پلهها را که بالا میرویم و از در وارد میشویم، هیچکس نمیپرسد چه کسی هستیم و از کجا آمدهایم. از نظر آنها ما یک همصحبت هستیم و لبخندشان را همراهمان میکنند. باباعلی به نشان سلام و خوشامد برایمان دست تکان میدهد. خاورخانم از اینکه آمدهایم، تشکر میکند. مامانزهرا هم اشاره میکند برویم کنارش بنشینیم.
همین که با او دست میدهیم، نگران سرمای دستان ما میشود و ما را به کنار بخاری میبرد. محبت و مادریکردن برای آنها تمامی ندارد؛ حتی وقتی مثل الان در خانه سالمندان هستند. دستان نحیفشان پر از تمنا و مهربانی است، پر از مهماننوازی. اسم یلدا را که میبریم، به یاد شب چلههای قدیم صورت چروکیدهشان غرق لبخند میشود.
اصلا شکوه شب چله به این است که کنار مادربزرگها و پدربزرگها باشی. ما هم این مناسبت را بهانه کردیم تا به یاد دورهمیهای قدیم، ساعتی را کنار همین پدرها و مادرهایی باشیم که راهرفتن، حرفزدن و زندگی را به ما آموختهاند.
این لحظات را کنارشان هستیم تا خاطرات دانشدهشان را بشنویم و برایمان از دورهمیهای کنار کرسی و چایهای زغالی که میخوردند، تعریف کنند، از انار و آجیلی که یواشکی از زیرزمین خانه مادربزرگهایشان قبل شبشدن برمیداشتند و غذاها و داستانهای ویژه این شب طولانی.
در خانه سالمندان محله دانشجو، پدربزرگها و مادربزرگهایی حضور دارند که نمیتوانند بهتنهایی راه بروند. دندان ندارند. پوشک میشوند. حتی بعضیهایشان نمیتوانند بهدرستی صحبت کنند. دائم باید یکی مراقبشان باشد.
همان لجبازیها و کجخلقیهای کودکی را دارند. بچههایشان را بزرگ کردهاند و حالا خودشان مثل یک کودک نیاز به مراقبت دارند. البته همهشان هم بیهوش و حواس و ناتوان نیستند. برعکس، بعضیهایشان حافظه و هوشیاری بالایی دارند. حتی به لحاظ جسمی چندان تحلیل نرفتهاند و در همین خانه سالمندان کلی کار ریز و درشت انجام میدهند.
برای پرستارها خیاطی میکنند، ترشی میاندازند، سبزی پاک میکنند و... اینها کولهباری از تجربه را بر دوش میکشند و ذهنهایشان پر از خاطرات تلخ و شیرین است. کاری نداریم که چرا سر از خانه سالمندان درآوردهاند. نمیخواهیم قضاوت کنیم خوب است یا بد. میدانیم اینها پیر شدند تا ما به جوانی رسیدیم. حالا هم به رسم شب چله، کنار این موسپیدان آمدهایم. نگاه پرمهرشان دنبالمان است که ببینند کجا مینشینیم تا آنها هم همانجا بیایند.
به اولین اتاقی که روبهرویمان قرار دارد، وارد میشویم و دورهمی ما از همینجا شروع میشود. باقی سالمندان هم روی دیگر تختهای این اتاق مینشینند. ابتدا فکر کردیم بهتر است آنها را پدربزرگ و مادربزرگ خطاب کنیم، اما انگار با واژه «مامان» و «بابا» حس بهتری دارند.
به احترام موی سپید و قلبهای پاک و مهربانشان آنها را با همین عنوان خطاب میکنیم. در اولین تخت، خدیجه طاهرسرکانی میلهای بافتنی را در دستش میچرخاند و درحال بافتن یک ژاکت سفید برای یکی از پرستارهاست.
۶۳سال دارد و به قول دوروبریهایش از هر انگشتش هنر میبارد. گلدوزی و خیاطی یاد دارد و هرازچندگاهی ترشی میاندازد و سالاد درست میکند. از اول پاییز تا الان هفتکلاه، شالگردن، ژاکت و... بافته است. اسم شب چله را که میبریم، چشمانش برقی میزند و با لبخندی که روی لبش نشسته است، به دیگر سالمندان نگاه میکند.
انگار میداند آنها هم خاطرات شیرینی از این جشن قدیمی دارند. ابتدا از تخت کناریاش میخواهد او تعریف کند، اما خودش که خیلی چیزها را یادش آمده، نطقش گل میکند؛ «شب چله که میشد، پسر همسایهمان با پنبه برای خودش ریش میگذاشت و مثلا پدربزرگ میشد.
قصه امیرارسلان نامدار را برایمان تعریف میکرد. یک نفر دیگر هم نی میزد. داستان که تمام میشد، شعرهای قدیمی میخواندند و ما دست میزدیم. مادرم خدابیامرز همیشه شبهای چله برایمان باقالیپلو درست میکرد. نان روغنی و تنقلاتی مثل تخمه و پسته هم سر سفرهمان بود.»
