جنگ، روایتهای عجیبی دارد و برای خیلی از رزمندهها فقط در تفنگی خلاصه نمیشود که روزگاری به سوی دشمن نشانه میرفتند. گاهی خیلی فراتر از این حرفها مینشیند لای حرفهای رزمندههایی که آن را با خون و گوشتشان حس کردهاند، در میان دشمنانی که نامرئی بودند؛ «صبح پای سفره از پلوقیمه ما میخوردند و شب میدیدیم سر همرزمانمان را گوش تا گوش بریدهاند و بالای سیمخاردارها عَلم کردهاند.»
این بخشی از حرفهای غلامرضا درودی، شهروند محله هنرستان، از نوع جنگ در کردستان و دشمنان داخلی و منافقان و کملههاست؛ رزمندهای که روزی ۵۵ درصد از جسم و جانش را لای میدانهای مینگذاریشده و سیمخاردارهایی که مرزی بین دوست و دشمن قائل نبودند، جا گذاشت.
اما حالا باوجود همه ناملایمات و قرصهای رنگووارنگی که مُسکن دردهای اینروزهایش است، سعی میکند درد آنروزها را پشت لبخندهایش به زندگی پنهان کند و در کنار همسر و فرزندانش زندگی عاشقانهای داشته باشد.
غلامرضا درودی در اول آبان سال ۱۳۴۱ در خانوادهای مذهبی و ساده از اهالی شهر درود متولد شد. او فرزند حاجاسماعیل و خدیجه بیگم حسینی است که بهدلیل فوت سه فرزند قبل از وی، نامش را غلامرضا گذاشتند تا بیمه نام امامرضا (ع) باشد و بماند.
او در پنجسالگی دچار بیماری سختی شد که تمام گلویش بهواسطه آن بیماری ورم کرد. پزشکان برای درمان بیماری او کلی داروودرمانهای آنتیبیوتیک را تجویز میکردند تا اینکه پدرومادر تصمیم گرفتند تنهافرزند پسرشان را برای شفا به حرم امامرضا (ع) ببرند.
«خاطرم هست با پنج ریال مقداری گندم خریدم و پدرم آن را نذر کبوتران حرم کرد تا بهبودی من حاصل شود. مقابل حوض اسماعیلطلا اولین مشت گندمها را که ریختم، حس کردم گلویم دیگر آن حالت گرفتگی را ندارد. مزه دهانم تغییر کرده بود و حس کردم محتویات چرکین گلویم از سوراخی که از زیر دندانهای پایینی پیشینم باز شده است، وارد دهانم شدهاند. آن روز همه عفونتی که در گلویم مانده بود، خارج شد. همه میگفتند غلامرضا شفا پیدا کرده است. از آن روز به بعد پدرومادرم تا چندین سال نذر داشتند که من را ۱۳ و ۲۷ رجب و ۲۸ صفر به پابوسی آقا بیاورند.»
دوران کودکیام علاقه بسیار زیادی به درس طلبگی داشتم. خیلیوقتها از مکتب فرار میکردم و پای درس جامعالمقدمات و عربی و قرآن مینشستم. در ۱۵ سالگی علاقه خاصی به خواندن کتاب پیدا کردم و کتابهای دکتر علی شریعتی و شهید مطهری را بسیار دوست داشتم.
همانزمانها بود که باوجود اینکه پدرومادرم مقلد آیتالله خویی بودند، من رساله امامخمینی (ره) را خواندم و مقلد او شدم. بیشتر اوقاتم در آن سالهای حوالی انقلاب که نوجوان بودم، در کتابخانه میگذشت و علاقه به مطالعه، کتابخانهنشینم کرده بود. با خیلی از نویسندههای ایرانی و خارجی آشنا شدم و درباره انقلابهای متعددی که در دنیا اتفاق میافتاد هم مطالعه میکردم.
کمکم کار من و چند نوجوان دیگر محلهمان شد شنیدن نوارهای سخنرانی امام و نوشتن آن روی کاغذ و انداختن آن در حیاط خانههای درود. تظاهراتها را هم قاچاقی شرکت میکردم، چون من تنهاپسر پدرومادرم بودم؛ آن هم پس از کلی نذر و نیاز. اگر آنها متوجه میشدند، حتما مانع من میشدند؛ اما من در سال ۵۶ و ۵۷ توانستم با هر سختی بود دور از چشم پدرومادرم به هوای ماندن در منزل اقواممان به تظاهراتها و فعالیتهای انقلابی مشهد بیایم و همراه انقلابیها باشم.
چون پسر یکییکدانه پدرم بودم، او از ترس ازدستدادن من حتی نمیگذاشت به پادگان بروم و من برای خدمت سربازی هم بدون اجازه به پادگان کرج رفتم. وقتی پدرومادرم متوجه شدند یکی از اقوام را سراغم فرستادند و او به پادگان آمد و با چند سیلی آبدار من را روانه درود کرد.
