با لبخند فرزندانش دلش شاد میشود و مانند هر پدری در این روزها که به روز میلاد امامعلی (ع) نزدیک میشویم، مسرور از این است که فرزندانش با تلاش و کسب موفقیت قدردان زحماتش هستند.
روز پدر برای همه خاطرهانگیز است، چه آنهایی که پدرانشان در قید حیات هستند و چه افرادی که داغ پدر دیدهاند و در حسرتش ماندهاند. اما این روزها برای محسن پیکان، ساکن محله سرشور، متفاوت است. وقتی به یاد پدرش میافتد، نمیداند باید شاد باشد که توانسته است در آخرین لحظات بر بالین پدر باشد یا در غم ازدستدادن او اندوهگین باشد.
محسنآقا، آخرین پسر خانواده پیکان، حدود چهلسال با پدرش فاصله سنی داشت؛ باوجوداین همیشه پدرش برای او وقت میگذاشت و با او بازی میکرد.
آنقدر با هیجان از خاطرات گذشته تعریف میکند که میتوان عشق و علاقه او به پدرش را در لحنش درک کرد. تعریف میکند: پدرم به «حاجحسین آهنکوب» معروف و بیشتر سقفهای شیروانی تهران را او درست کرده بود. هرکاری که میخواست انجام بدهد، من همراهش میشدم و با او همکاری میکردم.
از همان چهار پنجسالگیام، او با سعه صدر با من رفتار میکرد و چیزی نمیگفت. درکنار پدر بودن برایم عادت شده بود و مانند دو رفیق همیشه با هم بودیم تا اینکه جنگ تحمیلی شد و ماندنم جایز نبود. من هم مثل دیگر دوستانم با اجازه پدر راهی جبهه شدم.
شادی و نشاط از صدایش میرود و بغضی سنگین، جای آن را میگیرد. محسنآقا شمرده و آهسته صحبت میکند و از خاطرات سال ۱۳۶۰ میگوید: در آن سال سرباز بودم؛ متأسفانه خبر رسید که پدرم سکته کرده و به کما رفته است. دنیا برایم تیرهوتار شد.
پدرم بهترین رفیقم در بستر بیماری بود. ازطرفی هم نمیتوانستم جبهه را رها کنم و بیخبر بروم. وقتی فرماندهم ماجرا را فهمید، به من مرخصی داد و خودم را بر بالین پدر رساندم. او سیزدهروز در کما بود، درست از روز اول ماه رجب و من روز سیزدهم به تهران رسیدم. مستقیم به بیمارستان رفتم تا او را ببینم. فقط نگاهش میکردم تا شاید چشمانش را باز و نگاهم کند، اما این اتفاق نیفتاد.
محسنآقا برای لحظاتی سکوت میکند و بغضش را فرومیخورد. دوباره تأکید میکند: جنس پدر و پسری ما از جنس رفاقت بود. آن شب اصرار کردم من میخواهم در بیمارستان کنار پدر بمانم.
هرچه خانوادهام گفتند تو تازه از راه رسیده و خستهای؛ برو استراحت کن، نپذیرفتم. آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم و نگاهش میکردم. در آن لحظات فکر میکردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آنها را آهسته برایش تعریف میکردم. نیمه همان شب پدرم فوت کرد.
حرفش را میخورد و پس از مدتی آهسته میگوید: انگار او صبر کرده بود تا من بیایم، بعد برود. این اتفاق، یکی از خاطرات زندگی من است که تلخیاش از بین نرفته است.