۴۵ سال گذشته است از آن سهشنبهای که صدایی ناآشنا صحن عتیق حرم امامرضا (ع) را بههم ریخت. درست ساعت ششونیم صبح ۲۷ آذر ۱۳۵۲ بود. صحن عتیق حرم با سردی هوا خلوتتر از همیشه بود، با وجود این کنار پنجره فولاد، انبوهی از زن و مردهایی بهچشم میخورد که به امامرضا (ع) متوسل شده بودند.
ناگهان صدایی ناآشنا که نه شبیه گریه بود و نه زار زدنهای متوسلان، همهمهای در بین زائران انداخت. ناگهان سروکله شتر افسارگسیخته در صحن پیدا شد؛ شتری که در صحن عتیق به اطراف میدوید.
دور سقاخانه اسماعیلطلا میچرخید و نعره میکشید. حیوان لحظهای بعد که راهش را از میان مردم متوسل جلوی پنجره فولاد باز کرد، درست کنار این پنجره آرام گرفت و بست نشست؛ آرامشدنی که حتی با حلقه زدن ۷ هزار نفر به دورش و دراز شدن دستهایی برای کندن پشم حیوان پناهنده (!) هم از هم نشکست.
این جملات فقط بخش ابتدایی و کوتاه از روند حضور سومین شتری بود که در طول تاریخ، پیش از سلاخی شدن به حرم امامرضا (ع) پناهنده شده است؛ ماجرایی که از سال ۱۳۵۲ تا به امروز دیگر تکرار نشده است.
شتری که با پناهنده شدنش نهتنها خودش را از زیر کارد قصاب نجات داد، بلکه باعث شد صاحبش هم جاروکش حرم امامرضا (ع) بشود. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگویی است با نصرالله حسینزاده، صاحب سومین شتر پناهنده که از خاطرات خود با این شتر، تفاوتش با گله هفتادتایی شترهایش، نحوه پناهنده شدنش و شگفتی عدد ۱۲ که با شتر برایش تکرار شد، میگوید.
مرحوم پدرمم، کشاورز و دامدار روستا بود. من هم در همان روستای پدری به دنیا آمدم، اما در زمان بچگی به مشهد آمدیم و صاحبخانهای در پایینخیابان شدیم. از همان دوران هم قصابی را یاد گرفتم و شدم قصاب حیوان و گلهدار شتر در مشهد. ۷۰ نفر شتر داشتم. علاوهبر این هر وقت شتری خوب- شتری که چربی به گوشت داشت- میدیدم، میخریدم.
یک روز در محمدآباد نزدیک کشتارگاه قدیم بودم. سیدی آمد و گفت ۱۲ شتر دارم برای فروش، میخری؟ من هم شترها را خریدم؛ البته آن زمان مثل الان نبود که روی ترازو وزن کنند، بلکه حیوان راه میرفت و ما هم که خبره این کار بودیم، نگاهی به حیوان میانداختیم و وزنش را تقریبی میگفتیم.
قیمت هر شتر تقریبا ۲ هزار الی ۲ هزارو ۵۰۰ تومان درمیآمد که من هم این ۱۲ شتر را با همین قیمت خریدم. بعد به رسم همیشه که روی حیوانها، گوسفند، گاو و شتر، نشان میگذاشتیم، گفتم این ۱۲ شتر را برای علامت رنگ بزنم.
برادرم، حاجماشاءالله حسینزاده، رضا صبوری و دو نفر دیگر از دوستانم هم همراهم بودند. رضا گفت رنگی بیاور تا ۱۲ شتر را نشان کنیم. رنگ که رسید، چهارپنج نفری افتادیم به جان شترها و شروع کردیم به رنگ زدن. یازده تا از شترها رنگ خوردند، اما این شتر مورد بحث را اصلا نشد رنگ بزنیم.
حتی سر چوب یک متری هم رنگ زدیم که به شتر بخورد، اما نمیخورد. به هر صورت و با هر تلاشی نتوانستیم روی پشم این شتر علامتی بگذاریم. من هم به برادرم گفتم همین شتر را بههمراه سه شتر دیگر به کشتارگاه محمدآباد منتقل کن تا بکشند.
