کد خبر: ۸۹۸۳
۰۹ آبان ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
رنچ زندگی در یک مغازه ۳ متری

رنچ زندگی در یک مغازه ۳ متری

داستان زندگی جعفر حامد شهروندی که در آستانه هشتادسالگی همه زندگی‌اش در مغازه‌ای اجاره‌ای خلاصه شده است.

چه شد که زندگی روی عبوسش را در آستانه هشتادسالگی آقای حامد به او نشان داد؟ او که چهره و حرف زدنش داد می‌زند که آدم آبرودار و باریشه‌ای است، او که لباس ساده، اما تمیز و مرتبی به تن دارد و در میان گفتگو شعر می‌خواند، از تاریخ معاصر مملکت می‌گوید، شکل‌گیری رژیم صهیونیستی را تحلیل می‌کند و...

شناسنامه جعفر حامد، تاریخ تولد او را سال ۱۳۰۶ می‌داند، اما خودش معتقد است حدود ۱۰ سالی سنش کمتر است؛ ظاهرش که حتی کمتر از آنچه خودش می‌گوید، نشان می‌دهد. از سختی‌های این سه سال و چند ماه اخیر با خنده یاد می‌کند، اما خدا می‌داند چه در دلش می‌گذرد؛ سالمندی که در آستانه هشتادسالگی نگران از دست دادن سرپناه کمتر از هشت‌متری‌اش است و وقتی از احساس تحقیر شدن می‌گوید، سعی می‌کند نشانه‌ای از اندوه را به چهره راه ندهد...

او در مغازه‌ای به مساحت دوونیم در سه‌متر زندگی می‌کند؛ تک‌وتنها در چهاردیواری که حمام و حتی آبریزی برای اجابت مزاج ندارد. دارایی‌های آقای حامد در این اتاقک، به ابزار ساده زندگی از قبیل تلویزیونی هفده‌اینچی که یکی دو شبکه را نشان می‌دهد، یخچال، دوچرخه ۲۸ قدیمی درب‌وداغان، کپسول گاز و اجاق گاز سه‌شعله محدود می‌شود؛ خودش با خنده می‌گوید: «همه چیزمان عتیقه است!» جعفرآقا روحیه تحسین‌برانگیزی دارد و در گیرودار گفتگو از شوخی و خنده دریغ نمی‌کند.

 

صاحب‌مغازه خیراندیش

مشهدی‌ام و در خیابان طبرسی نزدیک حرم مطهر به دنیا آمدم. الان هم سه سال و چند ماه است که پشت میدان‌بار نوغان زندگی می‌کنم؛ از زمانی‌که با همسرم متارکه کردم. دلیل زندگی در این شرایط این است که ۱۸ سال است از کار افتاده‌ام و حقوقی ندارم. آن زمان ابتدا زیرپوشش کمیته امداد قرار گرفتم، اما آنها بعد پنج‌شش ماه که کاری اداری برای همسرم پیدا کردند، مستمری مرا قطع کردند؛ چون دیگر خودکفا به‌شمار می‌آمدم.

الان هم تنها درآمد من یارانه سه‌نفره‌ای است که می‌گیرم؛ چون یارانه همسر و پسرم را هم من دریافت می‌کنم. از این حدود ۱۳۵ هزارتومان، ماهی ۵۰ هزارتومان اجاره می‌دهم که کم بودنش به خاطر این است که صاحب مغازه آدم خوبی است و فقط یک‌سوم اجاره ملکش را از من می‌گیرد. به این اضافه کنید هزینه قبض آب و برق و گاز را تا ناچیز بودن آنچه برای مخارج ماهیانه‌ام می‌ماند، مشخص شود... [می‌خندد]پیشنهاد معلمی را قبول نکردم.

