روزهای دفاع از کشور، برای او در بیمارستان و اتاق عمل تعریف میشد. هر عملیاتی بود، اعزام میشد، منتهی نه برای قرارگرفتن پشت تانک. سنگر او اتاق عمل بود. نام تکنسین بیهوشی را بر دوش داشت، اما جنگ، آدم عملیاتی میخواست.
عباسعلی عباسزاده که حالا در محله هنرستان زندگی میکند، از همان نیروهای عملیاتی و کارراهانداز بود که حکم آچارفرانسه را داشت. چه بسیار اتاقهای عملی که در جبههها با دوندگیهای او برپا شد. با اولین گروه همراه هلال احمر عازم مناطق جنگی شد و تا پایان جنگ به قول خودش، همیشه ساکش آماده بود و در عملیاتهای مختلف، کنار رزمندهها بهعنوان کادر درمان حضور داشت.
نه شهادت دو برادرش او را عقب نشاند، نه جانبازی عمویش. خانوادگی دلداده انقلاب بودند. پدر هفتادسالهاش هم اسلحهدردست، در میدان دفاع بود. حالا آن تکنسین جوان و انقلابی، مردی هفتادوپنجساله است که بهاندازه چین و چروکهای صورتش، خاطراتی ساده و بیادعا دارد. فروتنی او آنقدر هست که نشان دهد چقدر خالصانه برای انقلاب خدمت کرده است.
عموعباسعلی هنوز هم خسته نشده است و آرزوی حضور در جبهه مقاومت را دارد.
وقتی پشت میزهای مدارس بردسکن درس میخواند، چندان تصوری از رشتههای پزشکی نداشت. سیکل را که گرفت، برای خدمت سربازی، او را به بیمارستان ارتش در قزوین فرستادند و همینجا بود که با این رشتهها آشنایی پیدا کرد. بعد سربازی، دیپلم رشته بهیاری را گرفت و، چون شنیده بود در رشتههای بیهوشی، نیرو کم است، دورههای آموزشی بیهوشی را گذراند و تکنسین اتاق عمل شد.
خاطرات دوران کاری عموعباسعلی اینقدر با دوران جنگ و بعد از آن گره خورده که یکراست میرود به آن زمان و تعریف میکند: من جزو اولین گروههای اعزامی به جنگ بودم. یک گروه چهلپنجاهنفره بودیم که با هلال احمر عازم کرمانشاه شدیم و به بیمارستان ارتش آنجا رفتیم.
برای عملیات فتحالمبین یک ماشین ریو و پنجسرباز دراختیار گذاشتند که امکانات درمانی را آماده کنیم
به گفته او برای عملیاتهای مختلفی که قرار بوده برگزار شود، از جبهه درخواست نیرو از کادر درمان میکردند. خیلی وقتها قبل از عملیاتها، از کادر درمان میخواستند که نزدیک محلهای عملیات، بیمارستان و امکانات درمانی را مهیا کنند.
عموعباسعلی یاد عملیات فتحالمبین میکند و میگوید: برای این عملیات، راهی کارخانه قند هفتتپه شدیم. آنجا خانههای سازمانی بود که بهخاطر جنگ ساکنانش رفته بودند. قرار شد این خانهها را برای بیمارستان و اتاق عمل آماده کنیم. همه پای کار بودند. ما طرح میدادیم و همه با هم اجرا میکردیم.
او جزو کسانی بوده که در این طرحها نقش پررنگی داشته است. تجهیزات پزشکی میگرفته و برحسب گستردگی عملیات و امکانات موجود، اتاقهای عمل را آماده میکرده است.
میگوید: «حاجیآزاد، نیروی حراست دانشگاه علوم پزشکی بود. من و او و چندنفر دیگر، گروهی بودیم که دائم در این مأموریتها حضور داشتیم و به گروه آزاد معروف شده بودیم. برای عملیات فتحالمبین یک ماشین ریو و پنجسرباز دراختیار ما گذاشتند که امکانات درمانی را آماده کنیم. یکهفتهای کار را تمام کردیم. وقتی فرماندهان ارتش برای بازدید آمدند، تعجب کردند. هشتاتاق عمل آماده کرده بودیم.
خدا میداند چه تعداد عمل جراحی در آن اتاقها انجام شد. شبانهروز کار کردیم تا آماده شد؛ بعد هم شبانهروز در آن عمل جراحی داشتیم. حتی اسیران مجروح عراقی را میآوردند و عمل میکردیم.»
