
هنرمند توانیاب با نقاشی از انزوا خارج شد
تبی شدید و اشتباهی پزشکی، سرنوشت فاطمه یکساله را بهگونهای تغییر داد که او در نوجوانی و جوانی به اوج ناامیدی و تنهایی رسید؛ آنقدر منزوی که گستره دنیا در نگاهش حتی از کف پدالهای ویلچرش هم کوچکتر و غم نداشتن پاهایی سالم، از جهانی وسیعتر شد و تنها راه مخفی کردن این جهانِ وسیعِ غم، مانتویی بلند بر تن او بود، آنقدر بلند که پاهای معلول فاطمه را بپوشاند.
روزهای خوب خدا، زندانی برای جسم معلول فاطمه بود و تنهایی، هر روز بر فاصله این زندانی با دیگران میافزود.
سرانجام روزی رسید که پاهای بیحس فاطمه روی پدالهای ویلچر قرار گرفت. این اتفاق گرچه با ناراحتی و گریه از سوی او همراه شد، نوید زندگی جدیدی میداد؛ ابتدا اینکه با هنرمندانی آشنا شد که اتفاقا معلول بودند ولی توانمندیهایشان، از معلولیتشان پل پیشرفت ساخته بود و دوم اینکه به مرکزی پا گذاشت که این روزهای خوب او را رقم زده است.
حالا او ویلچرنشینی است که افکارش در دنیای واقعی به پرواز درآمدهاند؛ افکاری که با کوشش اعضای اندک انجمن «هنرآفرین مهرتابان» هرروز بیشتر اوج میگیرند.
فاطمه معتمدی و همپیمانانش در این تصمیم ستودنی، یک گالری هنری در زیرِ زمین راهاندازی کردهاند که هم نمایشگاه آثار او و همکارانش است، هم محل آموزش به هنرجویان و همهروزه در معرض بازدید و تحسین مسافرانِ پررفتوآمدترین ایستگاه قطارشهری یعنی ایستگاه بسیج قرار میگیرد.
مکانی هنری در هیاهوی قطارها
بعدازظهر یکی از روزهای بهاری، زمان قرار ما با تعدادی هنرمند است که در هیاهوی رفت و برگشت قطارها در ایستگاه بسیج مشغول نوکردن روزمرهگیهایشان هستند.
دلیل گفتگویمان هم برعکس همیشه، هممحلی بودن با آدمهای این مصاحبه نیست، بلکه تاثیر مثبت کار آنها روی مسافرانی است که از مقابل نمایشگاه آنها درگذر هستند؛ نمایشگاهی در ایستگاهِ سبز بسیج که دستانی سبز با افکاری روشن آن را بنا نهادهاند. این مکان که درواقع انجمن حمایت از توانیابان محسوب میشود، پاتوق اصلی تعدادی توانیاب است که خالق آثار هنری زیبایی هستند.
وارد گالری میشویم؛ جاییکه چند هفته قبل وقتی شتابزده به سمت خروجی ایستگاه میرفتم، آن را دیدم. مثل چندهفته قبل، ویلچرنشینی، سفال در دست گرفته است و با قلممو خطوط رنگی بر آن میاندازد، با این تفاوت که امروز میدانم این هنرمند، فاطمه معتمدی است. قلم را در رنگ میآمیزد و به بازدیدکنندگان خوشآمد میگوید.
بازدیدکنندگان هم نگاهی به او و نگاهی به آثارش میاندازند و همانطور که تحسینش میکنند، به تماشای آثار ادامه میدهند.
هیچجا غیر از مدرسه نمیرفتم. حتی مدتی ترکتحصیل کردم. مهمانی و هیچ برنامه شادی برایم جذاب نبود
چو پا در ره نهادی
یک طرف دیوار را تابلوهای نقاشی پر کرده است که اگر خالقشان در کنار آنها نباشد، حتی گمان هم نمیکنیم کار دست نقاشی توانیاب باشد؛ چراکه عادت کردهایم معلولیت را محدودیت بپنداریم.
فاطمه معتمدی متولد ۱۳۵۷ است. او در یکسالگی بر اثر تب شدید و تزریق اشتباهی واکسن، از ناحیه گردن به پایین فلج میشود و با بهبود تدریجی برای همیشه از ناحیه هر دو پا فلج میماند؛ اتفاقی که مسیر زندگی او را تغییر میدهد؛ «شکایت پدر و مادرم به جایی نرسید و برای همیشه پاهایم را از دست دادم.».
اما این اتفاقی ساده نبود؛ فاطمه با اینکه در مدارس عادی درس میخواند، تفاوت زیادی بین خودش و همکلاسیهایش میدید. شرایط موجود برای او اصلا پذیرفتنی نبود تا اینکه به دبیرستان رسید؛ «من هر روز منزویتر از گذشته میشدم.