صبح روز بعد که سهشنبه بود، برادرم چهار شتر را که یکی از آنها همان شتر بدون رنگ بود، به کشتارگاه برد. وقت سلاخی، دوتا از شترها از دم کارد فرار میکنند؛ یکی از آنها همین شتر مورد بحث بود و بدون رنگ. این دو شتر خودشان را به پنجراه پایینخیابان میرسانند؛ البته برادرم و چند نفر دیگر هم دنبالشان میروند. سر پنجراه برادرم بعد از کلی دویدن به شترها میرسد. این شتر بهسمت نخریسی و دیگری هم بهسمت رضائیه میرود.
برادرم میماند که کدام سمت برود. در حین انتخاب مسیر بوده که میبیند شتر بدون رنگ از سمت نخریسی برمیگردد. شتری که بهسمت رضائیه میرفت، هم برمیگردد و اینبار بهسمت نخریسی میدود، اما آن شتر بدون رنگ، راهش را بهسمت حرم کج میکند. برادرم پشتسر همین شتر بدون رنگ که بهسمت حرم حرکت میکرده، شروع به دویدن میکند تا شاید به نحوی او را مهار کند، اما با وجود همراهی بازاریها موفق نمیشود.
این شتر هرطور شده خودش را به فلکه حضرت میرساند. سه بار دور فلکه میچرخد. در این دورزدنها نه سمت خیابان تهران میرود و نه سمت خیابان طبرسی. در آغاز دور چهارم وارد بازار زنجیر- همانجایی که هیئتیهای قدیم از آن وارد حرم میشدند- میشود.
ازهمانجا راه رفتن به حرم را پیدا میکند و کمکم وارد صحن میشود. در آن زمان حاجحسن محمدی، سرکشیک و آقای حسینی طرقبه هم دربان بود. خودشان برای من بعدها تعریف کردند که وقتی شتر را میبینند، حاجحسن محمدی به حسینی میگوید تو بچه روستا هستی و کاربلد رام کردن شتر.
گرفتن این شتر هم کار خودت است. سید هم از بالا میآید نزدیک شتر. اینها را خود سید تعریف میکرد که شتر با ورود به صحن، سه دفعه دور سقاخانه دور زد. بعد رفت جلوی پنجره فولاد و خودش را بین زائران متوسل جا داد.
سید که رفته بود شتر را بگیرد، میگفت که شتر جلوی پنجره فولاد زانو زد و خدا شاهد است که عین چُرنه (دسته) آفتابه که از آن آب میآید، از چشم شتر اشک میریخت. بعد ایشان، شالی را که حالا از خودش یا شخص دیگری بوده، میاندازد گردن شتر و بلندش میکند.
برادرم که دیده بود شتر وارد حرم شده، کسی را پی من فرستاده بود تا خبرم کند. وقتی خودم را به حرم رساندم، داشتند شتر را از کنار سقاخانه رد میکردند. مردم به جان حیوان بیچاره افتاده بودند و موهایش را میکندند! گویا مردم درحال جمع کردن تبرک از پشم این حیوان پناهنده بودند.
حیوان را بردند زیر راهروی نقارهخانه. من از این قضیه ترسیدم و جلو نرفتم. مقداری گریه کردم و به شتر نگاه کردم که چقدر آرام، همچون میش، گردنش را به دست سید داده است و راه میرود. با خودم گفتم این همان حیوانی است که نگذاشت حتی یک خط رنگ رویش بکشم و حالا اینقدر آرام شده است.
جلوی سالن، زیر ساعت که آوردندش، من برگشتم. برگشتم و نیامدم سراغ شتر. تااینکه پرسانپرسان از کشتارگاه مسئولان آستان قدس، من را پیدا کردند و پیغام فرستادند که به دفترشان در حرم بروم.
جالب اینکه این دوازدهمین شتری بود که خواستم رویش رنگ بکشم. عدد ۱۲ که همیشه تکرار میشد؛ بهعنوان نمونه بعد از ۱۲ روز که نشانی ما را بهعنوان صاحب شتر داده بودند، من را به حرم خواستند. ساعت ۱۲ حکمم صادر شد و باز ساعت ۱۲ حکمم را دستم دادند. ساعت ۵ صبح تا ۱۲ ظهر هم در همان مسیر ورودی شتر به حرم، جاروکش آقا امامرضا (ع) شدم.
خوب یادم هست بعد از ۱۲ روز سرهنگ حیدری، رئیس تشریفات آستانقدس، من را بهعنوان صاحب شتر پناهنده خواست. قبل رفتن پیش سرهنگ، از روی اینکه دلم میخواست به من حکمی بدهند تا وارد حرم بشوم، رفتم پیش حاجی توانا که رئیس نگهبانها بود.
