کد خبر: ۱۲۵۴۷
۰۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
قصه شهادت «شکوفه بیات» در مسیر کربلا

قصه شهادت «شکوفه بیات» در مسیر کربلا

یکم مرداد سال ۸۸ به‌دنبال حمله تروریستی به سه اتوبوس حامل زائران ایرانی حوالی مرز خسروی شصت نفر شهید شدند. یکی از این شهدا اکرم بیات بود که شکوفه صدایش می‌زدند.

یکم مرداد سال ۱۳۸۸ خبری با این محتوا در رسانه‌های رسمی ایران منتشر شد: «به‌دنبال حمله تروریستی به سه اتوبوس حامل زائران ایرانی در فاصله چهل‌کیلومتری مرز خسروی در ساعت ۲۳ سه‌شنبه‌شب گذشته، تعدادی زائر ایرانی مجروح و پنج نفر شهید شدند. این کاروان‌ها از مشهد، زاهدان، کرمان و یزد عازم عتبات‌عالیات بودند.»

یکی از این شهدا که بعدتر آمارشان از شصت نفر تجاوز کرد، اکرم بیات بود. حالا کوچه «بانوی شهید اکرم بیات»، یادبودی برای زنده‌نگه‌داشتن یاد این شهروند مشهدی است؛ زائر کربلا که زیارت‌نکرده پیکرش راهی مشهد شد.

سرانجام هم جایی نزدیک خانه پدری که در آن قد کشیده بود و در محله‌ای که روز رفتن تا سر کوچه‌اش همه با او خداحافظی کردند، به خاک سپرده شد. ما راهی همین خانه پدری در خیابان پیامبراعظم ۱۳ در محله امام‌هادی(ع) شده‌ایم تا با خواهر کوچک‌تر و همسایه قدیمی شهید هم‌صحبت شویم.

 

همراهی با والدین

میان زائرانی که تابستان سال ۱۳۸۸ با آرزوی زیارت عتبات‌عالیات راهی کربلا شده بودند، نام‌هایی برای همیشه ماندگار شد. نرگس، خواهر شهید اکرم بیات، روایت می‌کند: ما هفت خواهر و برادر بودیم؛ پنج خواهر و دو برادر. پدر و مادرم قرار بود اولین‌بار به کربلا بروند.

شکوفه (اکرم) و خواهر دیگرم بیشتر به‌خاطر آنها رفتند، درحالی‌که به‌طور معمول، شکوفه بدون همسرش سفر نمی‌رفت. پدرم حدود هشتاد سال و مادرم نزدیک هفتاد سال داشتند و به‌خصوص سفر برای مادرم سخت بود.

در آن ایام، سفر به عراق و مناطق زیارتی آن، به‌ویژه در مسیر کربلا، با تهدید‌هایی مانند انفجار همراه بود. زائران موظف به امضای رضایت‌نامه‌ای بودند که نشان می‌داد با آگاهی به خطرات، این مسیر را انتخاب کرده‌اند.

نرگس می‌گوید: وقتی برای امضای رضایت‌نامه به محل کاروان رفتیم، به شکوفه گفتم صبر کن تا محدثه، خواهر دیگرمان هم که راهی بود، بیاید و برگه را امضا کند، اما او گفت محدثه اگر بفهمد، می‌ترسد. برای همین خودش رفت و رضایت‌نامه را امضا کرد.

 

این حرف‌ها را نزن شکوفه!

در واپسین‌روز‌های پیش از سفر، رفتار و حرف‌های شکوفه نشانه‌هایی داشت که اطرافیانش بعد‌ها آنها را نوعی پیش‌آگاهی تعبیر کردند. شهید موقع خداحافظی با خواهرش نرگس، جمله‌ای را بر زبان آورد: «محمد (پسر شش‌ساله‌اش) را اول به خدا و بعد به تو می‌سپارم. اگر بعد از من، عزیزآقا (همسرش) هم خواست ازدواج کند، ناراحت نشوید.»

تأخیر در بازگشایی مرز خسروی، عبور زائران را تا ساعات پایانی شب به تعویق انداخت 

بعد هم نرگس گفته بود «این حرف‌ها را نزن» و شکوفه هم جواب داده بود «فرقی ندارد کجا باشی، اجلت که سر بیاید، باید بروی».