هیچجا غیر از مدرسه نمیرفتم. حتی مدتی ترکتحصیل کردم. مهمانی، جشن تولد و هیچ برنامه شادی برایم جذاب نبود و فقط به مشکل پاهایم میاندیشیدم. ناراحتیام تا اندازهای بود که دوست نداشتم کسی پاهایم را که توانایی راه رفتن ندارند، ببیند.
مانتوهای بلند میپوشیدم و به صورت چهارزانو روی ویلچر مینشستم تا نیازی نباشد حتی پاهایم را روی پدالهای ویلچر بگذارم. بزرگترین شادمانی برایم این بود که دیگران حداقل اینطور تصور کنند که در اثر تصادف، ویلچرنشین شدهام.»
فاطمه ادامه میدهد: درحالیکه ترکتحصیل کرده بودم، خانهنشین شده بودم و فقط بعضی روزها، ساعتی همکار پدرم به خانهمان میآمد و گل چینی به من یاد میداد.
رهت گوید که باید تا کجا رفت؟
سرانجام روزی میرسد که غمها و ناراحتیهای فاطمه درهم میشکند. او به دهه ۷۰ برمیگردد، روزی که برادرش آمد؛ «دقیق نمیدانم سال ۷۰ یا ۷۱ بود که برادر بزرگترم آمد و گفت حاضر شو، میخواهم جایی ببرمت. هرچه پرسیدم کجا، نگفت و بالاخره راه افتادیم.»
آنطور که فاطمه تعریف میکند، برادرش در نمایشگاهی که ۱۲ آذر همان سال در باغ نادری برپا شده بود، به تعدادی توانیاب برمیخورد که کارهای ویژهای انجام میدادند؛ به همین دلیل موضوع معلولیت و ناراحتی خواهرش را با آنها درمیان میگذارد. آنها نیز از او میخواهند که فاطمه را از نزدیک ببینند.
لبخندی میزند و میگوید: برادرم من را جایی برد که با معصومه شکروی و مرحوم هاشم تقوی، معصومه دوراندیش، پروین نصیری و همسرش ابوالفضل موسوی (زوج توانیاب هنرمند) آشنا شدم. معصومه شکروی را درحالی دیدم که دست نداشت و کارهایش را با پا انجام میداد.
دوستانم من را با توانمندیهایشان آشنا کردند که من را با دنیای معلولیت آشتی داد. طوری که اعتمادبهنفس پیدا کردم
دیدن آنها برای من که تا آن زمان حتی دوست نداشتم بهخاطر معلولیتم از خانه بیرون بروم و از خجالت، پاهایم را روی ویلچر جمع میکردم، اتفاق بزرگی بود.
فاطمه درحالی که خاطرات آن روز شیرین را یادآوری میکند، سرش را بالا میگیرد و با اعتمادبهنفس میگوید: مرحوم آقای تقوی (رئیس سابق جامعه معلولین) از برادرم خواسته بود که من را به آنجا ببرد و وقتی من را دید، خواست که پاهایم را روی پدالهای ویلچر بگذارم.
او بدون اینکه ناراحت شود، با هیجان بیشتری دنباله حرفش را میگیرد که: «من برای پایین آوردن پاهایم جبهه میگرفتم. حتی خاطرم هست که وقتی برادرم کمک میکرد تا پاهایم را روی پدالها بگذارم، اشک میریختم و گریه میکردم.»
فاطمه خوشحال است که: «آنها من را با توانمندیهایشان آشنا کردند؛ شاید بهتر باشد بگویم با دنیای معلولیت آشتیام دادند. طوری شد که اعتمادبهنفس پیدا کردم و از آن به بعد زودتر از سایر اعضای خانواده برای بیرون رفتن آماده بودم.»
ورود به مرکز توانیابان
ممانعت از رفتن به مرکز توانبخشی توانیابان، جبهه دیگر فاطمه تا پیش از این اتفاق مهم بود. میگوید: از طریق دوستم، معصومه دوراندیش، وارد موسسه توانیابان شدم. او از سال ۱۳۷۷ پیگیر بود که به آنجا بروم ولی، چون من طرز فکر اشتباهی درباره آن مکان و افراد آنجا داشتم، مخالفت میکردم.
فاطمه وارد موسسه شده و سه روز در هفته مشغول یادگیری موضوعات کلاسهای هنری در آنجا میشود. به این ترتیب او در سال ۷۹ دوره نقاشی و در سال ۸۰ دوره معرق را میگذراند و با استادانی مانند فاطمه فرزانه، استاد تولّایی و حسین طالبی و حسین کوهتیمور و طلیعه قهرمان آشنا میشود.