یک سالم که بود، پدرم را از دست دادم. از هشت‌سالگی و بعد از خواندن کلاس اول، درس را رها کردم و پیش فردی یهودی که جوراب‌باف بود، به کار مشغول شدم. ناچار به تامین مخارج زندگی بودم و این کار کردن را تا شصت‌سالگی ادامه دادم. من نیم‌قرن کار کردم تا اینکه سرمایه‌ام را از دست دادم.

سال ۱۳۲۹ در‌حالی‌که ۱۳ سال بیشتر نداشتم، هم‌زمان با شاگردی در جوراب‌بافی، برای ادامه تحصیل در کلاس‌های شبانه ثبت‌نام کردم و برای اینکه بتوانم به آن کلاس‌ها بروم، شناسنامه‌ام را ۱۰‌سال بزرگ‌تر گرفتم. استعدادم خوب بود و یک‌سال بعد تصدیق ششم ابتدایی را در دست داشتم. سال‌۳۱ هم دوباره به کلاس‌های شبانه رفتم و در عرض یک سال تصدیق سه سال اول متوسطه (سیکل) را گرفتم. یک سال دیگر هم کلاس دهم و یازدهم را خواندم، اما زمان امتحانات که رسید، مادرم بیمار شد و نتوانستم دیپلمم را بگیرم.

اگر دیپلم می‌گرفتم، الان مسیر زندگی‌ام عوض شده بود؛ چون وارد نظام می‌شدم و درجه می‌گرفتم و ضمن‌خدمت درسم را هم ادامه می‌دادم. به این ترتیب حالا سال‌ها از بازنشستگی‌ام با درجه‌ای مثل سرهنگی می‌گذشت. در آن سال‌ها پیشنهادی برای تدریس هم داشتم، اما از آنجا که آموزش‌و‌پرورش آموزگار را به مدت پنج سال به روستا می‌فرستاد، قبول نکردم. به خودم گفتم من در این مدت لیسانسم را هم خواهم گرفت؛ چرا باید با تحصیلات پایین، معلمی کنم؟

 

رنچ زندگی در یک مغازه ۳ متری

 

سال وبا و بی‌پولی و جدایی

درس خواندن را دوست داشتم. عده‌ای از آشنایان که از این علاقه‌ام اطلاع داشتند، پیشنهاد دادند با دختری از نزدیکانشان ازدواج کنم؛ گفتند زن که بگیری، کمک‌حال مادر مریضت می‌شود و تو می‌توانی در کنار کار کردن درست را هم بخوانی. این ازدواج بعد از سه سال به طلاق کشید!

یادم می‌آید که در مشهد بیماری وبا فراگیر شده بود و وضعیت شغلی و درآمدی من اصلا خوب نبود. حتی دو تا یک‌تومانی نداشتم که برای دو بچه بیمارم آب مقطر بخرم که این باعث مرگ آنها بر اثر وبا شد. همین فقر هم دلیلی شد برای اینکه همسر اولم از من طلاق بخواهد. پسری از او دارم که الان در تهران زندگی می‌کند؛ من در مقطعی برای کار به تهران رفتم. آن پسرم را با توجه به مشکلات من، خواهرم بزرگ کرد.

 

حال او خوب شد و جیب من خالی!

کمتر از ۵۰ سال داشتم که با همسر دومم آشنا شدم. حدود ۳۰ سال اختلاف سنی داشتیم و او تازه طلاق گرفته بود. دختری دوساله هم از شوهر اولش داشت. ازدواج که کردیم، همسرم به من گفت: «روحیه‌ام را اقوام شوهر اولم با رفتارهایشان خراب کرده‌اند؛ مرا ببر گردش تا حالم دوباره مساعد شود.» آن موقع وضعیت مالی‌ام رونق گرفته بود و زیر دستم کارگر کار می‌کرد. حقوقی هم به‌عنوان بازرس تعاونی می‌گرفتم. من در زمان جنگ، تعاونی جوراب‌بافان مشهد را فعال کردم و با رأی همکارانم شدم بازرس تعاونی؛ [می‌خندد]روز رأی‌گیری با انتخاب شدن من برایم تکبیر گفتند.