توضیحش هم این بود که تو یکی هستی و اگر اتفاقی برای تو بیفتد، پدرومادرت تاب نمیآورند. وقتی برگشتم درود، دیدم بسیاری از جوانان همسنوسال من تب جنگ و جبهه دارند و یکییکی برای دفاع از میهن، عازم میشوند. من هم که بسیار به امام علاقه داشتم و پیرو خط ایشان بودم، راهی شدم.
مقصد، شهرستان بوکان کردستان بود؛ جایی که دوست و دشمن آن اصلا مشخص نبود. چند روز ما را فرستادند برای تکمیل آموزشها در پادگان بسیجیها. یادم هست در همان ۴۵ روزی که آنجا بودیم، هر رزمندهای که برای ساخت سنگر نگهبانی به پشتبام میرفت، با شلیک گلوله از منازل اطراف شهید میشد.
آنروزها از نظر دشمنی که معلوم نبود کیست، شاید به اندازه چهار سال جنگ سخت گذشت. روز میآمدند با ما حالواحوال میکردند و شب میدیدیم سر همرزمانمان بالای سیم خاردارهاست. به ما میگفتند برخی از آن دشمنان هموطن هستند، نباید به آنها شلیک کنید؛ درحالیکه حتی وقتی برای نظافت به حمام میرفتیم، باید چندنفری میرفتیم که سرمان را نبُرند. آنروزها حدودا ۲۰ ساله بودم. صحنههایی از شهادت هم رزمانم را که میدیدم، اصلا نمیتوانم بر زبان بیاورم.
زمستان سال ۶۰ و ۶۱ سوزوسرمای بدی داشت. گاهی تا زانو در برف فرو میرفتیم. وقتی با دستکش میخواستیم اسلحه ژسه را بگیریم، دستهایمان به دستکش و سلاح میچسبید. گاهی این چسبندگی اینقدر زیاد بود که دستکش را که میخواستیم از دستمان بیرون بیاوریم، پوست دستمان هم کنده میشد.
در آن روزهای سخت، اینچیزها زیاد ما را غمگین نمیکرد. دردمان بیشتر از کومله و مجاهدان بود که بنیصدر آنها را خودی میدانست. یکی از شهادتهای دردناک همرزمانم مربوط میشد به زمانی که دختران زیبارو از هواداران کومله تا نزدیکی سنگرها میآمدند و بچهها را فریب میدادند که قصد ازدواج دارند و آنها را تا پای تیغ دشمنان داخلی میکشاندند و بعد ما شاهد فجیعترین شهادتها میشدیم.
باوجود اینکه روحانی گروه دائم درحال هوشیارسازی بچهها بود و هشدار میداد که آنها عاشق شما نیستند، اما برخی رزمندهها زیر بار نمیرفتند و سرنوشت ناگواری برای آنها رقم میخورد. دوران عجیبی بود. گلوله و جنگ مستقیم با دشمن اینقدر آزارمان نمیداد که دامهای افرادی که میگفتند خودی هستند، باعث آزار و اذیتمان میشد.
یکی از خاطرات من از زمان حضورم در جبهه و جنگ ۱۵-۱۰ روز قرنطینه با شهید نورعلی شوشتری بهدلیل بیماری همهگیر گال بود. هردو گال گرفته بودیم و در یک کانتینر تحتدرمان قرار گرفتیم. من ایشان را به چهره نمیشناختم و نمیدانستم ایشان همان فرمانده کل خط جبهه خراسان، هستند. یادم هست ایشان بسیار رشید و قدبلند بودند و من با این قد بلندم در سن ۲۱ سالگی تا شانه ایشان میرسیدم. ما چندین روز صابون گوگردی را که پزشک میداد، برای ازبینبردن آثار بیماری از روی پوستمان استفاده میکردیم.
همه لباسهایمان را گرفته بودند و آتش زدند و لباس و حوله جدید به ما دادند. تمام چهره و بدنمان تاول زده بود و پوست میانداخت تا اینکه بعد از طول مدت درمان و ریختن چندین لایه از پوست بدنمان با استفاده از داروهایی که پزشک میداد، بهبودحاصل شد. موقع خداحافظی گفتم من روایت زندگیام را از تولد تاکنون برای شما تعریف کردم، ولی شما هیچچیزی از خودتان نگفتید و من شما را نشناختم که ایشان همانجا خود را معرفی کرد و گفت من نورعلی شوشتری هستم. گفتم یعنی من اینهمه روز را با نورعلی شوشتری، فرمانده خط، بودم؟! ببخشید آقا اگر اساعه ادبی کردم و شما را ناراحت کردم. بالأخره ما را عفو کنید، که گفتند نه خواهش میکنم. من در همان مدت، ایشان را انسان بسیار صبور و افتادهای دیدم که اصلا نگذاشتند من متوجه مقام والای ایشان شوم تا از بودن در کنار ایشان معذب نشوم.
در همان چندسالی که در جبهه بودم در عملیاتهای زیادی در کردستان و جنوب شرکت کردم. یکی از آنها عملیات مقدمات طریقالقدس بود که از سوسنگرد تا نزدیکی پل سابله رفتیم. خاطرم هست تازه دشمن منبع آب را زده بود. ما آن را درحالی دیدیم که در وسط جاده روی زمین افتاده و آب آن تخلیه شده بود.
