صاحب خشکشویی قدیمی، اتوکشیده خدمت حضرت میرود
از وقتی دستش با پارچه و لباس آشنا شد که همراه پدرش، حاجغلامرضا، میرفت چهارشنبهبازار دور بست. آن موقعها که هنوز اطراف حرم را خراب نکرده بودند، میرفت و در فروش لباس به او کمک میکرد. کلاس دوم بود که حاجیسنجری وقتی دید بچه تروفرزی است، به او گفت بیا در خشکشویی به من کمک کن. مهدی پذیرفت، اما به این شرط که صبح برود مدرسه و عصر خشکشویی.
همین شد که حرفه آیندهاش با ماشینهای بزرگ شستوشو و اتوهای بخار گره خورد. برای پیشرفت در کارش به تهران رفت و تا زمان انقلاب هم ماند. بعد که به محله قدیمیاش برگشت و خشکشوییاش را در عیدگاه راه انداخت، حتی وقتی مغازهاش را به برادرش هادی سپرد و خودش در آستان قدس مشغولبهکار شد، نظارت بر کار را رها نکرد و خودش فوتوفن کار را به کارگرها یاد داد.
حاجمهدی بهنامیان، بچه عیدگاه در محله پایینخیابان، هفتاد سال است که در همسایگی امامرضا (ع) نفس میکشد، ارتزاق میکند، هیئت به راه میاندازد، مسجد محل را سروسامان میدهد و با شناسایی و تعلیم جوانهای خوب، مخلص و کارراهانداز باقیاتصالحاتش را وزینتر میکند.
از بچگی مسئولیتپذیر بودم
از صبح در راسته عیدگاه است و بازاررضا (ع). تار و پود وجودش با همین کوچه و محله آشناست: «در کوچه عیدگاه به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدرم لباسفروش بود. آن موقع که هنوز اطراف حرم خراب نشده بود، دور بست یک جایی بود به اسم چهارشنبهبازار؛ همان سمتی که میخورد به بازارچه شهیدآستانهپرست. کسبهای که لباسفروش بودند، آنجا کسب میکردند. از کلاس اول که رفتم دبستان با پدرم میرفتم لباسفروشی.»
پسر بزرگ خانواده بود و از همان ابتدا مسئولیت را روی شانههایش حس کرده است. حتی وقتی کار خشکشویی را در مغازه آقای سنجری شروع کرد، از مسئولیتهایی که در خانه داشت، شانه خالی نمیکرد: «صبح میرفتم مدرسه، ظهر خشکشویی و شب هم خم آب برای خانه میآوردم؛ اول برای خوردن و بعد حوض را پر میکردیم. از حوض قفلگرها که خیلی سرد بود، آب میآوردم برای خانه. همیشه حواسم بود که خانه بیآب نماند.»
شاگردی کردم و یاد گرفتم
چهاردهسال بیشتر نداشت که فکر رفتن به پایتخت به سرش زد. کار را بهتر یاد گرفت و همانجا هم ازدواج کرد: «رفتم تهران در یک تولیدی کارگری کردم و یاد گرفتم. بابایم همراهم آمد تهران و وقتی جای کارم را تعیین کردم، برگشت. پشت تولیدی یک حیاط بود که همانجا میخوابیدم. اسم اوستایم جوادآقا بود. بعد از مدتی دیدم کار تولیدی به درد من نمیخورد و به اوستایم گفتم من شخصیکار هستم و میروم جای دیگر. وسایلم را جمع کردم و رفتم پیش اوستای دیگر. گفتم کارگر میخواهی؟ نگاهی به قدوقوارهام انداخت و گفت: اصلا قدت میرسد به دستگاه؟ گفتم با چوب تخته درست میکنم و زیر پایههای دستگاه میگذارم و روی آن میایستم.»
کاسبهای قدیمی شاگردشان را محک میزدند و بعد به او اعتماد میکردند. حاجاکبر ملایری هم به آقامهدی حرفی نزد. رفت و تا شب نیامد. وقتی که برگشت، دید همه کارها را انجام داده است: «خوشش آمد. گفت چقدر دستمزد میخواهی؟ گفتم جای قبلی بیست تومان میدادند، من نماندم. گفت من به تو ۲۵ تومان میدهم. همین شد که چند سال آنجا ماندم. سربازی رفتم و باز برگشتم همانجا و با دختر اوستایم ازدواج کردم.