فکری نو
۱۳۷۸، سال ورود فاطمه معتمدی به موسسه توانیابان و ۱۳۹۲ سال خروج او از این مرکز است. او با اشاره به اینکه این مرکز توانبخشی تاثیر زیادی در زندگی او گذاشته است، میگوید: وقتی وارد مرکز توانیابان شدم، آقای پُرکار، فیزیوتراپیست مرکز، من را معاینه کرد و گفت میتوانم راه بروم؛ به همین دلیل من را به چند پزشک معرفی کردند که نتیجهاش انجام شش عمل جراحی همزمان روی زانوهایم بود. بعد از آن عملها، پزشک ۹۵ درصد به من امیدواری داد و گفت اگر مدتی با بِرِیس راه بروم، میتوانم برای همیشه با ویلچر خداحافظی کنم.
فاطمه با وجود سختیهای زیادی که پوشیدن بریس برایش ایجاد میکرد، مدتی آن را از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعدازظهر، یعنی روزانه حدود ۱۱ ساعت تحمل میکند ولی به دلایلی آن را ترک میکند و دوباره روی ویلچر مینشیند.
همچنین به دلایلی سال ۹۲ از موسسه توانیابان بیرون میآید و به صورت مستقل مشغول انجام کارهای هنری میشود.
این هنرمند میگوید: با مریم ذوالفقاری- یکی از کسانی که از سال ۸۴ در موسسه توانیابان خوشنویسی تدریس میکرد- صحبت کرده و موضوع ایجاد کاری را که درآمدزایی مستقلی داشت، با او مطرح کردم.
آنها در ابتدا پارکینگی را اجاره و تدریس برنامههای آموزشی را آنجا آغاز میکنند ولی، چون فضای آنجا کوچک بوده، در کمتر از یک ماه مکان را تخلیه و آموزش کلاسهای نقاشی و خوشنویسی را در موسسه خیریه ریحانهالنبی (س) شروع میکنند و همزمان با کمک یکی از اعضای خیریه، پیگیر گرفتن مجوز برای تشکیل انجمنی به نفع معلولان جسمیحرکتی میشوند.
شکلگیری انجمن هنرآفرین مهرتابان
فاطمه معتمدی و مریم ذوالفقاری قصد داشتند موسسه خیریهای راهاندازی کنند که بخشی از آن آموزشگاهی برای تدریس رشتههای هنری باشد ولی به دلیل بیاعتمادی که در روند راهاندازی موسسات خیریه بهوجود میآید، با مشکل مواجه میشوند و این تصمیمشان به سرانجام نمیرسد.
معتمدی بار دیگر عزمش را جزم میکند و موضوع تشکیل «انجمن هنرآفرین مهرتابان» را با علی وحدتی درمیان میگذارد. این پیشنهاد و آشنایی قبلی، منجر به گردهم آمدن گروهی تقریبا دهنفره شد که ماه رمضان سال گذشته گالری واقع در ایستگاه بسیج را راهاندازی کردند.
وحدتی، مدیرعامل انجمن هنرآفرین مهرتابان، با اشاره به اینکه این مکان پیشتر به صورت شخصی توسط فاطمه معتمدی شکل گرفته بود، میگوید: با صحبتهای اولیه خانم معتمدی، بخشی از مشکلات جامعه معلولان برایم روشن شد؛ اینکه کسانی هستند که به دلیل وضعیت جسمیشان خانهنشین شدهاند و کسی اعتماد نمیکند به آنها کار بدهد.
اینکه کسانی هستند که منزوی شدهاند و باید به آنها کمک کرد. این بود که تصمیم جدی گرفتیم که انجمن هنرآفرین مهرتابان را راه بیندازیم.
او ادامه میدهد: تحقیقات اولیه را از مراکز بهزیستی، توانیابان و فیاضبخش شروع کردیم و از نزدیک با وضعیت توانیابان آشنا شدیم و بالاخره با هدف کمک به جامعه معلولیت، این انجمن تشکیل شد.
حسین شبان، سوسن قلیزاده، لعیا زارع، فاطمه حسینی، لیلا مهور و... کسانی بودند که با معرفی فاطمه معتمدی دورهم جمع شدند و کار را با حدود ۹، ۱۰ نفر شروع کردند. در این میان فاطمه و خانم مهور که توانایی کشیدن نقاشی با پا را داشتند، خودشان جزو توانیابان بودند.
وحدتی میافزاید: قدم نخست را سال گذشته با شرکت در نمایشگاه بینالمللی قرآن برداشتیم و تعدادی از آثار خانم معتمدی را در آنجا عرضه کردیم؛ اتفاقی که خوشبختانه با استقبال مردم مواجه شد و بعد از آن به صورت رسمی گالری را راه انداختیم.
