هر کدام یک گوشه سرشان را گرم کردهاند. یکی با دوستش گرم حرف زدن است، دیگری دستش را زده زیر چانه و به آن دور دورها نگاه میکند. آسایشگاه سالمندان توس پر از آدمها و غصههاست.
در این بین یاد گرفتهام به احترام بعضی چیزها سکوت کنم. بعضی چیزها آنقدر مقدسند که سکوت هم برای آنها کافی نیست، مثل اشکهای دلتنگی بعضی آدمها. حرفهای پدری که سالها برای خراش بر نداشتن دل فرزندش، بغضهایش را در سینه حبس کرده است.
پدری که سالها با غصههای پدرانه سر کرده مثل همه پدرهای دنیا که خوب بودن اصل کارشان است. همان قلبهایی که هر سختی را به جان میخرند تا روزگار به پارههای جگرشان سخت نگذراند. انگار این رسم زندگی همه پدرهای دنیا بوده است؛ بیبرو برگرد و بیهیچ تغییری، اما شاید رسم فرزند بودن خیلی با این تعبیرها تفاوت داشته باشد.
این تفاوت را زمانی با تمام وجودم حس میکنم که پدرهای زیادی را در آسایشگاههای شهر میبینم. اینجاست که تفاوت بین فرزند و پدر را بهخوبی میتوان فهمید بین قطرههای اشکی که در دوری پنجساله از دخترش از چینهای صورت سرهنگ میچکد یا دلنگرانیهای بابای مدرسه سالمندان که ۸۵سالگیاش در این آسایشگاه هیچگاه فرزند نداشته و ازدواج هم نکرده است.
تمام این آدمها با قصههای متفاوت زندگیشان یک وجه اشتراک دارند و آن هم این است که پدر هستند و روزگاری، پدری کردن را خوب بلد بودند.
«دخترم چقدر دل تنگت هستم. از همان پنج سال پیش که دیگر ندیدمت و حتی نتوانستم صدای زیبایت را بشنوم آرزویم شده است روزی از دفتر آسایشگاه صدایم کنند و بگویند، دخترت پشت خط است.» شاید این تنها خواستهام برای روز پدر باشد؛ البته میدانم این یک آرزوست. آرزوی محال. سعی میکنم وقتی این روزها ذهنم به سمت این خیال پر میکشد حواسم را پرت کنم و به چیزهای دیگری فکر کنم.
خوب بودنت همیشه آرزویم است حتی اگر روزی یک ذرهای هم به شنیدن صدایت و دیدنت امیدی نداشته باشم. دخترم با اینکه مدت زیادی است از هم دوریم؛ اما لحظهای نمیتوانم تو را از ذهنم بیرون کنم. هیچ وقت از خاطرم نمیرود لحظههایی که با هم بودیم و اینکه در کنار هم چقدر از پدر بودنم احساس شعف و غرور میکردم. دخترم خوب حواست را جمع کن.
نگذار اشتباهات زندگی ما برای تو تکرار شود. دخترم، عشقی که من و مادرت به تو دادیم را در زندگیات و برای همسرت خرج کن و بگذار این عشق تضمین پایداری زندگیات باشد.» این گوشهای از صحبتهای حسینمهدی اصفهانی است. او در گوشهای از آسایشگاه سالمندان توس روزگار میگذراند.
او خودش را اینطور معرفی میکند: حسینمهدی اصفهانی هستم؛ متولد ۱۳۱۸. اهل اصفهان نیستم. جد اندرجد بزرگ شده تهرانیم. فرزند کارگرم و تخصصم در مکانیک ماشینهای سنگین است. من تک پسر یک خانواده با چهارخواهرم که به لطف همسرم ۱۵سال است از خانوادهام خبری ندارم! صاحب سه فرزند هستم. دو پسر و یک دختر تهتغاری که تا همین پنجسال پیش عزیز دردانه بابا بود و با اینکه نمیبینمش هنوز هم هست.
چشمان این پدر ۷۵ساله خیسخیس است و من بسیار شرمگینم از اینکه بار دیگر داغ دلش را تازه میکنم. آنطور که متوجه میشوم حدود پنج سالی است که این پدر در این آسایشگاه است و به دلیل عشقش به امامرضا (ع) مشهد را انتخاب کرده است. «به من بدبین بود، همسرم را میگویم. هنوز هم عاشقش هستم. فکر میکرد به او وفادار نیستم. این مسئله از اول زندگیمان عذابش میداد، ولی من واقعا دوستش داشتم و هیچگاه به او خیانت نکردم.»
حدود ۴۵ سال از زندگی سرهنگ با همسرش میگذرد و او همیشه پرتلاش بوده است. روزگاری بهعنوان سرهنگ نیروی انتظامی و از سال۶۶ هم که بازنشسته شده در کارخانهای در قزوین بهعنوان حسابدار مشغول میشود. برای این شغل ناچار بوده سالها هر روز ساعت شش صبح تا قزوین برود و ساعت ۶ عصر هم همان ۲۰۰ کیلومتر را طی کند تا به تهران و خانوادهاش برسد. «من از شغلم لذت میبردم. با وجود تمام سختیهای آن از اینکه میتوانم خواستههای خانوادهام را تامین کنم، خوشحال بودم و خستگیام را با موفقیتهای فرزندانم حس نمیکردم.»
