یک شب است؛ نامش یلداست. میگویند بلندترین شب سال است. این بلندای مهتابی تا کجا کش میآمده است و چند سال پیشتر را هم به خود دیده، خدا میداند و بس! ما از همان زمانی روایت میکنیم که یلدا برای علی اکبر تنهایی و خاندانش تعبیر شد؛ دور کرسی گرمشان جا خوش کرد و با خندههایشان خندید و در شعرهایشان آواز شد.
این کرسی سالهاست با خاندان تنهایی آشناست؛ همان چهارپایه چوبی اجاقدار که همه هویتش را از باهم بودنهای تنهاییها دارد. اینجا روستای «کلاتهسرهنگ» است و در کنارخاندانی هستیم که بزرگشان از زمانیکه چشم به دنیا باز کرده است تا اکنون ۸۳ یلدا را دیده است.
خودش نزدیک یک قرن خاطره میشود؛ از همان زمانیکه آتش و دایرهزدن دورش، فقط رسم مختص چهارشنبهسوری نبود و در یلداها هم اجرا میشد و غلامعلی، پدر حاجی تنهایی، با چوب و پارچه، کفتاری درست میکرد و هرسال، بیشتر شور و هیجان یلداها، همان کفتار میشد که عروسکگردانش خود را مخفی میکرد و با آن قالب چوبی وارد محفل یلدا میشد و دقایقی را دنبال همه میکرد. همه از کوچک و بزرگ فرار میکردند و لحظاتی بعد دوزاریشان میافتاد که این حیوان، همان کفتار یلدای هر سال است و با کمی تغییر، باز هم آمده است تا لبخندشان را نشانه بگیرد.
سالها بعد، وقتی غلامعلی روحش تا خدا رفت، آن رسم کمکم تبدیل به چیزی دیگر شد. حاجخانم تا زنده بود، گل سرسبد همه بود و آتشبیار بخش هیجانی یلدا. اصلا اول او بود که سیبی بهسمت داماد یا فرزندانش پرت میکرد و بعد میوه و پوست پرتقالی بود که فرزندان و نوهها و نبیرهها بهسمت هم پرتاب میکردند و بعد از مراسم نیز همه کمک میکردند خانه را تمیز کنند.
قورمهها را نگوییم که رسم دیگر یلدا بود و طعم دلنشینش تا سال آینده همان موقع زیر زبان کوچک و بزرگ میماند.
حاجخانم همین برج یازده سال گذشته، یک شب چشمانش را بست و دیگر باز نکرد. یلدای امسال، اما قاب عکسش روی دیوار هنوز هم یادآور دلخوشیهایشان است، ولی دل حاجی از دیدن رویش، در همان چهارکنجی قاب، هم خوش است. حالا یک حاجی مانده که دلگرمی سیزدهفرزند و ۳۳ نوه و چهاردهنبیرهاش است و همگی در یلداهای کلاتهسرهنگ دور هم زیر کرسی جمع میشوند و تا خود صبح خاطرهبازی میکنند.
حاجی نقش اول روایت ماست. امسال او بچهها و نوهها و نبیرهها را برای یلدا دور هم جمع کرده است. او متولد۱۳۱۸ در مهولات است، اما در هفتهشتسالگی همراه برادرش به مشهد میآید و در ابوذر۳۵ محله کوهسنگی ساکن میشود.
او تا هجدهسالگی در همان محله سکونت داشت. شاید نوهها و نبیرهها تاکنون خاطره شصتسال پیش را که حاجی به مشهد آمد و در هجدهسالگی با زهراخانم ازدواج کرد، نشنیده باشند؛ ما هم مشتاق شنیدنیم؛ «پدر و مادرم را وقتی کوچک بودم از دست دادم. برادرم زور بالای من میآورد و من همان هجدهسالگی از دستش فرار کردم!» خندهای لبش را هلالی میکند و خطوط زیر چشمش تا همان سالها میکشاندمان؛ «همان سال هم داماد شدم. حاجخانم کوچک بود. او ۱۰سال داشت و من هشتسال بیشتر.»
دستش را تا یکونیم متر از سطح زمین بالا میبرد و میگوید: اینقدر بود! هیچ دارایی نداشتم. چسبیدم به کار؛ بنّایی و ماشینشستن و هر کاری که از دستم برمیآمد. خوشم (مادرهمسرم) هم، چون زمان ازدواج ما همسرش را از دست داده بود، با ما زندگی میکرد.
او قابله بود و بچههای زیادی به دنیا آورده بود. حاجخانم هم کار را از او یاد گرفته بود و داروهایی میشناخت که درد کمر و سر را خوب میکرد و دوای نازایی و... را هم بلد بود. توی خانه فرشهای دستبافی داشتم، آنها را فروختم و صدمتر زمین در ابوذر۳۵ خریدم.
