت از زنان و کودکان ایجاد کردیم که فعالیت‌هایش نه‌فقط امنیتی، بلکه انسانی و دلسوزانه بود.

 

روایت یک عمر خدمت جواد بُرسی‌پور در نیروی انتظامی

 

سال‌های خدمت در ایرانشهر

بُرسی‌پور گریزی به سال‌های خدمتش در ایرانشهر می‌زند و اتفاقاتی که توانسته جان سالم از آنها عبور کند. او می‌گوید: سال‌۷۸، فرمانده حوزه انتظامی بمپور ایرانشهر بودم. به من اطلاع دادند حال پدرم مساعد نیست و باید خودم را فوری به مشهد برسانم. آن زمان سه پسر داشتم و خانواده‌ام هم در ایرانشهر زندگی می‌کردند. همراه خانواده، خیلی شتاب‌زده ساعت یک بامداد با ماشین شخصی راهی شدیم. حوالی منطقه ریگی، ماشین جوش آورد و ناچار به توقف شدیم؛ در منطقه‌ای که مشهور به حضور اشرار و خطرناک بود.

تعریف می‌کند که چگونه با یاری خداوند از دل خطر عبور کردند، در‌حالی‌که اشرار می‌توانستند اتفاقات بدی را برایشان رقم بزنند؛ «در آن شرایط، یک خودرو تویوتا با جمعیت سرنشینان زیاد و مسلح، توقف کرد تا دلیل کنار‌زدن ما را بپرسد. من در شرایطی که سعی می‌کردم روحیه‌ام را حفظ کنم، به‌ناچار مشکل را برای آنها شرح دادم.

خوشبختانه یکی از سرنشینان آن خودرو، به‌طور موقت مشکل ماشین را برطرف کرد و ما راه افتادیم، اما پنج‌شش‌کیلومتر جلوتر دیدم همان ماشین چپ کرده است. بعد از آن حادثه، درحالی‌که ما به سلامت به مقصد رسیدیم، با اطلاعی که از پاسگاه گرفتم، متوجه شدم سرنشینان آن ماشین از اشرار بودند. «خیریه خانوادگی

آقاجواد باور دارد به اتفاق خواهران و برادر مرحومش با وقف ملک پدری و کمک به نیازمندان، توانسته ارزش‌های انسانی را حفظ کند و به همین دلیل به زندگی خانوادگی و فعالیت‌های خیریه خود افتخار می‌کند.

بُرسی‌پور به خانه پدری‌اش اشاره می‌کند که سال‌هاست تبدیل به خیریه علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) شده است و می‌گوید: پس از فوت پدر و مادرم، مدیریت خانه و اموال خانوادگی بر‌عهده من افتاد؛ از‌این‌رو تصمیم به فروش ملک گرفتم. در جریان فروش خانه به مشکلاتی خوردیم و مجبور شدیم خانه را پس بگیریم. این‌طور شد که باهمراهی یکی از دوستانم خانه ۷۶۰‌متری پدری را وقف خیریه و کمک به ایتام کردیم.

 

بازنشستگی و توجه به توصیه پدر

این سروان بازنشسته یاد توصیه‌های پدرش می‌افتد و خیری که در زندگی‌اش جریان دارد. او تعریف می‌کند: یک روز به پدرم گفتم بیشتر هم‌خدمتی‌هایم به درجه‌های سرهنگی رسیده‌اند، ولی من نه. او به من گفت هرگز اعتراض نکن، قسمتت همین بوده و با همین درجه خدمت کن. با اینکه بعد‌از بازنشستگی متوجه شدم برخی تشویقی‌ها هم به من تعلق گرفته بوده، ولی به‌موقع ابلاغ نشده است، به صحبت پدرم تکیه کردم. برای همین در دهه ۷۰ در اوج ناباوری توانستم در محله‌ای که به آن علاقه داشتم، خانه‌ای بخرم و از همان زمان آنجا ساکن شویم.

صبح‌ها که بیدار می‌شدیم، عقرب‌ها را می‌دیدیم که دور‌وبر چراغ جمع شده‌اند و چاره‌ای جز تحمل نداشتیم

او که کوشیده است بیشتر خاطرات سال‌های جبهه و خدمتش را در دفتری ثبت کند، به خاطره حضور حاج‌صادق آهنگران اشاره و بیان می‌کند: دفعه پنجم که به جبهه اعزام شدم، بیست‌وپنج‌ساله بودم. در لشکر‌۷ ولی‌عصر (عج)، یک شب حسابی از ما پذیرایی کردند. شام مرغ سوخاری پیچیده در ورق‌های آلومینیوم بود.

همان شب حاج‌صادق آهنگران هم در جمع رزمنده‌ها آمده بود. شستم خبر‌دار شد که خبری است. همین‌طور هم شد؛ عملیات بود. عملیاتی دشوار که سبب شد از جمع هفت‌هشت نفری دوستان، تنها سه نفر برگردیم. البته بماند که در‌نهایت تک و تنها ماندم و همه دوستانم شهید شدند.

 

در کنار سختی‌ها به‌خوبی گذشت

فریده رسولی چهل سالی می‌شود که شریک زندگی آقای بُرسی‌پور است. او از شانزده‌سالگی و سال‌های ابتدایی زندگی‌اش تعریف می‌کند: بعد‌از اینکه عقد کردیم، بیشتر از دو ماه بود که از همسرم بی‌خبر بودم. آن زمان به‌دلیل نبود تلفن، باید به مسجد محله مراجعه می‌کردیم و جویای حال رزمنده‌ها می‌شدیم. با این همه، بیشتر روزهایمان با بی‌خبری و دلواپسی می‌گذشت.

فریده‌خانم با بیان اینکه وقتی رفت‌وآمد به جبهه‌ها تمام شد، انتقالی‌ها از منطقه‌ای به منطقه دیگر شروع شد، می‌گوید: خاطرم هست در «درو»، جایی بین بیرجند و سربیشه، شب‌ها برق قطع می‌شد و باید گردسوز روشن می‌کردیم. صبح‌ها که بیدار می‌شدیم، عقرب‌ها را می‌دیدیم که دور‌وبر چراغ جمع شده‌اند و چاره‌ای جز تحمل نداشتیم.

رسولی با قدردانی از مردم خوب ایرانشهر می‌گوید: خاطرم هست در بارداری سومم، این مردم ایرانشهر بودند که به دادم می‌رسیدند، زیرا آقای بُرسی‌پور به‌دلیل شرایط شغلی‌اش ناچار بود دائم در پاسگاه‌ها باشد. روزگاری که سخت بود، ولی به خیر و خوبی گذشت.

 

* این گزارش چهارشنبه ۱۶ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44