به هر حال، وقتی خواسته همسرم را دیدم، یک‌سال و یک‌ماه کارم را رها کردم و با او در شهر دور می‌زدیم و تفریح می‌کردیم. همکارانم گله می‌کردند که مسئولیت بازرسی را قبول کرده‌ای، اما کار نمی‌کنی. همسایه‌ها هم می‌گفتند که خانمش را گذاشته ترک موتورش و مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. به جا‌هایی مثل کوهسنگی و وکیل‌آباد می‌رفتیم و با هم ناهار می‌خوردیم تا اینکه بالاخره حال او خوب شد و جیب من خالی!

 

تمام عمر، اجاره‌نشین بوده‌ام

بعد از بی‌پولی ۱۰‌سال دیگر دوام آوردیم و با فروش سهمیه جوراب‌بافی و قناعت، هر جور که بود، خودمان را کشاندیم. حالا دیگر به شصت‌سالگی رسیده بودم و با این سن‌وسالی که از من گذشته بود، نمی‌دانستم چه باید بکنم. آخرش ناچار شدم به کمیته امداد مراجعه کنم.

چند ماهی مواجب گرفتیم تا اینکه یکی از مسئولان آنجا به من گفت: «به ظاهر شما نمی‌خورد که زیر پوشش کمیته امداد باشید؛ کسی را در خانواه دارید که بتواند کار کند؟» آنها در یکی از ادارات، شغلی برای همسرم پیدا کردند و به این ترتیب آن مستمری ناچیز را قطع کردند.

از همسر دومم دختر و پسری دارم که اولی ازدواج کرده و دومی هم در یکی از سازمان‌ها مشغول به کار است. پسرم و مادرش بخش زیادی از حقوقشان را بابت اجاره خانه در یکی از مناطق بالای شهر می‌دهند. آنها اسراف‌کار و به زندگی تجملاتی علاقه‌مند هستند و این بر خلاف عقیده من بود، بنابراین به آنها می‌گفتم که به جای اجاره‌نشین بودن در بالای شهر، صرفه‌جویی کنید تا بشود خانه‌ای خرید.

من در تمام عمرم اجاره‌نشین بوده‌ام و اعتقاد داشتم که لازم است بالاخره صاحب‌خانه شویم. اما حرف در گوش زن و بچه‌ام نرفت؛ آخرش هم حوصله‌شان از انتقاد‌های من سر رفت و در سرمای منهای ۲۵ درجه زمستان، در حالی که ۴۰ درجه تب داشتم، از خانه بیرونم کردند.

در آن شرایط صاحبخانه دلش به رحم آمد و یکی دو روز مرا در منزل خودش نگه داشت. بعد همسرم از من خواست که او را طلاق بدهم؛ وضعیت به شکلی بود که چاره‌ای جز قبول خواسته‌اش ندیدم، اما توافق کردیم که من از یارانه آنها استفاده کنم تا بتوانم زندگی‌ام را بگذرانم. از آن زمان تا امروز سه سال و چندماه است که این مغازه را اجاره کرده‌ام و در آن زندگی می‌کنم.

یکی از کار‌های روزمره‌ام خواندن اخبار تله‌تکست تلویزیون است

 

یک ساعت در مسیر رفت‌وبرگشت به دستشویی

در آستانه هشتادسالگی در مغازه‌ای کوچک در پشت میدان‌بار نوغان تک‌وتنها زندگی می‌کنم. ظهر و شب برای نماز به مسجد می‌روم و شب‌های جمعه برای پدر و مادرم و اقوام و کسانی که به گردنم حق دارند، قرآن می‌خوانم.

