کد خبر: ۱۲۶۵۶
۱۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
پایگاه هوایی اصفهان، محل تولد و شهادت مصطفی صفادل بود

پایگاه هوایی اصفهان، محل تولد و شهادت مصطفی صفادل بود

خبر حمله رژیم صهیونیستی که اعلام شد، مادر مصطفی خیالش آسوده بود که همه خانواده کنار هم هستند. او می‌خواست برای مصطفی جشن تولد بگیرد اما او گفته بود وظیفه من دفاع از وطن است و باید بروم و عیدغدیر برای همیشه رفت!

کمتر‌کسی را می‌بینید که محل تولد و شهادتش یکی باشد. اما شهید‌سیدمصطفی صفادل در پایگاه هوایی اصفهان به دنیا آمد و در همان‌جا هم به شهادت رسید.

صبح روز جمعه، خبر جنگ که اعلام شد، زهرا کمکی، مادر خانواده، خیالش آسوده بود که همه اعضای خانواده در‌کنار هم هستند. مادر یکسره به این فکر می‌کرد «حالا که سیدمصطفی اینجاست. مرخصی‌اش هم تمام شود، دوباره آن را تمدید می‌کند. پنجم تیر تولدش است؛ می‌خواهیم جشن بگیریم. امسال پسرم بیست‌و‌شش‌ساله می‌شود. از آن مهم‌تر می‌خواهیم کارهایشان را انجام دهیم که تا آخر شهریور، همسرش را هم با خودش به اصفهان ببرد. اگر برود، این کار‌ها نیمه‌تمام می‌ماند.».

اما سیدمصطفی در جواب اصرار‌های مادرش گفته بود «وظیفه من دفاع از وطن است؛ باید بروم.» و روز عید غدیرخم برای همیشه رفت.

فرزند، امانتی بود که مادر به امام‌حسین (ع) سپرد و در‌برابرش، اقتدار کشورش را خواست.

 

مسیرش را انتخاب کرده بود

سیدمصطفی انتخابش را کرده بود. او می‌خواست در دانشکده افسری درس بخواند و لباس مقدس نیرو‌های مسلح را بر تن کند. پدرش به این کار راضی بود، اما مادر دوست داشت فرزندانش درکنارش باشند. او که به‌خاطر شغل همسرش به دور از خانواده خودش زندگی کرده بود، طاقت دوری از پسرانش را نداشت.

«نخواستم. مخالف بودم. دوست داشتم درکنار ما بماند و گرمی نفسش همیشه کنارم باشد. اما مادری چیست؟ شادی فرزند. وقتی چشمانش برق می‌زد و آینده‌اش را در این راه می‌دید، چگونه می‌توانستم سد راهش شوم و بگویم به دانشکده افسری نرود؟ پس کوتاه آمدم و گفتم هر مسیری را که دوست دارد، انتخاب کند.»

مادر شهید همراه با مکثی کوتاه، با گوشه شالش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: همسرم نظامی بود. جنگ را ندیدیم، اما زخم‌هایش را به‌خوبی می‌شناختم. حوادثی که طی این سال‌ها دیده بودم، سبب شده بود سختی‌های این مسیر را به‌خوبی بشناسم. اما دلم می‌خواست پسرم خوشحال باشد. او پس‌از چهارسال تحصیل در دانشکده افسری، در نیروی پدافند هوایی ارتش در بخش مدیریت موشکی خدمت می‌کرد.

 

صبور و مهربان بود

آلبوم‌های عکس را برایمان آورده‌اند تا کودکی سیدمصطفی را هم ببینیم.

هرچند زهراخانم به رسم مهمان‌نوازی می‌کوشد صبور باشد، آهش نشان از داغ درونی او دارد و تلخی این غم بر دل هرکس می‌نشیند؛ «دوران بارداری‌ام هر‌روز سوره یاسین می‌خواندم تا فرزندم صبور باشد. وقتی فهمیدم پسر دارم، خیلی خوشحال شدم. همسرم به واسطه خدمت نظامی‌اش اغلب در خانه نبود، اما مصطفی از همان بدو تولد برای من، تکیه‌گاه محکمی بود.»

زهرا‌خانم ادامه می‌دهد: پسرم آرام و شیرین‌زبان بود. در تمام عکس‌هایش لبخند می‌زند. همه او را دوست داشتند. بیشتر به‌دنبال درس و یادگیری بود. همسایه‌ها به شوخی به او می‌گفتند «آقای بیستی»! چون هیچ نمره‌ای کمتر از بیست برایش رضایت‌بخش نبود. سیدمصطفی هر کاری را با عشق و دقت انجام می‌داد، گویی جهان را باید درست می‌چید تا به نتیجه برسد.