رونق کار زیاد بود
جوانیاش در بحبوحه انقلاب و در پایتخت گذشت. از تصرف توپخانههای لالهزار تا برگزاری جلسههای انقلابی در تهراننو خاطره برای تعریفکردن دارد. با بزرگان در ارتباط بوده است و نامهای زیادی از مسئولان عالیرتبه را میشمارد که در ردیف دوستان نزدیکش بودند. اما انقلاب که پیروز شد، در تهران نماند تا سهمی بگیرد و برگشت به عیدگاه و خشکشویی خودش را در همین کوچه راه انداخت: «این مغازه را شریکی راه انداختم و بعد به بابای خدابیامرزم گفتم نصف دیگرش را بخرد.»
مردم دو دسته بودند؛ تعدادی مسلمان معتقد بودند و مقید به نجس و پاکی. میگفتند بشور و اتو بزن
یک دستگاه نارنجی بزرگ، فضای زیادی از مغازه را اشغال کرده، اما معلوم است مدتها روشن نشده است. با این حال، برای بهنامیان یادگاری است از گذشته: «آن زمان کار سخت بود. مثل الان نبود که دستگاهها خودشان کار کنند. باید با تلمبه آب میکشیدیم و میآوردیم برای دستگاه و زحمت زیاد داشت. این دستگاه بیشتر از چهلسال میشود که اینجاست. هنوز سالم است، اما موادش دیگر گیر نمیآید.»
هیچ حرفی را کش نمیدهد. مختصر میگوید و مفید. صحبت از رونق کسبوکار که میشود، یاد گذشته میافتد: «قبلا اوضاع بهتر بود، چون مواد و مزد کار ارزان بود و مردم بیشتر لباسهایشان را میآوردند. یک دست کتوشلوار را به دو تومان میشستیم. شبجمعه از شستن و کار زیاد داخل مغازه جا نبود. همه با لباسهای اتوزده میرفتند به تفریح و شبنشینی. صبح هم اتوزده و مرتب میرفتند سرکار، اما الان اتو نمیزنند یا با اتوهای خانگی کمی چروکهای لباس را صاف میکنند و میپوشند. الان بیشتر مشتریها زائران هستند.»
دستدومها را با دقت میشستیم
سرای عزیزالله اف نزدیک عیدگاه است و هرکدام از همسایهها که لباسی از آنجا میخریدند، آن را میآوردند اتوشویی بهنامیان: «دستدومها را میخریدند و میآوردند ما اتو بزنیم. مردم دو دسته بودند؛ تعدادی مسلمان معتقد بودند و مقید به نجس و پاکی. نمیخواستند درد و مرض خارجیها روی لباس بماند. میگفتند بشور و اتو بزن. ما خشکشویی نمیکردیم و حتما با آب میشستیم تا آبکشی شود و درد و مرضها از آن بیرون بیاید. مواد ضدعفونی هم برای لباسهای دستدوم میریختم توی دستگاه. ولی بعضیها مقید نبودند و میگفتند فقط اتو کافی است.»
پس از مدتی در آستان قدس استخدام شد و کار را به برادرش یاد داد و مغازه را به او سپرد. در همه بخشها از نگهبانی و مهمانسرا گرفته تا دفتر دفن خدمت کرده است. ۳۶ سال هرروز با لباس اتوکشیده، مرتب و تمیز به خدمت آقا رسیده، تا زمانی که بازنشسته شده است: «در جوار امامرضا (ع) باید پاکیزه و مرتب برویم. یک مسئول داشتیم به نام آقای چراغچی. همیشه پابرهنه بود. یکبار کنجکاو شدم و گفتم حاجآقا، بیادبی است، اما یک سؤال دارم. چرا پابرهنه راه میروید؟ ایشان گفت چه کسی در بهشت با کفش راه میرود؟ عذرخواهی کردم و گفتم خدا عمرتان دهد.»

عیدگاه خانه ماست
سالیان سال خانهاش طبقه بالای خشکشویی بود و ناظر بر امور مسجد قفلگرها. برای حاجآقا عیدگاه خانه است و هم محلهایها خانواده: «هرکس از این محل رفت، دق کرد. ما همه با هم یک خانوادهایم. هنوز مادرم، عزیزخانم، با برادرم، مجید که نیاز به مراقبت دارد، در همان خانه قدیمی زندگی میکنند. هر روز به آنها سر میزنم. با قدیمیها معاشرت میکنم و با اینکه مسئولیت مسجد را به جوانها سپردهام، فعالیتهایم را کنار نگذاشتهام.»
حاجی بهنامیان رسیدگی به نیازمندان را به سبک خودش انجام میدهد: «از بعضی کارها مانند سازندگی خوشم میآید. چند نیروی بسیجی برمیدارم، چند کیسه سیمان میخریم و میرویم خانه افراد بیبضاعت را درست میکنیم؛ از این قبیل کارهایی که یک عمر خداپدربیامرزی دارد.»
* این گزارش پنجشنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۸ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.