حاجخانم، خواهر همسر برادرش و رفیق ۶۵ سال زندگیاش بود. سال گذشته، آخرین یلدایی بود که درکنار هم گذراندند. یک ماه پساز یلدای سال گذشته، پر کشید و به رحمت خدا رفت.
حاجی میخواهد به یاد همه شبهای طولانی و شاد سالهای پیش که حاجخانم مسببش بود، این یلدا را هم مثل گذشته فقط از شادی بگوید و خاطرات قدیم و جدید یلداییشان؛ «زمان کودکیام شب یلداها پررنگتر بود. آن زمان آجیل فراوان و ارزان بود. میوه هم بود؛ البته هرکس در وسع خودش پذیرایی میکرد. خوش بودیم، هر چه که بود. پرتقال ولی کم بود. یکی از رسمهای مرسوم شب یلدا این بود که مردم دور آتشی که در خیابان برای یلدا روشن میکردند، دایره میزدند و شادی میکردند.»
معصومهخانم ۲۸سال میشود که عروس حاجی است. در ادامه صحبتهای حاجی از آداب و رسوم قدیم به وجد میآید و با شوق از رسمی دیگر میگوید که هنوز هم شیرینی یلدایشان است؛ «از وقتی عروس حاجآقا شدم، هنوز نشده که شب یلدا خانه خودمان باشیم. حاجخانم تا سال گذشته که بود، دلیل اصلی دورهمجمعشدن همه بود و حاجی هم درکنارش.
حالا حاجاکبر مانده است و کلی مهربانی که شب یلدا و غیریلدا نمیشناسد. او برای ما شعر میخواند و بچهها میرقصند و شادی میکنند. حاجآقا شعرهای محلی بسیاری بلد است که یلداها برای ما میخواند و همه از شنیدن آن لذت میبریم.»
حاجی در ادامه صحبتهای عروسش، انگار بخار از شیشه سرد خاطراتش کنار رفته است، میگوید: یک شعر محلی میخوانیم و کوزه سفالی را بین همه میچرخانیم. هر کسی نیت میکند و دکمهای را در کوزه میاندازد. مشخص است که هر دکمه برای چه کسی است.» حاجی جرعهای چای مینوشد.
عباسآقا، فرزند حاجی، تا او گلو تازه کند، در ادامه صحبتهایش توضیح میدهد: وقتی یکی از دکمهها را خارج میکنند، حاجی شعری میخواند که با حال و هوای صاحبدکمه، همخوانی دارد. حاجی استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و ادامه میدهد: رسم کوزه را از بزرگترها یاد گرفتم. دورانی بود. گذشت و رفت. امسال جای حاجخانم خیلی خالی است. قدیم، خیلیها مثلا اولاد نداشتند یا دکمه یا تخمه از کوزه برمیداشتند و میگفتند این نشانه فرزنددارشدنشان است یا اینکه اگر میخواستند به کربلا بروند و دکمهشان از کوزه خارج میشد، همین را به فال نیک میگرفتند. یکی از شعرهای کوزه وقتی که دکمه میانداختیم این بود:
همین که میروی رویت به من کن گرفتار تویوم دردم دوا کن
گرفتار تویوم رنجیدهی دل دل رنجیده را از خود رضا کن
عزیزم نازدانه نازدانه چرا از در نمیآیی به خانه؟
حسینآقا میگوید: در روستاها شب عید که میشد، بزرگ فامیل اندازه وسعش دوسه تا بره نر قوچ و میش میگرفت. تا شب یلدا به آنها علف میدادند تا حسابی پروار شوند. در طولانیترین شب سال همه دور هم جمع میشدند و هر چند تا گوسفندی را که چاق کرده بودند، میکشتند. همانطورکه برف میآمد، گوشتها را ریز میکردند و دیگی هم میگذاشتند و آنها را قورمه میکردند. گوشتهای قورمه را در مجمعی میگذاشتند.
یادم است بیبی میگفت «زیاد نخورید! مواظب باشید مریض نشوید؛ گوشت چرب و سنگین است.» و از این حرفها. خوردنیها که تمام میشد، تا اذان صبح دور هم بودیم. بچهها که چرت میزدند، بزرگترها تازه صحبتشان گل میکرد و تا سر صبح تخمه میشکستند. هرچه از گوشتها میماند، تقسیم میکردند و هرخانواده به اندازه تعداد اعضایش، سهمی برمیداشت. گوشتهای قورمه را در شکمبه گوسفند نگه میداشتند.
بچهها دلشان میخواهد بیشتر از آداب و رسوم زمان پدربزرگشان، حاجغلامعلی، بدانند؛ «خیلی سالها شب یلدا چنان برفی میآمد که درِ خانهها از برفی که پشتش بود، باز نمیشد. پدرم آدمی معمولی بود. دایرهزدن بلد نبود، ولی نمایشنامه اجرا میکرد و کفتار میشد.