 

دلتنگی خانواده شهید سیدمصطفی صفادل پس از شهید جنگ ۱۲ روزه

 

خوشحال بودم که در مشهد است

دستش را به روی عکس‌های سیدمصطفی می‌کشد. آهسته زیر لب می‌خواند: «کودک نازنینم، رنج تو را نبینم» ... به خودش می‌آید؛ به‌سختی لبخند می‌زند و برایمان از کودکی شهید می‌گوید: بچه که بود، هر شب با صدای لالایی‌هایم به خواب می‌رفت و محکم بغلم می‌کرد، گویی می‌ترسید لحظه‌ای از من جدا شود.

مامان، اگر بگویند بیا، باید بروم. کار من همین است. اگر جنگ ادامه داشته باشد، برای دفاع از کشور باید بروم

بزرگ‌تر که شد، هر‌وقت این شعر را برایش می‌خواندم، کنارم می‌آمد و بغلم می‌کرد. اما در سن نوجوانی و جوانی که برایش می‌خواندم، آرام کنارم می‌نشست و گوش می‌داد. نمی‌دانم حالا که آن را زمزمه می‌کنم سیدمصطفی کجاست. صدایم را می‌شنود؟

روز جنگ را به یاد می‌آورد؛ «صبح جمعه ۲۳ خرداد مثل همیشه زودتر از بقیه بیدار شدم. گوشی‌ام را که نگاه کردم، خبر جنگ را دیدم. خیلی ناراحت شدم، اما از‌طرفی خیالم راحت بود که سیدمصطفی تازه به مرخصی آمده و قرار است عیدغدیر کنارمان باشد. تدارک تولدش را دیده بودیم. می‌خواستیم خریدهایش را انجام دهیم. شهریور قرار بود دست همسرش را بگیرد و با خودش به اصفهان ببرد.»

مادر ادامه می‌دهد: می‌خواستم بساط صبحانه را حاضر کنم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. آشوب عجیبی در دلم بود، انگار داشتند در آن رخت می‌شستند. لباس پوشیدم و رفتم بیرون، شاید کمی پیاده‌روی حالم را خوب کند، اما فایده‌ای نداشت. به خانه که برگشتم، همسر و پسرانم بیدار شده بودند. شوهرم ناراحت بود، اما سیدمصطفی آرام بود، انگار اتفاقی نیفتاده. تلفن‌ها یکی پس‌از دیگری زنگ می‌خورد. همه می‌پرسیدند از مصطفی چه خبر. می‌گفتم خیالتان راحت؛ همین‌جاست.

سیدمصطفی با همان آرامش همیشگی به مادرش گفته بود «مامان، اگر بگویند بیا، باید بروم. کار من همین است. برای همین حقوق می‌گیرم. اگر جنگ ادامه داشته باشد، برای دفاع از کشور باید بروم.»

 

زنگی که پایان خوشی‌ام شد...

صبح عید غدیر تلفن مصطفی زنگ خورد؛ «باید بروم اصفهان.» اشک‌های مادر بی‌اختیار جاری شد. مصطفی لبخندی به مادرش زد و گفت «باید بروم. کار من همین است.»

ناگهان دیدند سیدمجتبی، برادر کوچک‌تر، هم راهی شده است. پدر پرسید «تو کجا می‌روی؟» مجتبی که دل نگران برادرش بود، تصمیم گرفته بود او را همراهی کند. دو برادر گفتند «بلیت نیست. با ماشین می‌رویم.» زهرا‌خانم دلش کمی آرام گرفت و به همسرم گفت «بگذار هر‌دو با هم بروند. خیالم راحت است. وسط هفته ما هم می‌رویم.»

وسایلشان را جمع کردند و ظهر راه افتادند. مادر همه کار‌هایی را که فکر می‌کرد آرامش می‌کند، انجام داد، اما آن بی‌قراری، سایه‌اش را از سرش کم نمی‌کرد. بچه‌ها ساعت‌۱۲ رفتند... و او ماند، با دلشوره‌ای که نفسش را بریده بود. شنبه ۳۱ خرداد ساعت ۶:۳۰ صبح زنگ تلفن، سکوت خانه را شکست. به پدر سیدمصطفی گفتند «پایش شکسته است و می‌خواهند ببرندش اتاق عمل، خودتان را برسانید.» او جواب داده بود که «ما مشهد هستیم، اما برادرش مجتبی آنجاست؛ می‌آید.»

