کد خبر: ۱۳۶۲۴
۱۶ آذر ۱۴۰۴ - ۱۲:۴۲
شاعر احمدآباد با کافه‌داری ادبیات را به میان مردم برمی‌گرداند

شاعر احمدآباد با کافه‌داری ادبیات را به میان مردم برمی‌گرداند

شجاع‌الدین ابراهیمی، شاعر کهن‌قلم و روزنامه‌نگار پیشکسوت مشهدی در محله احمدآباد است. مردی با ۱۲۰ هزار بیت شعر و ۳۱ کتاب، که این‌بار نه بر کاغذ، که در کافه‌های فرهنگی‌اش سنگر گرفته تا ادبیات را به میان مردم بازگرداند و مشهد را پایتخت شعر ایران کند.

شیرین شجاعی- طوبی اردلان| ای روی تو آیینه و گیسوی شما گل / بنگر که چه‌ها می‌کند از عشق تو بلبل / مجنون نشوم، کار خدای است که هستم / در خلوت شب‌گیری لیلای تغزل

این بیت‌ها، حرف‌های شاعری است آن قدرآشنا که شاید نیازی نباشد بنویسی صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول ماهنامه گلبهار، روزنامه مشهد و انتشارات چگور است. نویسنده پیشین برنامه‌های صداوسیما، روزگاری نه‌چندان دور عضو تحریریه و مسئول صفحه ادب و هنر روزنامه خراسان بوده و مطبوعاتی‌ها قلمش را درخیلی از روزنامه‌های دیگر از جمله رسالت، قدس، عدالت، اسرار، جوان، مأوا، حمایت، هفته نامه شما، مجله حرم، خبرگزاری فرهنگ آشتی، خبرگزاری فارس و جوان به خاطر دارند و همین است که همیشه خودش را شاعر مطبوعاتی می‌داند.

این نخستین جمله‌ای است که شجاع‌الدین ابراهیمی، هنرمند این روز‌های محله احمدآباد، در معرفی خودش می‌گوید. شاعر۱۲۰هزار بیت شعر در قالب‌های گوناگون ادبی و دارای ۳۱جلد مجموعه شعر شامل زندگی‌نامه منظوم ائمه اطهار (ع)، تاریخ منظوم جنگ تحمیلی، انقلاب و عاشوراست و تاکنون بیش از سه نمایشگاه از آثار مطبوعاتی‌اش در۱۵سال اخیر دایر شده است.

 

کافه کافه: پای حرف مدیر هفت کافه فرهنگی در مشهد

قصه، قصه شعر شاعر و معروفی او نیست. حرف کاری است که یک شاعر برای شعر شهر و پیش از آن برای دلش و آرمانی که دارد، انجام می‌دهد. ابراهیمی صاحب و مدیر هفت کافه فرهنگی در مشهد است که یکی از این کافه‌ها یعنی چگور در منطقه ما با گنجایش نزدیک به ۵۰۰نفر، درست نبش خیابان ابوذر۵ قرار دارد؛ جایی‌که می‌تواند پاتوق خیلی از جوانان علاقه‌مند به شعر و موسیقی سنتی باشد.

مکانی برای گذران اوقات فراغت، آن هم در فضایی کاملا فرهنگی و به دور از حاشیه‌هایی که ممکن است خیلی از پاتوق‌های سطح شهر گرفتار آن باشند. روی یکی از نیمکت‌ها زیر آلاچیق کافه، کنار شمعدانی و فواره‌های آبی زلالش هم‌کلام ماست. از کافه‌ها که بپرسی، حرف را به فضا‌های ادبی سال‌های آخر حکومت پهلوی و اوایل انقلاب می‌برد و می‌گوید: همه فکر می‌کنند تهاجم فرهنگی به همین دهه اخیر اختصاص دارد و ریشه تمام ناملایمات فرهنگی جامعه امروز است.

اما حقیقت این است که تهاجم فرهنگی از زمان مشروطه شروع شد و خیلی زودخودش را در همه عرصه‌ها به‌خصوص شعر نشان داد که نتایجش تشکیل گروه‌هایی مثلا ادبی بود که درواقع خط فکری خود را از فرانسه می‌گرفتند که گاهی باعث انزوای ادبیات کلاسیک به‌خصوص تغزل عرفانی در دوره خودش شد.

یادش هست که تعریف می‌کند: قبل از انقلاب دوجلسه مهم ادبی در مشهد وجود داشت؛ یکی جلسه سرگرد نگارنده بود و دیگری جلسه آستان قدس که اهل ادب به آن رفت و آمد داشتند و الحق که جلسات پرباری برای شنیدن و آموختن بود.

