خیلی وقتها که راحت از کوچهها میگذریم، شاید فکرش را هم نکنیم آن کوچه ممکن است یادآور خاطراتی برای اهالیاش باشد. شاید خاطره مشترک بسیاری از کوچهها رفتن جوانها به جبهه و بازگشتن آنها روی دوش مردم باشد. خاطرهای ماندگار که برای برخی کوچهها حال و هوای دیگری دارد؛ مثل امیرآباد۳۶ که خاطره هفت شهید را در سینه دارد.
زمان جنگ امیرآباد بولوار بود؛ با اینکه آن زمان جزو شهر نبود و از محدودههای اطراف شهر به حساب میآمد. کوچهای قدیمی با مردمانی همدل که همیشه خدا درِ خانههایشان به روی اهالی باز بود. جوانهای آن کوچه گوشبهزنگ بودند. هر اتفاقی که میافتاد یا قرار بود بیفتد، همگی توی مسجد محل جمع میشدند. هفت همسایه که همیشه حاضر بودند؛ توی مسجد، توی جلسات، توی نگهبانیهای شبانه، توی صف اعزام به جبهه، توی سنگرها.
مسجد، پایگاهی بود برای خودش. تا پیشاز انقلاب، پاتوق انقلابیها و در زمان جنگ، پاتوق رزمندهها و محل ثبتنام و اعزامشان. جوانهای محل دستهدسته میرفتند. وقتی به مرخصی میآمدند، کوچه جشن و شادی بود. همسایهها میرفتند به دیدن آن رزمنده و به خانوادهاش سرمیزدند. برخی، خبر بچههایشان را از رزمنده جوان میگرفتند. عدهای برایش لباس و مواد غذایی میبردند و از او میخواستند به دست سایر رزمندهها نیز برساند.
چندماهی از شروع جنگ نگذشته بود. جوانهای محل که به جبهه رفته بودند، یکییکی بازمیگشتند؛ منتها اینبار روی دوش اهالی. همین بس بود تا کوچه دوباره ولوله شود. هیچکس در خانه نمیماند. از در و پنجره بیرون میریختند و خود را به مسجد میرساندند. بر سر پیکر شهید همسایهشان. پیش از آن هم، همسایهها بهخصوص بانوان محل، دستهدسته به معراج شهدا میرفتند. فرزندانشان را شناسایی میکردند و برمیگشتند. شهدای محله امیرآباد یکییکی برگشتند؛ از شهیدمحمدرضا حسینزاده، شهید انقلاب گرفته تا شهیدرخی که آمدنش ۱۸ سال طول کشید.
امروز سراغ شهدای این کوچه رفتهایم. بگذریم از همه شهدای محله امیرآباد که تعدادشان خیلی بیشتر از این حرفهاست. برایمان جالب بود که هفتشهید فقط از یک کوچه باشند با پیشینه دوستی و همسایگی.
اولینبار با آمدن پیکر شهیدحسینزاده، کوچه بوی شهادت به خود گرفت. شهید انقلاب بود. او را توی یکی از راهپیماییها، وقتی سرش را تراشیده و پوتین سربازی به پا کرده بود، دستگیر کردند. از بازداشتگاه به زندان وکیلآباد بردندش. یکروز مانده به تمامشدن حکمش، ماجرای آتشسوزی زندان پیش آمد. برای همین، خبر سوختهشدن او در آتش منتشر شد ولی حقیقت، این بود که او را تیر زده بودند؛ پیشاز آتشسوزی و درحالیکه تنها یک روز به پایانیافتن حکمش مانده بود.
محمدرضا حسینزاده متولد سال۱۳۳۹ بود. او پساز گذراندن دوران تحصیل به دانشگاه رفت تا اولین دانشجوی امیرآباد۳۶ باشد. او جوانی روشنفکر، آگاه و باسواد بود. همچنین فردی بسیار خوشبرخورد و مودب و بین فامیل و آشنایان زبانزد بود.
حسینزاده همچنین جزو فعالان و پیشگامان انقلاب محله بود که به تکثیر اعلامیه و توزیع آنها میپرداخت و در راهپیماییها حضور فعال داشت.
خواهر شهید حسینزاده که خود همراه همیشگی او در فعالیتهای انقلابی بوده، تعریف میکند: در فعالیتهای انقلابی همراه برادرم بودم و میدانستم او دقیقا چکار میکند. هر روز مقدار زیادی اعلامیه برمیداشت و توزیع میکرد. این تنها یکی از فعالیتهای انقلابی او بود. او در محله بسیار تاثیرگذار بود و جهبسا فعالیتهای او بسیاری از جوانهای محل را آگاه کرد.