خواهر شهید اکرم بیات ادامه می‌دهد: پیش از این سفر، پدرشوهر شکوفه خوابی دیده و درباره رفتن او نگران بود. حتی زمان بدرقه هم با او خداحافظی نکرد. پس از شهادتش هم به‌شدت تحت‌تأثیر قرار گرفت، برای اینکه شکوفه و همسرش زندگی خوبی داشتند و پدرشوهرش هم برای او احترام قائل بود.

 

قصه شهادت «شکوفه بیات» در مسیر کربلا

 

چرا اجازه دادید شب از مرز عبور کنند؟

کاروان پس از سه روز از آغاز سفر، به نزدیکی مرز رسید. ارتباط تلفنی با آنها تا آن زمان برقرار بود و طبق برنامه می‌بایست برای حفظ امنیت، صبح از مرز عبور می‌کردند، اما تأخیر در بازگشایی مرز خسروی، عبور زائران را تا ساعات پایانی شب به تعویق انداخت و دست‌آخر هم حرکت به آخر شب افتاد.

خواهر شهید می‌گوید: ساعت یازده صبح خبر را به یکی از بستگانمان دادند. شاید بقیه اعضای خانواده اصل ماجرا را می‌دانستند، ولی به من گفتند آنها تصادف کرده‌اند.

اخبار ضدونقیض بود؛ یک‌بار به من می‌گفتند تیراندازی شده است، بار دیگر می‌گفتند زخمی شده‌اند، ولی وقتی دیدم همه سیاه پوشیده‌اند، از هوش رفتم. خاطرم هست گوینده خبر، آقای حیدری، در یک میزگرد تلویزیونی با لحنی انتقادی پرسیده بود: «چرا اجازه دادید اتوبوس زائران ایرانی شب از مرز عبور کند؟»

 

شهادت، پایان یک سفر

با اعلام رسمی خبر شهادت، نام اکرم بیات از تلویزیون پخش شد. از میان زائران اتوبوس آنها، دو خانم به شهادت رسیده بودند که شکوفه یکی از آنها بود. شکوفه قبلا شفاهی گفته بود در «وادی‌السلام» نجف دفن شود. با این حال، به اصرار نرگس، پیکر او به کشور بازگردانده شد: «فکر می‌کردم این‌طور آرام‌تر می‌شوم.»

سرانجام پیکر شکوفه پیش از بازگشت خانواده، با هواپیما به کشور منتقل و بی‌حضور پدر و مادر در بهشت حجت، جایی نزدیک منزل پدری‌اش، در بیست‌ونه‌سالگی به خاک سپرده شد.

پس از حادثه، والدین شکوفه قصد داشتند سفر را نیمه‌کاره رها کنند و بازگردند، اما رئیس کاروان، با یادآوری نیت اصلی شهدا، آنها را به ادامه سفر تشویق کرد.

خانم بیات توضیح می‌دهد: رئیس کاروان به پدرومادرم گفته بود، چون نیت شهدا زیارت بوده است، راه را ادامه می‌دهیم و آنها هم با این جمله قانع شده بودند. به نیابت شکوفه، زیارت رفتند تا دلشان را سبک کنند.

بازگشت والدین شهید به خانه، با حالاتی از شوک و ناباوری همراه بود. نرگس می‌گوید: وقتی برگشتند، هنوز باورشان نمی‌شد. مادرم می‌گفت عجب کربلای پربلایی بود.

 

پدر و مادری در میان اندوه

او شیوه شهادت خواهرش را شرح می‌دهد: شکوفه هدف دو گلوله قرار گرفته بود؛ یکی به قلب و دیگری به رگ گردن. اما نوع اصابت به‌گونه‌ای بود که آثار خون‌ریزی دیده نمی‌شد. ظاهرش آرام بود. کتاب دعا هنوز در دستش بود؛ طوری که فکر کرده بودند از ترس بیهوش شده است. مادرم فکر کرده بود خوابیده است و صدا می‌زد شکوفه‌جان بلند شو....