عباسزاده در عملیات بیتالمقدس با مجروحان شیمیایی روبهرو میشود؛ «در بیمارستان علیابنابیطالب (ع) بودیم؛ پشت شلمچه. یک ماشین پر از مجروح آوردند که شیمیایی شده بودند. آنها را به نقاحتگاه شیمیاییها اعزام کردم. بعدش بدنم کهیر زد و دید چشمم کم شد. آلودگی شیمیایی از لباسهای مجروحان به بدن من منتقل شده بود و تا چند سال بعد درگیر عوارضش بودم.»
عموعباسعلی یاد یکی دیگر از عملیاتها میکند. اسم و تاریخ دقیق آن را در خاطر ندارد ولی خوب یادش است که در هواپیما روی جعبه مهمات نشسته بود؛ «از جبهه درخواست نیرو کرده بودند. باید سریع میرفتم. من و دکتررهنما و چند پزشک دیگر با هواپیمایی عازم شدیم که حاوی مهمات بود. ابتدا خلبان مخالفت کرد و نمیگذاشت سوار شویم ولی بعد که دید اضطراری است و قرار است کنار کادر درمان باشیم، قبول کرد.»
کل آن هواپیما پر از جعبههای مهمات بوده است و عموعباسعلی روی یکی از همین جعبهها مینشیند و خودش را به اهواز میرساند. او تعریف میکند: در اهواز همین که داشتیم از هواپیما پیاده میشدیم، صدای آژیر بلند شد. دکتررهنما، خدا رحمتش کند، آن موقع مسن بود و آهسته راه میرفت. صدای آژیر را که شنید، ساک در دست، میدوید. سربهسرش میگذاشتم و میگفتم «دکترجان، خوب میتوانی بدوی!»
دو برادر عموعباسعلی در جبهه به شهادت رسیدهاند. او تعریف میکند: برادرم، محمدرضا، بعداز حمله خیبر دیگر برنگشت. مفقودالاثر بود. با حاجیآزاد میرفتیم دنبالش بلکه ردی پیدا کنیم. شهیدبرونسی آن موقع زنده و با برادرم همرزم بود. چون خانههایشان کنار هم قرار داشت، با یکدیگر قرار گذاشته بودند هرکدام برایش اتفاقی افتاد، دیگری هوای خانواده دیگری را داشته باشد. برادرم که مفقود شد، مرحوم برونسی تا وقتی زنده بود، خیلی به خانوادهاش سر میزد. سال۸۵ که دیگر هیچ اثری از او پیدا نشد، برایش اعلام شهادت کردند.
برادر دیگر عموعباسعلی به نام علیاکبر از شانزدهسالگی راهی جبهههای جنگ شده است. یک بار ترکش خورده و باز دوباره راهی شده است تا اینکه در هجدهسالگی او هم مفقودالاثر میشود و سال۷۰ استخوانهایش را میآورند.
دکتررهنما، آن موقع مسن بود و آهسته راه میرفت. صدای آژیر را که شنید، ساک در دست، میدوید
عموعباسعلی تعریف میکند: یک بار پدرم و علیاکبر در تپههای شوش عملیات داشتند. رفتم از آنها خبر گرفتم. علیاکبر و دهبیستنفر دیگر با آرپیجی جلو تانکها را گرفته بودند تا دیگر رزمندهها بتوانند سوار قایقها شوند و عقبنشینی کنند.
برادر دیگر او به نام محمدحسن جانباز پنجاهدرصد است. در جنگ شیمیایی شده است و اکنون هم مشکلات ریوی بسیاری دارد. دوتا از عموهای آقاعباسعلی نیز در جبهه حضور داشتهاند. هروقت یکی از عموها یا برادران آقاعباسعلی مجروح میشده، او میرفته آنها را میآورده و کارهای درمانشان را انجام میداده است.
میگوید: «معمولا مجروحان را به تهران منتقل میکردند و من میرفتم برادر و عمویم را از تهران میآوردم در بیمارستانی که خودم در آن شاغل بودم، بستری میکردم. عمویم که پایش تیر خورده بود، خودم برایش پانسمان میکردم.»
مفقودالاثرشدن برادران و جانبازشدن عمو، نهتنها او را در جبهه رفتن، سست نکرده، بلکه با انگیزهای بیشتر راهش را ادامه داده است؛ «شهادت بخشی از جنگ بود، اما دلم نمیخواست هیچ رزمندهای در اتاق عمل شهید شود. وقتی نبض بیماری که بیهوش کرده بودم ضعیف میشد، باور کنید نبض من هم ضعیف میشد، اما درمقابلش همین که به هوش میآمد و اسمش را به زبان میآورد، انگار دنیا را به من میدادند.»