محمدعلی خدادادی، هفت فرزند داشت و با نان کارگری، شکم آنها را سیر میکرد. پنجدخترش بدجوری وابسته پدر بودند. برای همین، روزی که او به خانه آمد و گفت قسمتشده به جبهه برود، دل همگیشان لرزید، حتی دل پسرها و حتی همه پسربچههای آن کوچه که جذب مهربانیهای محمدعلی بودند. توی کوچه دنبالش راه میافتادند تا با آنها بازی کند.
همیشه همینطور بود. تا توی کوچه پیدا میشد، بچهها دورهاش میکردند. توپشان را زمین میانداختند و بازی همانجا شروع میشد. مهم نبود محمدعلی از سر کار برگشته و خسته است؛ مهم این بود که همیشه لبش خندان بود.
فردای روزی که ثبتنام کرده بود، راهی شد؛ با ساکی به دست و چشمی خیس از رسیدن به آرزویش. دخترها جلوی پای پدر ردیف شدند و پسرها با غروری وصفناشدنی، از جنگ و جبهه میپرسیدند؛ تا اینکه همسرش، کاسه آبی پشت سرش میریزد و محمدعلی در انتهای کوچه محو میشود.
دو سال تمام، یک پایش در جبهه بود و پای دیگرش در خانه. میرفت و میآمد. تا اینکه آخرینبار بهجای پدر، فرد دیگری آمد. نامه بچهها را برگردانده بود. پای نامه زده بودند «شهید» و این ته دل بچهها را خالی کرده بود. مرد، اینپا و آنپا کرد ولی نتوانست بگوید. لازم هم نبود بگوید؛ چون دیگر همه محل فهمیده بودند که محمدعلی خدادادی پیش خدا رفته است.
دختر بزرگ محمدعلی هنوز ساکن امیرآباد است. از زبان اوست که میشنویم همه بچههای محمدعلی درس خواندهاند و مدرک تحصیلی دارند. دراینمیان خانم دکتر خدادادی، اما افتخار دیگری است که همه اهالی امیرآباد از او حرف میزنند.
دو سال تمام، یک پایش در جبهه بود و پای دیگرش در خانه. میرفت و میآمد. تا اینکه آخرینبار بهجای پدر، فرد دیگری آمد. نامه بچهها را برگردانده بود. پای نامه زده بودند «شهید» و این ته دل بچهها را خالی کرده بود.
دو سال تمام، یک پایش در جبهه بود و پای دیگرش در خانه. میرفت و میآمد
مادر هنوز روزهایی را به یاد دارد که چای جلوی محمدرضا میگذاشت ولی او آنقدر، سرش را این طرف و آنطرف گرم میکرد تا چای، سرد میشد و این بهانه خوبی بود برای طفرهرفتن از چایخوردن؛ چون آن روزها را بدون اینکه کسی متوجه شود، روزه میگرفت. دوست نداشت همه بدانند او روزهدار است تا ملاحظهاش را بکنند. از این دست عبادتهای پنهانی باز هم انجام میداد. مثل نیمهشبهایی که برای خواندن نماز شب از جای برمیخاست. محمدرضا رخیکاریزبالا، توی محل و مسجد هم برای خودش مدیر و مدبر بود. هماهنگی خیلی از حرکات انقلابی، جلسات و همنشینیها با او بود. اهالی کوچه هم او را قبول داشتند و یکجورهایی گوشبهفرمان فرمانده جوان بسیج محل بودند.
وقتی پرونده شهادت شهیدرخی را ورق میزنیم، اسناد متنوعی از فعالیتهای فرهنگیمذهبی او به چشم میخورد؛ از کارت کانون پرورش فکری کودکان گرفته تا انواع لوحهای تقدیر تحصیلی و مدرک خلبانی.
مادر شهید که خود فرمانده بسیج خواهران مسجد محل است، میگوید: محمدرضا جوان عجیبی بود. هنوز هم نمیدانم آن همه انرژی را از کجا میآورد؛ یک ثانیه از وقتش هدر نمیرفت. یا سرش به درس و مدرسه بود یا مسجد و فعالیتهای بسیج. دراینمیان، دوره خلبانی هم دیده بود تا جایی که در جبهه هم به او اجازه فعالیت خلبانی داده بودند.