زمین در نزدیکیهای محل عملیات مثل باتلاق شده بود. برای عبور از آن وقتی پا در آن میگذاشتی، تا زانو فرو میرفتی و باز دو نفر باید تلاش میکردند که آن رزمنده را بیرون بکشند. سختی عبور در این هم بود که دشمن هم در برجهای نگهبانی به ما مشرف بود و بهمحض رؤیت رزمندهها، با دولول و چهارلول، ما را نشانه میگرفت. یادم هست پلی درست کرده بودند در مسیر زمینهای کشاورزی که ما باید آن پل را میگرفتیم. برای اینکه عراقیهای بالای پل متوجه حضور ما نشوند، قرار بر این شد که قرعهکشی کنیم و دو نفر انتخاب شوند. قرعه به نام من و یکی دیگر از همرزمانم افتاد.
باید به زیر پل میرفتیم و برای ازبینبردن عراقیها طوری نارنجک میانداختیم که دقیق وسط پل پایین بیاید. کار بسیار سختی بود و اگر کمی خطا داشتیم، نارنجک روی همرزممان میافتاد و او شهید میشد و عملیات لو میرفت؛ اما به لطف خدا همزمان نارنجکها را انداختیم و دو عراقی را از بین بردیم. بعد از آن گردان توانست ادامه عملیات را انجام دهد و همین سبب شد که فرمانده پس از آن عملیات به ما بگوید: «خطشکنها ترخیص» که این مرخصی بعد از آن عملیاتِ سخت، واقعا خوب بود.
عملیات والفجر ۱ بود؛ ۲۱ / ۱/ ۱۳۶۲ نزدیک پاسگاه شرحانی. من و یکی از همرزمانم جعبه مهمات را حمل میکردیم. همینطورکه آرام قدم برمیداشتیم، تقریبا ۱۰۰ متر به پاسگاه شرحانی مانده، وقتی پای راستم را روی سیم خاردارها بر زمین گذاشتم، قدم بعدی پای چپم روی مین رفت و همانجا مین منفجر شد.
انگشتان پایم قطع شده بود و میدیدم که پوتین در قسمت پاشنهاش سالم است. همینطور که از درد به خودم میپیچیدم و آیپام آیپام میکردم، شهید غلامحسین درودی که همراهم بود، میگفت غلامرضا، بهجای نالهکردن، نام ائمه (ع) را بگو که دردت آرام شود. همینطور که ذکر میگفتم، از هوش رفتم. در آمبولانس چشمانم را که باز کردم، از شدت خونریزی حال مساعدی نداشتم.
ورد زبانم یا زهرا و یا حسین میشد و باز لحظاتی بعد هیچ نمیفهمیدم. نمیدانم چند بار از هوش رفتم و برگشتم تا پس از مدتی طولانی، به بیمارستان رسیدم. یادم هست سه پلاتین در پایم کار گذاشتند که پزشک میگفت مبلغش از دیه یک آدم زیادتر است. میگفت هوای پلاتینهایت را داشته باش تا درمانت کامل شود.
من آن زمان معنای صحبت پزشک را متوجه نشدم. زمانی که برای تکمیل جراحی من را به بیمارستانی در شیراز منتقل کردند، آنجا پرستاری گفت حواست باشد پزشک پای تو را از بالاتر قطع نکند. وقتی معنای صحبت او و پزشک قبلی را متوجه شدم که جراح شیرازی پایی را که تا مچ سالم بود، از زیر زانو قطع کرد و دیگر اثری از پلاتینهای گران هم نماند. اینقدر در آن شرایط بهخاطر قطع بیش از حد پایم ناراحت بودم که دیگر به پلاتینها فکر نمیکردم.
حالا غلامرضا درودی چشم امیدش برای گذران زندگی به حقوق یکمیلیون و ۶۰۰ هزارتومانی است که از شهرداری بابت ۳۰ سال خدمت صادقانه دریافت میکند. معتقد است دفاع از میهن برای رضای خدا اجرومزد نمیخواهد. میگوید سختترین روزها مال صبورترین آدمهاست. رزمندهها صبورترینها بودند.
حال این روزهایش را بهراحتی میتوان در چندین مدل قرص روی میز کوتاه کنار اتاق پذیرایی بهخوبی فهمید. او میخندد، همسرش هم میخندد؛ اما باز هم بیتوجهیهای مسئولانی که حالا و بعد از گذران سالها باید به فکر آنها باشند، پشت روی گشاده میزبان گم نمیشود.تصویر آخر، قاب آینه و شمعدان ازدواج او و همسرش است و مهربانی هایشان لای دردهایی که از حرفهایشان درباره بیتوجهیهای بنیاد شهید شنیده میشود، پنهان شده است؛ اینکه سالهاست بهعنوان فردی که برای حفظ کشورش زحمت کشیده است، کسی درِ این خانه را نزده و نگفته دردهایت چند؟
این گزارش چهارشنبه، ۲۰ دی ۹۶ در شماره ۲۷۶ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است