شکوفه هدف دو گلوله قرار گرفته بود؛ یکی به قلب و دیگری به رگ گردن. اما آثار خون‌ریزی دیده نمی‌شد و ظاهرش آرام بود

غم، آرام‌آرام بدن مادر را فرسوده کرد. نرگس روایت می‌کند: مادرم عکس شکوفه را مخفیانه برمی‌داشت و به اتاق عقبی خانه می‌رفت. تا سر می‌زدم، می‌گفت دارم لباس‌ها را جمع‌وجور می‌کنم، اما می‌دانستم نشسته است و گریه می‌کند.

پس از آن حادثه، مادر دیگر توان ایستادن نداشت؛ به‌خاطر داغی که روی دلش نشست. مادر می‌گفت شب حادثه، حضرت زینب (س) را درک می‌کردم. صحنه کربلا را به چشم دیدیم.

برای پدر شهید هم قاب عکس دخترش یادآور لحظات فاجعه بودند. قاب عکس شکوفه دلش را می‌لرزاند. نرگس با صدایی آرام تعریف می‌کند: نمی‌توانست عکس شکوفه را در محیط خانه تحمل کند. آن‌قدر بی‌تابی می‌کرد که عکس‌ها را از روی میز برداشتیم.

 

شور کربلا در خانه

پس از شهادت شکوفه، افراد زیادی از گوشه‌وکنار برای همدردی به منزل پدر و مادر او آمدند. در میان همه پیام‌ها و تسلیت‌ها، یک حضور متفاوت، خانواده را تحت‌تأثیر قرار داد: از عراق، یک گروه مردمی با تکه‌ای از سنگ حرم امام‌حسین (ع) به خانه‌مان آمدند. گفته بودند خواب دیده‌اند باید به این خانه بیایند. حالا همان سنگ روی مزار شکوفه قرار دارد.

نرگس با لحنی بغض‌آلود می‌گوید: به‌جز آنها، عراقی‌هایی که شاهد حادثه بودند، در صحن مطهر امام‌حسین (ع) برای شکوفه و دیگرشهدا نماز «لیلة‌الدفن» خوانده بودند.

بیات می‌گوید: یکی از برادرانم ارتشی است و در جنگ‌تحمیلی حضور داشته است. مادرم به‌خاطر او، همیشه از جنگ می‌ترسید، ولی هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد دخترش که برای زیارت رفته است، دیگر برنگردد.

او ادامه می‌دهد: یکی از مسافران اتوبوس که در روز‌های عزاداری به خانه ما آمد، می‌گفت «پیش از انفجار، شهید از من خواست دقایقی صندلی‌مان را عوض کنیم تا بتواند در انتهای اتوبوس با آرامش دعا بخواند. پس از حادثه که برگشتم، دیدم همان‌طور که کتاب دعا در دستش بود، چشمانش بسته است.»

پس از شهادتش، همان حاج‌آقا به خانه ما آمد و خیلی گریه می‌کرد.

 

قصه شهادت «شکوفه بیات» در مسیر کربلا

 

دفترچه‌ای برای عبادت

نرگس بیات در توصیف خواهرش، شکوفه، بر این نکته تأکید دارد: معنای شهادت قشنگ و بزرگ است، ولی شکوفه مثل همه ما یک آدم معمولی بود. فقط اهل رعایت بود و خیلی دقیق به مسائل شرعی توجه داشت.

نرگس خاطره‌ای نقل می‌کند: به من پیشنهاد داده بود برای خودمان به‌اندازه شش‌سال نماز قضا بخوانیم و روزه بگیریم. دفترچه‌ای مخصوص درست کرده بود. وقتی من می‌رفتم خانه‌اش، می‌گفت نرگس، بیا شروع کنیم. هر چندرکعت نماز که می‌خواندیم یا هر روز که روزه می‌گرفتیم، علامت می‌زد. با همین برنامه شش سال نماز و روزه قضا را ادا کردیم.

او تأکید می‌کند: پدرمان به انجام واجبات مقید بود، ولی شکوفه فرق داشت. همیشه توصیه می‌کرد غسل شهادت انجام بدهیم. می‌گفت برای توفیق زیارت، عبادت و عاقبت‌به‌خیری دعا کنیم. به‌شوخی به او می‌گفتم شکوفه، همه کارهایت من‌درآوردی است.