با آن تلفن، صدای بی‌رنگ واژه‌ها در گوش مادر خانواده می‌پیچد. اینجای صحبت که می‌رسد، اشک‌های زهرا‌خانم پیش‌از هر کلامی سخن می‌گوید؛ «به خاطر پای شکسته برود اتاق عمل؟ مگر می‌شود! جنگ با موشک که این حرف‌ها را ندارد.»

زهرا‌خانم تعریف می‌کند: به مجتبی زنگ زدم. دیدم با انرژی مثل همیشه صحبت می‌کند. وقتی از او پرسیدم از مصطفی چه خبر، جواب داد که «چیزی نیست؛ من دارم می‌روم بیمارستان.» بلافاصله به‌سمت اصفهان حرکت کردیم.

وقتی رسیدیم، خواستم مستقیم به بیمارستان بروم، اما مرا به خانه یکی از بستگانمان در اصفهان بردند. سیدمجتبی هم آنجا بود. پرسیدم برادرت چطور است. او گفت خوب نیست... فامیلمان آهسته گفت «انا لله و انا الیه راجعون». با شنیدن این جمله، صدای شیونم بلند شد.

 

دلتنگی خانواده شهید سیدمصطفی صفادل پس از شهید جنگ ۱۲ روزه

 

به امام‌حسین (ع) سپردمش

فردا صبح به تکیه شهدای اصفهان دعوت شدند. آنجا تشییع پیکر شهدا بود. بعد از آن به خانه مصطفی در پایگاه نیروی هوایی رفتند. مادر شهید می‌گوید: وارد پایگاه که شدم، گریه‌ام گرفت. ما هم روزگاری آنجا زندگی می‌کردیم. یاد روز تولد سیدمصطفی افتادم. با خودم گفتم «خدایا! او را همین‌جا به من دادی و حالا همین‌جا از من گرفتی. این چه تقدیری است!»

زهرا‌خانم و آقا‌علی‌اکبر از همان ابتدای زندگی مشترکشان با هم عهد بسته بودند که روضه سیدالشهدا (ع) در خانه‌شان برپا باشد. دهه اول محرم چراغ این روضه روشن می‌شود. به واسطه همین برنامه‌ها بود که بیشتر ساکنان پایگاه آنها را می‌شناختند.

حالا زهرا‌خانم متوسل به امام‌حسین (ع) شده است و از او می‌خواهد کمک کند که قلبش آرام شود.

او می‌گوید: من ثمره ۲۷ سال زندگی‌ام را در راه خدا و دفاع از کشورم دادم. در عوض، از خدا می‌خواهم کشورم را سربلند کند، دشمنان را از ریشه براندازد و هر آنچه به صلاح این ملک و مردم است، برایشان رقم بزند.

احتمال می‌داد که مصطفی شهید شده باشد، اما به خودش و خانواده امیدواری می‌داد

زهرا‌خانم وقتی پیکر پسرش را دید، دلش می‌خواست یک بار دیگر بغلش کند، دست بر صورتش بکشد...، اما در آن سیل جمعیت نتوانسته بود. فقط از دور نظاره می‌کرد، مانند بسیاری از مادران شهید.

او می‌گوید: دوباره گفتم یا‌امام‌حسین (ع)، پسرم امانتی بود در دستانم؛ حالا او را به تو سپردم. در ازای این هدیه، جز عزت و اقتدار برای میهنم چیزی نمی‌خواهم. او تأکید می‌کند: ما خانواده‌های ارتشی سال‌ها در خدمت خاک وطن بوده‌ایم و این درس را از بر شده‌ایم؛ عشق به وطن، فراتر از همه دلبستگی‌هاست. پسرم نیز با همین باور رفت. حتی عشق به ما و همسرش نتوانست او را از این راه بازدارد.

 

تا آخرین لحظه کنارش بودم

سیدمجتبی چهار‌سال‌و‌نیم از برادرش کوچک‌تر است. اما فاصله‌ها تنها در عدد می‌گنجند، زیرا به گفته او، آنها نه دو برادر، بلکه دو رفیق نزدیک به هم بودند.

او می‌گوید: مصطفی، نزدیک‌ترین کسی بود که در این جهان داشتم. وقتی قرار شد برود اصفهان، اصرار کردم من هم با او می‌روم.

سید‌مجتبی نگاهی به پدر می‌اندازد و پی حرفش را این‌طور می‌گیرد: راستش را بگویم آن روز یک بلیت برای او پیدا شد، اما من می‌خواستم همراهش باشم. برای همین از برادرم خواستم بگوید بلیت نیست و باید با ماشین برویم. با هم راهی اصفهان شدیم.