نفسی بیرون می‌دهد و حالا که حرف به قدیم کشیده شده، سر خاطره را سمت کافه‌ها کج می‌کند و می‌گوید: بیشتر کافه‌های آن دوره فضای مناسبی برای پاتوق و گفتمان‌های ادبی نبود؛ به‌جز کافه «داش‌آقا» که بین چهارطبقه و چهارراه خسروی قرار داشت و شخصیت‌هایی مانند اخوان‌ثالث و شفیعی‌کدکنی در آنجا به نقد شعر و بررسی موضوعات ادبی می‌پرداختند؛ بسیاری از چهره‌های شاخص امروز مشهد در همین کافه پا گرفتند.

او ادامه می‌دهد: اما بعد از انقلاب، شعر بیشتر سمت مضامین انقلابی از جمله جنگ کشیده شد تا جایی که شعر عاشقانه و عارفانه تقریبا تبدیل به یک تابو شده بود و لب طاقچه کلمات خاک می‌خورد.

ابراهیمی که خودش شاعر تغزل‌های عرفانی است به اینجا که می‌رسد بساط خاطره را پهن می‌کند و با خنده یاد روزی را پیش می‌کشد که غزل عاشقانه گفته بود؛ لحنش که به شوخی می‌چرخد، می‌گوید: همه‌اش تقصیر مقام معظم رهبری شد! قبل از اینکه روزنامه همشهری چاپ شود، حضرت آقا در مشهد حضور داشتند؛ پرسیده بودم به نظر شما برای اینکه مضامین ادبی را غنی‌تر کنیم چه کار انجام دهیم و فرموده بودند، شعر جدید داری؟ گفتم: بله شما چه می‌خواهید بخوانم، عاشقانه، عارفانه... آقا هم رو به شجاع‌الدین۳۲ساله گفته بود تا ۴۰ساله نشدی، حرف عرفان را پیش نکش؛ «همین حرف شد که از دهه۷۰تا۷۲ به مدت دوسال با انتشار اشعار تغزلی عاشقانه عارفانه سعی کردم ادبیات صرف انقلابی را گسترش دهم و تابوشکن باشم.»

دوباره با کلمه‌ها به همین روز‌ها می‌رسیم تا شجاع الدین از کافه‌های فرهنگی این‌طور بگوید: شعر، صمیمیت روح‌ها و نزدیکی اعتقادهاست. همیشه به دنبال ایجاد فضای آموزشی مناسبی برای شعر گفتن و شعر شنیدن بودم و این روز‌ها که شاعران بر‌تر خانه‌نشینند و شاعران جوان هم جایی برای آموختن ندارند، فکر کردم کافه‌ها می‌توانند بهترین راه باشد. کافه، نه کافه‌هایی که محل تجمع هر صنف و گروهی است، کافه یعنی کافه فرهنگی.

وی ادامه می‌دهد: داستان کش و قوس‌های بی‌شمار مجوز گرفتن بماند و سرمایه‌ای که فقط به نیت شعر هزینه شد. مهم این است که با تمام ناملایمات بالاخره دو کافه چگور و چکامه را دایر کردم و به فکر ایجاد پنج کافه دیگر هم هستم.

کافه‌های فرهنگی محیطی کاملا سالم، صمیمی و البته همگام با شئونات اسلامی است که هرروزه و در همه ساعات پذیرای یاران اهل قلم است. جایی‌که می‌تواند محفلی برای آموختن، تبادل نظر، کشف استعداد‌ها، کمک به حفظ تاریخ مشهد به عنوان پایتخت معنوی ایران و جهان و همچنین بازگرداندن مشهد به دوران شکوه ادبی خود باشد.

اینجای کلام که می‌رسد شاعر نام‌آشنای مشهد و مدیر خوب محله ما این‌طور ادامه می‌دهد: تصمیم داریم با ثبت‌نام، تشکیل باشگاه هنرمندان و صدور کارت برای آنان کمکی به ایجاد نظم، هماهنگی و دوستی اهالی موسیقی، قلم و همه هنرمندان شهرکرده باشیم.