همه در مجلس نشسته بودند که پدرم با کفتاری که بدنش از چوب بود و صورتش از پارچه وارد مجلس میشد. همه فرار میکردند و پدر دنبال مردم میکرد و شعرهای خاصی میخواند. وقتی او گوشهای میایستاد، نقش کفتار لو میرفت.
یکی از شعرهای پدرم در شب یلدا این بود:
الا دختر که موهای تو بوره به حمام میروی راه تو دوره
به حمام میروی زودی بیایی که آتیش به دلوم مثل تنوره
حاجی باز سراغ همان سالها میرود و ما را در سوی کم چراغموشی که یلدایشان بند به نفت آن بود، گم میکند؛ «زمان کودکی من، برق نداشتیم؛ چراغموشی بود که با نفت کار میکرد. تا زمانیکه نفت چراغ میسوخت، یلدا برقرار بود. نفتش که تمام میشد، همه میرفتند و میخوابیدند. از سر شب و بعداز نماز مغرب و عشا مراسم یلدا را شروع میکردیم.
خدابیامرز حاجخانم، لبو و چغندر هم درست میکرد. شب یلدا بازی میکردیم و آجیل میخوردیم. در سفره یلدا بادام داشتیم و گردو و انجیر خشکهایی که داخل آن، مغز جوز بود. تخمه هم داشتیم. قیسی کم بود و کسی به فکر خشککردن میوهها نبود. دانه هلو را خارج میکردند و یک مغز گردو داخل آن میگذاشتند و آن را در آفتاب خشک میکردند برای شب یلدا.
این خوراکیها را زن خانواده این سال آماده میکرد برای یلدای آینده. همه را با قورمهها در "خانه پیشو" میگذاشتند که دوسهپله به زیرزمین داشت و تاریک بود و سرد. وقتی نوهها در طول سال به خانه مادربزرگ میرفتند، دوسه پر برگه به آنها میداد و بقیه را برای مجمع یلدا نگه میداشت؛ در یلدا هم ظرف را مدام پر میکرد که همه خانواده تا سپیده صبح دور هم باشند.»
حسین باقرزاده، دوست صمیمی حاجی، میگوید: حاجی آدم خوشبختی است که همه فرزندانش دوروبرش هستند. معصومهخانم هم ادامه میدهد: حاج آقا فرشته است؛ فرشته. این را واقعا میگویم. وقتی که پا روی فرشم میگذارد، برکت از در و دیوار خانه میریزد.
حاجی میگوید: هرچه خدا بخواهد همان میشود. بچهها هر سال دورمان جمع میشوند. سالی نشده است که بچهها نباشند پیش من و حاج خانم. همه هستند تا آخر شب؛ میوه و شیرینیشان را میخورند و پوستهای میوهها را به سر و کله هم میزنند و بعد میروند.
عباسآقا پسر حاجی میگوید: خدابیامرز حاجخانم که بود، خودش آتش را به پا میکرد. سیبی برمیداشت و بهسمت دامادش پرتاب میکرد و جنگ میوهای یلدایی راه میافتاد. بچهها میریختند و سفره را کنفیکون میکردند! باز خانمها باید دوروبر را تمیز میکردند و تا روز بعد مشغول تمیزکاری میشدند.
اینجا آدمهای زحمتکشی زندگی میکنند که جوانیشان را در این روستا و پای مالداری گذاشتهاند. حاجی همان سال ۴۰ که چندین ملک پانصدوهزارمتریاش را در ابوذر غفاری احمدآباد فروخت، گاو و گوسفندهایش را به کلاتهسرهنگ آورد. حالا او و ۹پسرش که همه در همین روستا زندگی میکنند و دخترانش که به خانه بخت رفتهاند، همینجا هستند.
حسین باقرزاده میگوید: شصتسال است که این پیرمرد اینجا زندگی میکند. نمیدانم دلیلش چیست که آن آقای کت و شلواری به اینجا میآید و از اینها میخواهد از وطنشان که در جغرافیای همین روستا جا گرفته است، بروند! به آن آقا اگر میلیاردهاتومان هم بدهی و بگویی آبت را از چشمه بیاور و برای گرمکردن خانهات، نفت را از کیلومترها دورتر تهیه کن و با چوب و هیزم، خودت را گرم کن، قبول نمیکند.
ثواب دارد که به گوش چهارنفر مسئول برسانید که امثال حاجی که از اول همینجا زندگی کرده و این زمین و ملک را خریدهاند، حقشان این نیست. اصلا مگر زمینهایی را که از این روستای اصیل با این همه روایت کندند، چه کردند؟ ساختمانهای چندطبقه ساختند و کسانی هم در آن ساکن شدند. اما اینها هم بندگان خدا هستند و از اول همینجا ساکن بودهاند. روزگار برای اهالی کلاته سرهنگ، این روزها کمی کج میرود!