هشتسال حضور و رفتوآمد به مناطق جنگی نهتنها او را خسته نکرد، بلکه بعداز جنگ هم بخش بعدی خدماتش شروع شد. او همچنان در بیمارستان امدادی مشغول بهکار بود، اما ازآنجاییکه آن زمان شهرستانها با کمبود اتاق عمل و کادر درمان مواجه بودند، باز عباسزاده مدام به شهرستانها میرفت تا در آنجا اتاقهای عمل دایر کند یا بهعنوان تکنسین بیهوشی درکنار جراحان حضور داشته باشد.
تعریف میکند: آن موقع حتی در مشهد جراح مغز نداشتیم. یک دکتر هندی جراحیهای مغز را انجام میداد. او هم هرروز ساز رفتن میزد. اولین جراحان خودمان که فارغالتحصیل شدند، او رفت.
آن موقع در شهرستانها هم پزشکان فیلیپینی و خارجی بودهاند و وقتی آنها به مرخصی میرفتند، عباسزاده یکی از کسانی بوده است که به شهرستان میرفته تا جای خالی آنها را پر کند؛ «اوایل، بیماران شهرستانیها در بیمارستانهای مشهد تحت عمل جراحی قرار میگرفتند. وقتی بیمارستانهای مشهد کادر درمانشان تکمیل شد، به شهرستانها میرفتیم تا در آنجا هم اتاق عمل دایر کنیم. یک ماه، دو ماه در شهرستانهای طبس، کاشمر تربت حیدریه، سبزوار و... بودم و اتاقهای عملشان را راه انداختم.
عموعباسعلی درحالیکه آرنجش را روی دسته مبل گذاشته و صورتش را به دستش تکیه داده است، میگوید: خداراشکر. انتخابم درست بود. وقتی در رشته بهیاری و بیهوشی درس خواندم، هدفم خدمت بود. همینطور هم شد. هرکاری از دستم برآمده است، انجام دادهام. خداراشکر.»
او میگوید: آن زمان بیمارستان امدادی آنقدر شلوغ بود که از شدت کمبود جا و تخت، در راهروهایش بیماران را میخواباندند. سهچهارتا بیشتر اتاق عمل نداشت، اما حالا گمانم بیشتر از بیستاتاق عمل دارد. ماشاءالله مثل هتل شده و قابل مقایسه با آن زمان نیست.
او تعریف میکند: یک بار پدری بچه هفتسالهاش را از کاشمر آورد بیمارستان امدادی. مننژیت و چرک شدید داخل سر داشت. او را به چندبیمارستان دیگر برده بود و قبولش نکرده بودند. بچه نفس نداشت و روی چشمانش، هالهای بود که از نظر پزشکی نشانه خوبی نبود. گفتم «معلوم نیست بچهات از زیر عمل به هوش بیاید.» گفت «من میدانم که اگر عمل نشود هم میمیرد.»
موضوع را به پزشک جراح گفتم. گفت «اگر تو قبول میکنی بیهوشش کنی، من هم عملش میکنم.» با رضایت پدرش عملش کردیم. چرکهای سرش را که کشیدند، نفسش برگشت. نمیدانید چقدر خوشحال شدم. کمکم هاله روی چشمش هم رفت و عملش با موفقیت تمام شد.
چند وقت پیش، آقایی در خیابان من را دید و پرسید «من را میشناسی؟» گفتم نه. خودش را معرفی کرد و گفت پدر همان بچه است. حال فرزندش را پرسیدم. گفت لیسانسش را گرفته و در بهزیستی معلم نابینایان است.
هروقت یکی از عموها یا برادران آقاعباسعلی مجروح میشد، او میرفت آنها را میآورد و کارهای درمانشان را انجام میداد
عباسزاده شانههایش را صاف میکند به پشتی مبل تکیه میدهد و میگوید: در جوانی با خدمت خوش بودیم و حالا با خاطرات آن خدمتها.
عموعباسعلی تا سال ۸۱ در بیمارستان امدادی خدمت کرده و بعد از آن بازنشسته شده است. او بعد از این، تا سال۹۰ در اداره حج و زیارت بهعنوان مدیر و معاون کاروان، دائم در سفر حج بوده و چهاردهبار خانه خدا را زیارت کرده است. اکنون اسمش است که خانهنشین شده، اما باز هم بیکار نمیماند. پسرش که فوق لیسانس معماری دارد، مشغول ساخت خانه بهداشت در روستاهاست.
او هرازچندگاهی همراهش میرود و با دنیایی از تجربههایی که دارد، وضعیت ساختمانها را بررسی میکند. گوشها و چشمهایش ضعیف شده است. پادرد دارد و باید بیشتر مراقب خودش باشد، اما وقتی پای تلویزیون اخبار جنگ غزه را میبیند، نگران میشود. دوست دارد برود آنجا خدمت کند. غزه و لبنان به اتاق عمل نیاز دارد!
* این گزارش چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۸ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.