 

شاعر محله احمدآباد

 

وقتی درخت توت کودکی را شیرین می‌کرد

حرف کافه‌ها که تمام می‌شود، به خودش و خاطره‌هایش برمی‌گردیم؛ خاطراتی که تنه‌به‌تنه درختان دهه۳۰ کوچه‌های سعدآباد می‌زند. همان درختانی که چند سال بعد بلندایشان مأمن و قرار‌گاه کودکی‌اش بوده و شجاع‌الدین به یاد خاطره‌هایش، می‌گوید: همه کودکی‌ام خلاصه شده بود در بالا رفتن از درختان توتی که همسایه خانه پدری بود؛ شیطنتمان تا اندازه‌ای بود که حتی درختان هم از دست ما آرام و قرار نداشتند.

پله‌های خانه پدری را دوتا یکی بالا می‌رفتیم تا برسیم به بامی که هیجان پریدن از آن لذت کودکی را برایمان دوچندان می‌کرد؛ تمام سطح حیاط سنگ‌فرش بود و ما بدون هیچ ترسی از بالای بام به پایین می‌پریدیم تا صدای خنده‌مان یک محله را پر کند.

گوی شیشه‌ای چشمانش خاطرات کودکی را روشن‌تر از همیشه به تصویر می‌کشد و می‌گوید: سعدآباد قرارگاه خانه کودکی بود؛ خانه‌ای با دیوار‌های بلند و کاهگلی. هر وقت امان خانواده را می‌بریدم و راهی کوچه پس‌کوچه‌های بازی می‌شدم، تنها راه بازگشت به خانه همان درخت توت بود و پنجره روی شیروانی که مخفی‌گاه کودکی‌ام بود.

خودم را به بالا‌ترین شاخه درخت می‌رساندم و از آنجا خودم را به سمت بام خانه پرت می‌کردم. دستم که به لبه کاهگلی بام می‌رسید، خوشحال بودم که نیمه راه را آمده‌ام؛ رسیدن به پنجره برایم فتح کردن قله کودکی بود.

صفحه‌های دفتر کودکی را ورق می‌زند تا ببردمان به روز‌های پرهیجان مدرسه؛ روز‌های پر خاطره دبستان بزرگمهر در چهارراه میدان‌بار. شجاع‌الدین می‌گوید: با همه شیطنتم عاشق درس و مدرسه بودم و همین عشق هم باعث شد تا راهی دبیرستان هدایت که بهترین مدرسه ادبی آن زمان بود، شوم. مدرسه پر بود از شاگردان خلّاق و پرتلاش.

او ادامه می‌دهد: آغازین ماه‌های سال۵۴ بود و آخرین سال‌های تحصیلم که پا به مسابقات تلویزیونی گذاشتم؛ مجری برنامه فریدون فرهنگ بود که آن زمان به همراه همسرش تلویزیون مشهد را راه اندازی کرده بود. یک مسابقه علمی بود که هفته‌ای یک‌بار میان دبیرستان‌های مشهد انجام می‌شد؛ یک گروه چهار نفره هم از مدرسه ما راهی مسابقات شد و توانست در سه برنامه پیروز رقابت باشد و ما هم توانستیم مقام دوم را از آن خود کنیم.

شیرین‌ترین قسمت خاطرات مسابقه، ۲۵هزار تومانی بود که بعد از دانشگاه شیرینی زندگی‌اش شد؛ او می‌گوید: بعد از دوران دانشگاه دوباره هوای تلویزیون و جایزه نگرفته مسابقه به سرم بازگشت و رفتم تا جایزه ۲۵هزارتومانی، ماشین ژیان جوانی‌ام شود.

روز‌های پرتلاطم دانشگاه را که رد می‌کند، می‌بردمان به روزی که پدر نقش آینده را برایش رقم می‌زند و می‌گوید: بعد از دانشگاه همراه پدر به تهران رفتم تا در کلاس‌های معرفت شناسی بزرگان کسب علم کنم، شاید همین کلاس‌ها شالوده فکری و آینده زندگی‌ام را رقم زد.

 

به لطف مادر شاعرم که جد سومشان به فیض کاشانی می‌رسد، از پانزده سالگی شعر می‌گفتم

کافه ورزش، کارنامه‌ای پر از مدال

به این سال‌ها که می‌رسد، هنوز نگفته روزگاری ورزش می‌کرده و خاطراتش پر از مدال‌ها و لوح‌های رنگارنگی است که نشان از تجربه و مهارت فراوانش در ورزش دارد، می‌گوید: دوران نوجوانی و جوانی‌ام پر بود از شور و اشتیاق به ورزش و همه زندگی‌ام در مسابقات خلاصه می‌شد.

کارنامه ورزشی‌اش پر است از رشته‌های مختلف ورزشی؛ قهرمانی پرورش‌اندام، شنا، هنر‌های رزمی، پرتاب وزنه، نیزه و دیسک تا ریاست هیئت ورزش‌های آبی خراسان. همه اینها تا دورانی بود که هنوز عشق به ادبیات وارد دنیای زندگی‌اش نشده بود.