قصه را تعریف کردم و گفتم به نظرت کدام بهتر است؟ اینکه در کدام قسمت حرم خادم شوم؟ جواب داد مگر سرهنگ میخواهد به تو حکم بدهد؟ گفتم من درخواست میکنم. اگر داد، چه بهتر اگر نداد هم، شتر را به امامرضا (ع) میبخشم و میروم. گفت حکم دربان افتخاری بهتر است؛ چون یک قبرجا دارد و از طرف دیگر افتخاری هستی. نمیتوانند بگویند بیا و نیا. هر وقت دلت خواست، جارو به دست میگیری.
خودمم را به دفتر سرهنگ که رساندم، آقای خاکشور نامی گفت طبق قانون آستان قدس، ما دیگر شتر را به تو پس نمیدهیم. این شتر باید به مرگ طبیعی بمیرد و استخوانهایش هم مثل یک انسان دفن شود. من هم گفتم برای شتر نیامدهام.
جناب سرهنگ پیغام فرستاده در قبال شتر چه میخواهی. زمین یا پول که هرکدام را بخواهی، میدهم. حال آمدهام تا دربانی در حرم را از سرهنگ درخواست کنم. خوبی ماجرا اینجا بود که خاکشور وقتی در استانداری مشغول به کار بود، چندبار به من بهعنوان کشتیگیر مشهدی در مسابقات جایزه داده و عکس انداخته بود.
از سر همین شناخت، به زاهدی استاندار که نایبالتولیه آستانقدس هم محسوب میشد، زنگ زد و گفت این صاحب شتر پناهنده از ورزشکارهای خوب مشهدی است و دوست دارد دربان حرم باشد. درست ساعت ۱۲ بود که تماس گرفت. بعد دستور داد که ساعت ۱۲ روز شنبه دوباره به دفترش بروم.
یک ربع به ۱۲ مانده بود، رفتم. مهمان داشت. منتظر شدم. ۳ الی ۴ دقیقه به ۱۲ مانده بود که داخل اتاق شدم.
سرهنگ حیدری بعد از پرسیدن شغلم، وضعیت پدر و مادرم و وضع مالیام که آن زمان خیلی خوب بود، گفت: حکم جاروکشی را میدهم بهشرط اینکه هر دفعه آمدم، ببینم آنجا را جارو میکشی. شاید باورتان نشود، تا این را گفت، عقربههای ساعت روی عدد ۱۲ زنگ خورد.
دستور سرهنگ را بردم کارگزینی. گفتند ۴۰ روز دیگر نامه میفرستند. اتفاقا آقایی که قبل از من شترش از کاروان جدا شده و به حرم آمده بود، هم آنجا بود. چون شتر این آقا روز بعد از پناهنده شدن فوت کرده بود، به او گفته بودند تو ۵ هزار تومان بده تا بهخاطر این قضیه در حرم یک جای قبر به تو بدهیم.
او هم گفته بود هم شتر بدهم و هم ۵ هزار تومان؟ این شد که پول نداد و رفت، اما خوب یادم هست که وقتی مُرد، به این آقا در حرم یک جای قبر دادند. من هم گفتم حتما تصمیم درباره من هم همین میشود.
چند روز بعد رفتم تا اجاره دکانهایم در کوچه حسینباشی را بگیرم که نامهای را که خادم آورده بود، دیدم. خادم گفت زاهدی درست چند دقیقه قبل از برکناریاش وقتی آمد ماشین سوار شود، گفت چند نامه مانده است، همانها را امضا کنم، دوباره برمیگردم. یکی از نامهها حکم تو بود. درست ساعت ۱۲ ظهر بود که حکم رسید. گویا موافقت کرده بودند. رفتم کشیک پنجم و مشغول به کار شدم. حالا دیگر ولیان استاندار شده بود.
شتر را شب در حرم نگه داشته بودند. روز بعد رئیس تشریفات و دو نفر از دربانهای کشیک با خرید طناب نو، شتر را برده بودند چهار راه شهدا. سه روز آنجا نگه داشتند که هر روز مردم هجوم میآوردند برای دیدن شتر و موهایش را میکندند! بعد منتقلش کردند به مزرعه نمونه. من خودم بعد از آنکه خادم شدم، هفت تا هشت سال هر سال به دیدنش میرفتم. بعد از گذشت حدود ۱۰ سال هم شتر را با گله شتر امامرضا (ع) بردند سرخس و آنجا به مرگ طبیعی مرد.