مامان خدیجه که همینطور درحال بافتن است، یکدفعه میل را ثابت نگه میدارد. دستش را به سرش میگذارد و غشغش میخندد. بعد رو به تخت کناریاش میکند و میپرسد: شما هم انگشتر در کوزه میانداختید؟ به گفته مامانخدیجه، زمان نوجوانی او هفتدختر مجرد، وسیلهای مانند انگشترشان را در کوزه میانداختند و بعد یک دختربچه یکی را درمیآورد.
آنها معتقد بودند صاحب انگشتری که از کوزه درآمده، به زودی ازدواج میکند. البته این رسم در جاها و شهرهای مختلف به شکلهای دیگری اجرا میشده و معناهای دیگری هم داشته است، اما مامانخدیجه آن را اینگونه در خاطر دارد.
او از انگشتر در کوزهاندازی دختران مجرد میرود به مراسم شب چله عروسهای تازه و میگوید: قدیم هم مثل الان برای عروس شبچلگی میبردند، اما آن را در مجمعه (سینیهای گرد) مسی میگذاشتند. یک کلهقند هم به نشانه سفیدبختی در آن قرار میدادند. ولی حالا دیگر در شبچلگیهای عروس، مجمعه و کلهقند نیست.
قدیم هم مثل الان برای عروس شبچلگی میبردند، اما آن را در مجمعه مسی میگذاشتند
مامانخدیجه بافتنیاش را از سر میگیرد و ادامه میدهد: قدیم درآمدها کم بود، اما شبچلههای باشکوهی داشتند. آجیل بهوفور در دست و بال مردم بود. خودشان هم مثل الان از هم فاصله نداشتند. دلهایشان به هم نزدیک بود و فامیل و همسایه و دوست و آشنا همه دور هم جمع میشدند و خوش بودند.
زهرا حسینی که در تخت کناری نشسته است، یاد شصتسال پیش میکند، آن موقع که خودش دختربچهای پنجساله بود؛ «مادربزرگم یک کوزه پر از نخود و کشمش داشت. شبچلهها کوزهاش را میآورد و ما هم که دامنهای چینچینی داشتیم، دامنمان را میگرفتیم و مادربزرگ در آن، نخود کشمش میریخت؛ بعد هم میرفتیم زیر کرسی آنها را میخوردیم.»
مادربزرگ او کوزههای دیگری هم داشته است. یک کوزه پر از نقل سفید بوده، یک کوزه پر از شکلاتهای رنگی. کوزه دیگر پر از تخمه. خدابیامرز مادر زهراخانم با پارچههای اضافه، عروسک دستدوز درست میکرده و موهای دخترش را که کوتاه میکرده، میبافته و به عروسکها میزده است.
این عروسکها هدیه شب چله آنها بوده است. غذای شبهای چله آنها کلهپاچه بوده است و حتی بعضی وقتها برای این شب گوسفند میکشتند و کنار کلهپاچه، گوشت قورمه هم میگذاشتند.
مادر زهراخانم اعتقاد داشته است در سفره شب چله باید هفتنوع میوه باشد. در میان این میوهها حتما هندوانه را میگذاشته، چراکه او اعتقاد داشته اگر کسی شب چله هندوانه بخورد دیگر تا آخر زمستان سرما نمیخورد. برای همین هم خیلی حواسش بوده است که بچهها حتما هندوانه بخورند.
زهراخانم که حالا خودش دوران سالمندی را طی میکند، از نان روغنیهایی که مادرش درست میکرده، یاد میکند و میگوید: دلم میخواهد یک بار دیگر به آن زمان برگردم. بروم زیر کرسی و بگویم مامان، نان روغنی بده!
زهراخانم هیچ وقت امکان بچهدار شدن نداشته، اما همسرش به او وفادار بوده است. حالا حدود یکونیم سال است که همسرش فوت کرده و او به خانه سالمندان آمده است.
خیلی وقتها شب چلهها برفها را جمع میکردیم و تونل میزدیم و از داخل تونل برفی رد میشدیم
خاورخانم، دیگر هماتاقی این سالمندان است. او هیچوقت ازدواج نکرده است. حالا ۶۶ سال دارد و سهسالی میشود که در خانه سالمندان حضور دارد. خاورخانم معلم پرورشی بوده و بازنشسته آموزشوپرورش است.
او بیش از هر چیز، خاطرات شب چله در مدرسههایش را به یاد دارد و درحالیکه از شوق، دستانش را بالا و پایین میبرد، تعریف میکند: نزدیک شب چله که میشد بچهها دائم میگفتند «خانم! خانم! برای مراسم چهکار کنیم؟ نخود و لوبیا بیاوریم آش درست کنیم؟ میوه بیاوریم؟»
او خیلی وقتها با همکاری مادرها و خادم مدرسه، آش میپخته و به بچهها میداده است. خاورخانم دستانش را به حالتی که انگار دایرهای دارد، تکان میدهد و با خندهای به پهنای صورتش میگوید: در جشن شب چله برای بچهها دایره میزدم و آنها دست میزدند.