مدیرعامل انجمن هنرآفرین مهرتابان میگوید: همه کارهای گالری ازقبیل تزیین، فروش، مدیریت و گرداندن کلاسها و... بهعهده اعضاست که بخش زیادی از آنها را خانم معتمدی با علاقه و پشتکار پیگیری میکند.
میخواهیم توانیابان دیده شوند
وحدتی بیان میکند: هدف ما این بود جایی را راهاندازی کنیم که هم کلاس آموزشی باشد، هم بازار یا نمایشگاهی دائمی. در همین راستا تقریبا از اردیبهشت کلاسهای آموزشی را شروع کردیم و دنبال رایزنی برای دریافت مکانی دائمی هستیم تا هزینههای اجاره را کاهش دهیم.
او همچنین میافزاید: هدفمان این بود که جایی را راهاندازی کنیم که خود توانیابان را به معرض فروش بگذارد تا به این باور برسند که معلولیت، محدودیت نیست.
وحدتی با انتقاد از بازارچههای نیکوکاری که در طول سال راهاندازی میشود، عنوان میکند: تقریبا چندینبار در سال این بازارچهها ایجاد میشود که فقط تعدادی افراد خاص به آنجا میآیند و کار توانیابان را میبینند. ما میخواهیم در این کار فیسبیلا...، بیشتر از موسسات خیریه، توانیابان دیده شوند و پیشرفت کنند.
معلولیتشان را بپذیرند
از فاطمه که هنرمندی جوان و موفق است، میپرسیم تاکنون عکسی از خودت نقاشی کردهای؟ میخندد و میگوید بله.
درحالی که برق رضایت در چشمانش میدرخشد، نگاهی به تابلوهای نصبشده در گالری میاندازد و یادآوری میکند: سال ۷۰ هرتابلوی نقاشی را میدیدم، با خودم میگفتم میشود من هم چنین هنری داشته باشم و ادامه میدهد: اوایل که سرکلاس خانم فرزانه میرفتم، دائم غر میزدم که من نمیتوانم.
حالا هروقت خانم فرزانه را که نخستین استاد من هستند، میبینم، میگوید: «خاطرت هست که غر میزدی و میگفتی نمیتوانم؟»
او میگوید: ششماه بعد از حضور در کلاسهای نقاشی، آثارم را در نمایشگاه بینالمللی به نمایش گذاشتم و به این باور رسیدم که خواستن توانستن است.
او بهعنوان کلام آخر به کسانی که از معلولیت رنج میبرند، میگوید: من سال ۱۳۸۰ عکس خودم را نقاشی کردم. این نقاشی دنیایی از حرف بود که یکی از آنها خداحافظی با تاریکی و آشتی با روشناییهاست.
بعضی دوستان من هنوز به این باور نرسیدهاند که معلولیت دارند و همچنان از بیماریشان فرار میکنند. توصیهام به آنها این است که معلولیتشان را بپذیرند تا پیشرفت کنند.
هر وقت کمک خواستی، بگو
بعد از جراحیهای همزمانی که روی زانوهایم انجام شد، برای تکمیل دوره درمان و بهبودی کامل یعنی ایستادن و راه رفتن روی هر دوپا، مجبور به پوشیدن بِرِیس شدم. (بریس یا Brace نام عمومی برای دستهای از وسایل است که در ارتوپدی بهکار برده میشوند.
هدف استفاده از بریسها حمایت از اندام یا تنه به صورت کنترل، هدایت، بیحرکتی یا محدود کردن حرکات مفاصل و اندام است تا بیمار بتواند بهتر از اندام خود استفاده کند) پزشک معالج، تَرک بریس را اکیدا منع کرده بود و به همین دلیل کلاسهای آموزشی هم جزو همان مکانهایی بود که من باید با بریس در آن حاضر میشدم بریس، جسم خارجی با بالاتنهای پلاستیکی بود و تحملش خیلی دشوار.
نخستین روزی که در کلاس نقاشی حاضر شدم، به خانم فرزانه، استاد کلاس گفتم: «خیلی اذیت میشم، بریس نداشته باشم؟» که او قاطعانه پاسخ داد نه و به شوخی ادامه داد: «از این به بعد حتی میتونم بهت مشت بزنم (چون بالاتنهام پلاستیکی بود) پس سعی کن غرغر نکنی!» من هم از آنجا که ناچار بودم شرایطی را تحمل کنم که حاصل دستور پزشک بود، میگفتم «بزن، دست خودت درد میگیره.»
بعد از چندوقت که متوجه بارداریاش شدم، از او بهخاطر کمکهای گذشتهاش خجالت کشیدم و گفتم: «نمیخواد کمکم کنی» که او جواب داد: «این حرف را نزن، هروقت کمک خواستی، بگو.»
* این گزارش، سه شنبه، ۱۹ خرداد ۹۴ در شماره ۱۴۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.