وقتی خادم شده بودم، افراد زیادی که داستان شتر پناهنده را میشنیدند، از خادمهای حرم سراغ صاحبش را میگرفتند. آنها هم این افراد را پیش من میفرستادند. در این سالها هم در حرم هرکسی که آمده و درباره موضوع سوال کرده است، به سوالهایش جواب داده و قضیه را کامل تعریف کردهام. هیچوقت هم خسته نشدهام. شاید برایتان جالب باشد که بگویم افراد زیادی در اینباره شعر سرودهاند و وقتی به زیارت آمدهاند، نسخهای از آن را دستم دادهاند.
۶ شتر از سوسنگرد خریده بودم. این شترها را وقتی کارگرها به مشهد آوردند، بعد از ورود به شهر و رسیدن به بست بالاخیابان، وارد حرم کردند. آن زمان خادم شده بودم. خبرش که به من رسید، بهسمت صحن عتیق دویدم. وقتی رسیدم، دربانها زیر ساعت ایستاده بودند و میگفتند چه کار کنیم؟
من، چون از ولیان ترس داشتم و از بداخلاقیهایش شنیده بودم، گفتم من جای ولیان نمیروم. یکی از دوستان را فرستادیم. ایشان وقتی پیش ولیان رفته و داستان را تعریف کرده بود، علاوهبر اینکه کلی پرتوبلا و فحش شنیده بود، ولیان در جوابش پاسخ داده بود که شترهایت را بردار و برو.
با همین دستور، شترها را به خود من برگرداندند، اما هیچوقت دلم نیامد آنها را بکشم. رفتم جای آیت ا... میلانی تا نظرشان را بپرسم. ایشان گفتند یک گوسفند بزرگ و چاق بخر، بکش و بین مردم تقسیم کن. بعد شترها را بکش. من این کار را کردم، اما بازهم دلم نیامد این ۶ شتر را بکشم.
به صاحب اولیه شترها گفتم بیا مالهایت را ببر. پولی هم که در این راه دادهام، حلالت باشد، اما او هم، چون ماجرا را شنیده بود، حاضر نشد شترها را پس بگیرد. این شد که چهار تا از آنها را به یک نفر فروختم که شترها را از مشهد برد و دو شتر دیگر را هم به آستانه اهدا کردم.
بعد از پیچیدن خبر ماجرای پناهنده شدن شتر دوازدهم به حرم امامرضا (ع)، یکی از تاجرهای شهر به آستانه پیشنهاد داده بود که شترم را در قبال پرداخت ۱۰ هزار تومان به او بدهند، اما موافقت نشده بود؛ چون قانون هم این اجازه را نمیداد.
علاوهبر شتر یادشده، دو شتر دیگر هم در طول تاریخ به حرم امامرضا (ع) پناهنده شدهاند. پناهندهشدنی که برای آنها در روز سهشنبه، همچون آخرین شتر رخ داده است. نزدیک ساعت ۸ صبح روز سهشنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۵۱ شمسی از قسمت شمالغربی صحن عتیق، شتر درشتهیکلی وارد حرم میشود. این شتر هم از کشتارگاه محمدآباد فرار کرده بود.
وقتی شتر به کنار پنجره فولاد میرسد، جمعیت زیادی از مردم با این حرف که او نظر کرده است، روی شتر میریزند. شتر عصبانی میشود و، چون عکسالعمل آشنا و دوستانهای برای انتقالش به بخش دیگری نشان نمیدهد تا از کندن مو در امان بماند، فورا دنبال محمدعلی، چوپان هفتادساله شتر که قبلا مسئول نگهداری حیوان بود، میفرستند.
با آمدن او شتر آرام میگیرد و به مزرعه نمونه منتقل میشود. صاحب این شتر با اجازه زاهدی، نیابت تولیت و استاندار خراسان در قبال شتر، جاروکش حرم میشود.
ناگفته نماند که بر اساس اسناد، اولین شتر حدود ۸۰ سال قبل به حرم پناهنده شده است. این شتر در سال ۱۳۱۸ به حرم پناهنده میشود و در صحن عتیق، کنار پنجره فولاد آرام میگیرد. این حیوان تا آخر عمر در املاک آستان قدس نگهداری شد.