 یکی از کار‌های روزمره‌ام خواندن اخبار تله‌تکست تلویزیون است. من از قدیم به پیگیری اخباری مثل اتفاقاتی که در مجلس و بین نماینده‌ها می‌افتد، علاقه‌مند بودم. حالا هم هر روز اخبار روزنامه‌های مختلف، از ابتکار بگیر تا جام‌جم را از طریق تله‌تکست دنبال می‌کنم؛ به ویژه سرمقاله‌های آن را حتما می‌خوانم. قبلا کتاب زیاد می‌خواندم؛ کتاب‌های مذهبی و داستانی و شعر و...، اما در‌حال‌حاضر در اینجا فقط قرآن و زیارتنامه دارم. من در جوانی ورزش باستانی انجام می‌دادم و هنوز هم یک جفت میل دارم که با آنها ورزش می‌کنم.

یکی از همسایه‌ها محبت دارد و به من گفته که می‌توانم از حمام و دستشویی خانه‌اش استفاده کنم؛ البته به او گفته‌ام که آدم پررویی نیستم و برای همین هم در زمانی که به سرویس بهداشتی نیاز پیدا می‌کنم، به دستشویی مسجد می‌روم. در ساعت‌هایی هم که در مسجد بسته باشد، به پمپ‌بنزینی که در این نزدیکی است، می‌روم. با این‌همه گاهی پیش آمده که ناچار شده‌ام تا بوستانی بروم که تا محل زندگی‌ام نیم‌ساعت فاصله دارد.

 

چند خواهی پیرهن از بهر تن...

داستان زندگی من مثل داستان امیرارسلان نامدار پر از ماجراست. به من می‌گویند بنشین و سرگذشتت را بنویس، می‌گویم من آدم عتیقه‌ای هستم؛ کتاب بنویسم که چه بشود؟ بی‌پول که هستی، دیگران به چشم ترحم و تحقیر نگاهت می‌کنند؛ برای همین هم سعی می‌کنم با همسایه‌ها خیلی روبه‌رو نشوم. در مسجد هم نماز و قرآنم را که می‌خوانم، سریع برمی‌گردم به اتاقم؛ البته اینها باعث نمی‌شود که ناامید باشم. پله ترازوی روزگار برای من چندین بار بالا و پایین رفته و ممکن است باز هم بالا برود.

خدا را شکر الان در آستانه هشتادسالگی نه ناراحتی قلبی دارم و نه سرطان و چربی و فشار خون بالا. کلیه‌ها و ریه‌ها و دستگاه تنفسم هم سالم است؛ در‌حالی‌که در این سه سال اخیر که اینجا زندگی می‌کنم، چندبار خودم را به تیغ جراحی سپرده‌ام؛ یک‌بار برای عمل پروستات، یک‌بار برای عمل آب‌مروارید و لنز در چشم گذاشتن، یک‌بار هم برای جراحی فتق.

حافظه‌ام خوب کار می‌کند و هنوز خیلی از شعر‌هایی را که در دوران تحصیل خوانده بودم، از برم؛ مثلا این شعر سعدی که می‌گوید: «آن شنیدستى که در اقصاى غور/ بار سالارى بیفتاد از ستور/ گفت چشم تنگ دنیادوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور» یا سروده قاآنی: «چند خواهی پیرهن از بهر تن/ تن رها کن تا نخواهی پیرهن/ آن‌چنان وارسته شو کز بعد مرگ/ مرده‌ات را عار آید از کفن...»

خدا بزرگ است و من از لطفش ناامید نیستم؛ هرچه خانواده‌ام در حق من بی‌مهری و کوتاهی کردند، صاحبخانه و اهل محل و نمازخوان‌های مسجد صاحب‌الزمان (عج) هوایم را دارند و با رفتار خوبشان جبران می‌کنند. امورم را با یارانه می‌گذرانم و امیدوارم آن را قطع نکنند. شیشه عمر من یارانه است!

با این همه یک نگرانی هم دارم؛ اینکه اگر صاحب‌ملک بخواهد این ساختمان را که در دست ورثه است نوسازی کند، من کجا باید بخوابم؛ در این سن‌وسال بروم کارتن‌خواب شوم؟

 

*این گزارش یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ در شماره ۱۵۶ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44