از دیگرویژگی‌های بارز شکوفه، توجه به غیبت‌نکردن بود. نرگس یکی از این خاطرات را چنین تعریف می‌کند: یک‌بار از دست یکی از نزدیکانم دلخور بودم. انگار شکوفه فهمید. با مادرم دست‌به‌یکی کرد و شروع کردند به تعریف‌کردن از من از قول همان نفر. گفتند فلانی گفته است خیلی دوستت دارد. با همین کار، من را از غیبت و گله‌گزاری بازداشتند.

 

هنوز صدای خداحافظی‌اش در گوشم مانده است​

فاطمه مهری‌نژاد، همسایه قدیمی خانواده بیات:

روزی که قرار بود برای زیارت کربلا راهی شوند، حال‌وهوای خاصی در کوچه‌مان بود. همه آمده بودند برای بدرقه. شکوفه مثل همیشه خوش‌اخلاق بود و با همه همسایه‌ها خداحافظی می‌کرد. تا سر کوچه برای همه دست تکان می‌داد و خداحافظی می‌کرد. من هم آنجا بودم. آمد جلو و گفت غسل شهادت کرده‌ام. جا خوردم. گفتم‌ای‌بابا، شکوفه، این حرف‌ها چیست؟! به سلامتی برمی‌گردید. حتی به مادرش هم گفته بود غسل شهادت کند.

حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم درست می‌گفت، ولی آن روز دلم نمی‌خواست باور کنم. هنوز صدای خداحافظی‌اش در گوشم مانده است که می‌گفت برایم دعا کنید.

 

چادرت را امانت می‌دهی؟

عصمت عباسی مهدی‌آباد، دوست قدیمی شهید اکرم بیات

خانه ما از قدیم در توس ۴۰ (پیامبراعظم ۲۳) است و به‌دلیل هم‌محله‌ای‌بودن، من و شکوفه دوست صمیمی بودیم. پس از اینکه هردو ازدواج کردیم، رفت‌وآمد و معاشرت خانوادگی هم پیدا کردیم. چون همسرانمان هم در مدرسه هم‌کلاسی بودند.

شکوفه فرق داشت؛ همیشه توصیه می‌کرد غسل شهادت انجام بدهیم. می‌گفت برای توفیق زیارت و عاقبت‌به‌خیری دعا کنیم

با قرآن مأنوس بود و یادم است هر زمان به خانه‌اش می‌رفتیم، قرآن مقابلش باز بود؛ برخلاف اینکه انتظار داشتم کنار هم صحبت کنیم؛ صحبت‌هایی که شاید با چاشنی غیبت هم جذاب‌تر می‌شد. برای همین می‌گفتم حالا که ما آمده‌ایم، قرآن را کنار بگذار. می‌خندید و می‌گفت: صبر کن یک خط دیگر بخوانم.

وقتی می‌خواست برود کربلا، به من زنگ زد و خداحافظی کرد. گفت: چادر ملی‌ات را امانت می‌دهی؟ می‌خواهم بروم کربلا. من به‌خاطر دوستی با شکوفه، چادر ملی می‌پوشیدم. گفتم چادر را به دخترم می‌دهم برایت بیاورد.

وقتی خبر شهادتش رسید، خیلی خودم را سرزنش کردم. هنوز در دلم مانده است که چرا خودم چادر را برایش نبردم. شکوفه برای من فقط یک دوست نبود و بعد از این‌همه سال که از رفتنش می‌گذرد، نتوانسته‌ام با دوست دیگری جور شوم.

به خاطراتمان فکر می‌کنم، بغض گلویم را می‌گیرد. دختر باایمان و بی‌ریایی بود. گاهی به او می‌گفتم از بس مؤمن هستی، من هم به‌خاطر تو چادر سر کردم. هنوز هم وقتی خواهرش به من زنگ می‌زند، به‌دلیل تشابه صدایشان، یک لحظه حس می‌کنم خود شکوفه است و باید خیلی خودم را کنترل کنم که او را ناراحت نکنم.

 

* این گزارش چهارشنبه یکم مردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44