او ادامه می‌دهد: مصطفی ۲۴‌ساعت شیفت بود و ۲۴‌ساعت استراحت. وقتی می‌آمد، نان تازه می‌خرید و می‌گفت صبحانه را حاضر کن. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. سعی می‌کرد من متوجه چیزی نشوم. اولین‌بار که به اصفهان حمله شد، دوست مصطفی تلاش کرد مرا راضی کند که به مشهد برگردم. ابتدا قبول کردم، اما وقتی به خانه برگشتم، گفتم بدون مصطفی برنمی‌گردم.

 

نخوابیدم تا او بیاید

‌بی‌خوابی، مهمان سنگین دل سیدمجتبی شده بود. ساعت ۲:۵۰ نیمه شب ناگهان صدای جت‌ها سکوت فضا را شکستند. تعریف می‌کند: دو ساعت موشک انداختند. فکر کنم سی‌یا چهل موشک بود. درست نمی‌دانم. فقط صدای انفجار‌های پیاپی می‌آمد. صبر کردم تا مصطفی برگردد و با هم صبحانه بخوریم و بعد بخوابیم. صبح که شد، دیدم تلفن زنگ می‌زند. گفتند بیا بیمارستان امام‌حسین (ع)؛ برادرت مجروح شده است.

با خودم گفتم خدایا! او را همین‌جا به من دادی و حالا همین‌جا از من گرفتی. این چه تقدیری است!

سید‌مجتبی تعریف می‌کند: ماشین را برداشتم و رفتم. به من گفتند دست و پایش شکسته، سرش هم آسیب دیده است؛ او را عمل کرده‌اند و در ریکاوری است. ده دقیقه جلو در بیمارستان در قسمت انتظار ایستادم. دیدم خبری نیست. بالا رفتم. صدای دکتر را شنیدم که می‌گفت «خیلی امیدوار نباشید؛ وضعیتش وخیم است.»

بلافاصله او را به بیمارستان کاشانی که تخصصی‌تر بود، منتقل کردند. خون‌ریزی را بند آورده بودند. یکدفعه حالش بد شد و او را به اتاق احیا بردند. ساعتی بعد وضعیتش ثابت و به آی‌سی‌یو منتقل شد. نیم‌ساعت بعد همه‌چیز به پایان رسید.

به اینجای ماجرا که می‌رسیم، مجتبی مکث می‌کند و می‌گوید: دیگر چیزی به یاد ندارم. تنها چیزی که در ذهنم هست، وقتی خبر شهادت مصطفی را دادند، دنیا برایم تاریک شد. همان‌جا نشستم و گریه کردم.

 

دلتنگی خانواده شهید سیدمصطفی صفادل پس از شهید جنگ ۱۲ روزه

 

سنگ صبور خانواده

در تمام طول مصاحبه سکوت کرده است و غیر از یکی‌دو جمله در تکمیل حرف‌های همسرش چیزی نمی‌گوید.

سیدعلی‌اکبر صفادل، پدر شهید سیدمصطفی، بازنشسته نیروی هوایی است. سه سال از خدمتش را در تهران، شانزده‌سال اصفهان، یازده‌سال هم در چابهار بوده است. حالا هم که چند سالی است ساکن محله فدک مشهد شده‌اند. عشق به لباس نیروی هوایی، او را به این سمت کشانده و به خدمت ارتش درآمده است.

پدر شهید می‌گوید: پسرم مهربان، مظلوم و خوش‌اخلاق بود. هیچ وقت در چهره او اخم ندیدم. همیشه می‌خندید.

‌او ادامه می‌دهد: خودم به او پیشنهاد کردم اگر دوست دارد به دانشکده افسری برود. او هم از این پیشنهاد استقبال کرد و در این مسیر قدم گذاشت. وقتی خبر آغاز جنگ را شنیدیم، مادرش مخالف بود که او برگردد، اما من می‌دانستم که جنگ، جغرافیا نمی‌شناسد. هرجا باشد، باید برود سر خدمت.

وقتی صبح جمعه تلفنش زنگ خورد و گفتند که پای مصطفی شکسته است، او می‌دانست این حرف‌ها بهانه است. همان چیز‌هایی که همیشه به خانواده نظامیان می‌گویند. می‌دانست اتفاق بدی رخ داده که باید سریع بروند اصفهان. احتمال می‌داد که مصطفی شهید شده باشد، اما به خودش و خانواده امیدواری می‌داد.

سیدعلی‌اکبر تعریف می‌کند: در طول مسیر هر‌کدام از فامیل زنگ می‌زدند و جویای احوالمان می‌شدند، می‌گفتیم «همه‌چیز خوب است؛ خیالتان راحت» غافل از اینکه همه می‌دانستند او شهید شده است به‌جز من، مادرش و همسرش که همراه ما بود.

 

* این گزارش شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44