او هنوز هم حال و هوای معلمی در سر دارد و میگوید: چه میشود شب چلهها به بچهها شاهنامه هدیه دهند؟ فرهنگ ما خیلی غنی است. بچههای الان از این فرهنگ فاصله گرفتهاند؛ و باز دوباره حرفش را تکرار میکند: کاش شب چلهها به بچهها کتاب شاهنامه هدیه دهند.
او یاد زمستانهای پر از برف آن موقع میکند و درحالیکه دستش را به نیممتری دیوار میزند، میگوید: اینقدر برف میآمد. شب میخوابیدیم، صبح پا میشدیم و میدیدیم از بس برف آمده است، در باز نمیشود. همسایه را صدا میزدیم، بیاید کمک کند که در را باز کنیم. آدمبرفیهای بزرگ درست میکردیم و اینقدر برف بود که برای بیرونریختن آن کارگر میگرفتیم.
برف، حسن روحبخش را یاد خاطراتش میاندازد و از خانه هزارمتری دوران کودکی تعریف میکند: ما برفها را جمع میکردیم، با آن تونل میزدیم و از داخل تونل برفی رد میشدیم. خیلی وقتها شب چلهها این تونل برفی بود. بعضی وقتها هم با برفها سرسره درست میکردیم.
باباحسن که متولد۱۳۲۶ است، خواهر بزرگتری داشته که در شب چلههای قدیم برایشان کتاب امیرارسلان نامدار میخوانده است. او با ذوق و شوق میگوید: فیلمش را هم دیدهام. بعد، از کرسیهایشان تعریف میکند: خانه ما بزرگ بود و دائم مهمان داشتیم؛ برای همین کرسیهای بزرگ راه میانداختیم. پدرم در نانوایی کار میکرد. از آنجا زغال برایمان میآورد و زیر کرسیها میگذاشتیم.
همسر و فرزندان همایون صبورجنتی در خارج از ایران هستند. او ابتدا همراه آنها رفته بود، اما به قول خودش خوشش نیامد و باز به ایران برگشت و حالا در این مرکز است. باباهمایون ناراحتی کلیه دارد و اکنون هم باید برود دیالیز شود.
رفتنش را به تأخیر میاندازد تا برایمان از خاطراتش بگوید؛ «مادربزرگی داشتم که به او بیبیجان میگفتیم. بیبیجان شبهای چله، کتاب امیرارسلان نامدار را به ما که مدرسه میرفتیم، میداد و میگفت بخوانید. هرجا کلمه سختی داشت و گیر میکردیم، بیبیجان درست آن را به ما میگفت، اما جالب اینجا بود که خودش سواد نداشت و از حفظ اشکالات ما را میگرفت.
قرآن را هم همینطور بلد بود. یک قرآن مخصوص خودش داشت و شروع میکرد از اول سوره به خواندن. اگر این وسط مثلا کسی در میزد و میرفت در را باز کند، وقتی برمیگشت دیگر نمیتوانست ادامه سوره را بخواند. باید باز از اول شروع میکرد.»
باباهمایون میگوید: بیبیجان درآمدی نداشت. پدر و عمویم به او پول میدادند. او پولهایش را لای قرآنش میگذاشت و شبچله به ما عیدی میداد.
او که بین میوههای شبچله، انار را از همه بیشتر دوست دارد، تعریف میکند: خدابیامرز مادرم انار را در سبدهای حصیری میگذاشت و میبرد در زیرزمین از سقف آویزان میکرد، اما من از بس انار دوست داشتم، میرفتم یواشکی آنها را میخوردم. الان هم که ۶۶سال سن دارم، شب چله که میشود، بین میوههای مختلف، انتخاب اولم انار است.
خانواده باباهمایون اعم از خواهرها، برادرها و عموها و بچههایشان، همه از طرفداران پروپاقرص داستانهای شب رادیو بودهاند. شب چله هم این برنامه رادیویی را گوش میکردند.
او تعریف میکند: از بس همگی به این داستانها علاقه داشتیم، خانواده ما رادیومشهد را گوش میکرد، خانواده عمویم رادیوتهران را. بعد که داستان تمام میشد، باز میآمدیم این داستانها را برای هم تعریف میکردیم. شبهای چله که بیشتر کنار هم بودیم، یاد داستانهای قبلی هم میکردیم و نمیدانید چه ولولهای به پا بود از این داستان تعریفکردنهای ما.
او یاد شب چله پارسال را میکند که در خانه سالمندان حضور داشته است و میگوید: جوانیمان آنطور گذشت و الانمان اینطور. همهاش خوب است. آدم در هر حالی باید راضی باشد و از زندگی لذت ببرد. پارسال برایمان کرسی برقی گذاشته بودند، اما ما باز میگفتیم کاش زغالی بود. باباهمایون حرفش را عوض میکند و با تأکید میپرسد: راستی شما چای زغالی خوردهاید؟
وقتی جواب نه میشنود، سرش را با حالت افسوس تکان میدهد و میگوید: اگر تمام عمرتان بهترین چایها را در این کتریها و سماورها بخورید، اما چای زغالی نخورید، عمرتان به فنا رفته است. بروید امسال برای شب چله دنبال سماور زغالی باشید!
* این گزارش ۳۰ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۳ شهرآرامحله ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.