آخرین سال از دهه۵۰ خورشیدی بود که شعر و ادب، گردن‌آویز زرین زندگی‌اش شد. شجاع‌الدین نامی مامی‌گوید: به لطف مادر شاعرم که جد سومشان به فیض کاشانی می‌رسد، از پانزده سالگی شعر می‌گفتم، اما شدت و لذت آن تا پایان دهه ۵۰ به زیر زبانم نیامده بود.

 

کافه مطبوعات، از روزنامه‌نگاری تا حضور در نزد رهبری

حرف که تمامی ندارد. پای خاطره که به میان بیاید، شاعر که نفس به نفس، بیت شده و هر لحظه‌اش پهلو به قصه‌ای می‌زند، حق آب و گل بیشتری دارد. جوانی‌اش با شعر و متون ادبی در دانشکده دکترعلی شریعتی گذشت تا شجاع‌الدین را برای ادامه تحصیل رهسپار کوچه‌های تهران و دانشگاه شهیدبهشتی کند.

از سال۶۰ هم عضوی از خانواده مطبوعات شد تا بعد‌ها به مدد همنشینی با شعر، یکی از بزرگان و سخنوران آن روز‌ها، دوست و هم‌کلام مقام معظم رهبری باشد؛ جایی که جان می‌دهد شعری بخوانی و شعری بشنوی.

 

کافه جبهه، شاعری که جنگ رفت

سرزمین نینوا یادش بخیر / کوچه‌های کربلا یادش بخیر

جنگ ما را لایق خود کرده بود / جبهه ما را عاشق خود کرده بود

سنگر خوب و قشنگی داشتیم / روی دوش خود تفنگی داشتیم

بود سنگر بهترین مأوای من / آه جبهه کو برادر‌های من؟

بابا عادت داشت آلبوم قدیمی‌اش را که ورق می‌زد، مدام زیر لب گریه کند که آه جبهه کو برادر‌های من...

من با صدای آهنگران شنیدمش و همیشه گوشه قشنگی از خاطرات کودکی‌ام بوده و هست؛ اما شاید شما هم تا همین لحظه نمی‌دانستید شاعرش مرد این روز‌های محله ماست. حرف با شجاع‌الدین ابراهیمی را اگر به کوچه پس‌کوچه‌های جبهه بکشانی، تازه می‌فهمی خودش هم مرد جنگ و جبهه است.

مردی که پشت خاکریز‌ها شعر می‌گفته و حالا ستون‌های شعر روزنامه‌ها، گواه ادعایش هست که می‌گوید: فردای روز هر عملیاتی که انجام می‌شد، روزنامه‌های صبح شعری با حال و هوای همان عملیات داشتند که من چند ساعت قبلش سروده بودم.

اصلا هسته شعر انقلاب از همان روز‌ها شکل گرفت. ساده و روان بود، مثل حرف دل مردمی که گوششان به پیچ رادیو بود تا کی و کجا خبری دلشان را راهی جبهه‌ها کند و به گفته خود رهبر معظم انقلاب، هیچ واقعیت تاریخی تا به لسان هنر ترجمه نشود، ماندگاری تاریخی نخواهد داشت.

 

حرف آخر

با شاعر محله از هر دری که بگویی، خاطره است و تمامی ندارد، اما در سطر‌ها به حرف آخر که می‌رسیم، بی‌ادعا می‌گوید: تمام دغدغه‌ام انجام کاری اصولی و بنیادی برای شعر و شاعران است. کاری که کلاف سردرگم ادبیات را به سررشته مقصود که جمع کردن گروهی از جوانان در کنار استادانشان برای هنرآموزی باشد، برساند و امیدوارم بتوانم در کنار مردمی که یا شاعرند یا شعردوست، گرهی از کار فرو بسته ادبیات مشهد باز کنم. بعد با این ابیات کلمه را پایان می‌دهد:

صمد تایید کرده، پس قبول است / صنم گر هست «اولاد رسول» است

صنم را قبله‌گاه راز کردم/ به ذکر «حمد» لب را باز کردم

صنم آیینه‌دار است، چون صنم را / بخوانم «قل هوالله و احد» را؟

فیوضاتی که کسب آن عظیم است / به «بسم الله رحمان رحیم» است

 

* این گزارش شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۱ در شماره ۳۴ شهرآرامحله منطقه یک منتشر می‌شود.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44