بین دلتنگیهای ریز و درشت سرهنگ خاطره آن روز را به خاطر دارد: «چند سالی از انقلاب گذشت. صاحب دو پسر شده بودیم. بچهها ۹ و ۱۱ ساله شده بودند. آن روزها همسرم که فرهنگی بود دیگر سر کار نمیرفت و من برای اینکه روحیهاش تغییر کند، بلیتی تهیه کردم و او را برای یک ماه به آلمان فرستادم تا بتوانم دلخوریهایش را رفع کنم.
در این یک ماه همه کارهای پسرهای ۹ و ۱۱سالهام را خودم انجام میدادم. تفریح میبردمشان، در انجام درس و مشق هایشان کمکشان میکردم و. همسرم بعد از یک ماه برگشت و باز هم تصور میکرد که من بهخاطر این او را به سفر فرستادم که یک ماه در ایران خوشگذرانی کنم. او هنوز هم نفهمیده که من او را چقدر دوست دارم.»
سررشته کلام سرهنگ که به اینجا میرسد خاطره ازدواج کاملا سنتیاش را به یاد میآورد: «آن زمان با شغلی که من داشتم خیلی از خانوادهها تمایل داشتند دختر خود را به من بدهند. من بعد از ۲۰ بار خواستگاری رفتن همسرم را انتخاب کردم. ما کاملا سنتی ازدواج کردیم و من بسیار عاشقش بودم و پس از این ازدواج عشقمان بیشتر شد.»
هنوز عکس همسرش را در وسایلش نگه داشته است. میگوید که دلش برای همسرش هم تنگ میشود و زمان دلتنـگیهایش عکس او را روبهرویش میگذارد و با او درددل میکند. زمانی که این حرفها بر لبانش مینشیند، میگوید: «نمیدانم همان پنجسال پیش که آمدم مشهد به دخترم چه چیزی گفته که او از من متنفر شده و حتی یک بار هم با من تماس نگرفته است.»
گفتم میخواهم مصاحبه بگیرم، گفت: حرفی برای گفتن ندارم، نه بابایم و نه همسر. هیچ فرزندی هم ندارم که روزی وجدان درد بگیرد یا بگوید بروم بابایم را به خانه برگردانم. من فقط بابای اینجایم. قصه زندگیام را هم اگر بخواهی بنویسی شاید خلاصهاش سه چهار روز طول بکشد و ادامه میدهد: «چه میخواهی از دردسرهای من بنویسی. منی که در آسمان یک ستاره هم ندارم. من تنها یک شهروند دورهگردم که همه شهرهای ایران را دیده است و مشهد را از همه شهرها بیشتر میخواهد، حتی اگر یک وجب از خاک این شهر را داشته باشم برای من بس است.»
غلامحسین فقیه، بابای ۸۳ساله آسایشگاه نه همسری دارد و نه فرزندی. او میگوید: پیش از اینجا در خانه سبز بوده است؛ بین ۱۸۰ نفر معتادی که هر کدام قصه تلختری از دیگری داشتند. اصالتش به آستانهاشرفیه برمیگردد و میگوید چند دهه است که هیچ خانوادهای ندارد و یک مرد دورهگرد است که شهر به شهر گشته و اصل پیشهاش هم فروش مرکبات بوده است.
او که حدود شش یا هفت سال است به این آسایشگاه آمده، میگوید: تنها چیزی که از مسئول خانه سبز خواستم این بود که اگر میتواند حتی وجبی از خاک مشهد را برای زندگی به من بدهد.
فکر میکنم از زمان تولدم بر روی پیشانیام نوشته شد بهعنوان نگهبان به این آسایشگاه فرستاده شوم. او که با بودن در این مکان با دردهای بابا شدن بهخوبی آشناست، میگوید: خدا را شکر میکنم که نه همسری دارم و نه بابا شدهام. وقتی پای درددل مردان آسایشگاه مینشینم تازه میفهمم پدر شدن چقدر سخت است و چه درد بزرگی است که فرزندت به هر دلیلی تو را گوشهای از یک آسایشگاه رها کند، حتی اگر آن آسایشگاه یک هتل باشد با بالاترین تعداد ستاره.
با وجود اینکه اسرار و ناگفتههای زیادی در زندگی غلامحسین وجود دارد، اسراری مانند چند بار مردنش و بسیاری قصههای دیگر از من میخواهد که به همین حد بسنده کنم و کل اسرارش را فاش نکنم. او معتقد است: با وجود همه سختیهایی که در این هشتاد و چند سال دربهدری و سیار بودنش کشیده، خوشحال است که فرزندی نداشته تا او را در آسایشگاه بگذارد، چون تصورش این است که این سختی چند برابر سختتر و دردآورتر است.
بابا! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خستهترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانهات، کودکیهایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. میخواهم بگویم، ببخش ا گر پای تکدرخت حیاطمان، پنهانی، غصههایی را خوردی که مال تو نبودند. ببخش اگر ناخنهای ضرب دیدهات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم.
سایهات کم مبادای پدرم. آن روزها را خوب خاطرم هست؛ سایهات آنقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلعشرقی نیمکتهای غروب یک آسایشگاه، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد. دلم میخواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. این، بودنم در کنار تو تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هممعنی، کنار هم چیده شدهاند تا بگویم من یک تلنگرم برای خودم و برای فرزندان دیگر تا که یادمان باشد این روزگار به تو چهها چشاند برای اینکه امروز من باشم و زندگی کنم.
این گزارش ۲۰ اردیبهشت ۹۳۱۳ دز شمـــاره ۱۰۳ در شهرارا محله منطقه دو چاپ شده است.