او ادامه میدهد: محمدرضا چه در خانه و چه در محل، امور را مدیریت میکرد. زمان انقلاب برخی شبها به من میگفت منتظر ماشینی جلوی در خانه بمانم. وقتی توقف کرد، برق را خاموش کنم. اسلحهها را از آن فرد تحویل بگیرم و بعداز پنهانکردن آنها برقها را روشن کنم. من هم همین کار را انجام میدادم. بهمحض آمدن آن ماشین، برقها را خاموش میکردم و میگفتم برق رفته. پساز چنددقیقه که اسلحهها را تحویل میگرفتم و برقها روشن میشد، میگفتم برق آمد.
تنها داغ مفقودالاثرشدن محمدرضا نیست که بر دل خانواده رخی مانده است. بعد از او دوتا از برادرهایش در سانحه تصادف کشته میشوند و خواهرش نیز براثر بیماری قلبی فوت میکند و پساز این سه فرزند، پدر خانواده است که فوت میکند، اما هنوز خبر شهادت محمدرضا نیامده است. تا اینکه پساز ۱۸ سال، مادر خوابی میبیند که او را مصممتر از پیش به بنیاد شهید میکشاند. در جواب مسئولانی که به او میگویند: «مگر خواب دیدهای که بیخبر آمدهای؟» میگوید: «آری، دیشب خوابی دیدهام و مطمئنم پیکر فرزندم آمده است.» همین میشود که فهرست شهدای تازهیافتشده بازبینی میشود. اسم شهید رخی بهاشتباه «شهید رضی» ثبت شده بود ولی مادر وقتی بالای سر استخوانهای او حاضر شد و آنها را بویید و بوسید، شک نکرد استخوانهای پسرش است. باقی مشخصات شهید، عین فرزندش بود.
جواد آن روز، لباس رزمندهها را به تن کرده بود. توی کوچه راه میرفت و هرکس را که میدید، به او میگفت: میبینی لباس نو به تن کردهام! جواب همه یکی بود؛ «مبارک باشد انشاءا... به سلامتی.» همان روز اعزام شد. پیش از آن به مسجد محل رفت، به خانواده شهدا سر زد و با دوستانش خداحافظی کرد.
برادرش هم جبهه بود ولی بهدست عراقیها اسیر شد. وقتی روی شانههای مردم به محل برگشت، ۲۰ کیلو وزن داشت. لاغر و استخوانی. برعکس جواد غلامی که وقت شهادت، بسیار سرحال بود و سرزنده از رسیدن به آرزویش. حالا نام او و یاد او، یادآور دلاوریهای بسیاری در محل است.
هر وقت به مرخصی میآمد، به اعضای خانواده رسیدگی میکرد، بهخصوص برادر کوچکتر که ۱۴ سال داشت. شهیدموسی صداقت که سال۴۲ در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمده بود، سهسالی تحصیل کرد و بعداز آن، خانواده بهخاطر شرایط نابسامان روستا به مشهد آمدند. مشکلات اقتصادی، او را در چهاردهسالگی به کارگری در جوشکاری وادار کرد. آن زمان پدرش فوت کرده و همه بار زندگی، روی دوش موسی افتاده بود.
توی محل خیلی زود قاطی بچههای انقلابی شد و در جلسات مسجد حضور پیدا کرد تا اینکه نوبت اعزامش به خدمت سربازی فرارسید. با اینکه سرپرست خانواده بود، به خدمت در جبهه رفت ولی جنگیدن برای او بهاجبار سربازی نبود؛ بلکه با لذتی از مبارزه با دشمن همراه بود؛ همچنانکه بارها در نامهها و حتی وصیتنامهاش از این لذت، سخن به میان آورده بود.
سیزدهسال بیشتر نداشت. در این سنوسال امیر پریشا شیدا قطعا اجازهرفتن به جبهه را با آن سنوسال نداشت. برای همین شناسنامه اش را دستکاری کرد. پیشاز رفتن به جبهه هم رنگ برمیداشت و بر در و دیوار کوچه «مرگ بر شاه» مینوشت. در حد خودش شعارنویسی میکرد. گاهی همسایهها از کثیفشدن در و دیوار به مادر امیر گلایه میکردند. میگفتند «این نوشتهها خط امیر شماست. بگویید در و دیوار خانه ما را کثیف نکند.» ولی مادر حریف نبود؛ حتی وقتی او را در آشپزخانه درحال ساخت بمب دستی دید. امیر رو به مادر کرد و خواست که موضوع را به کسی نگوید. نهتنها مادر که همه اهل خانه همراه او شده بودند. برای همین، وقتی اسم او را در لیست اعزام به جبهه دیدند، چندان تعجب نکردند.
وقتی پایش به جبهه باز شد، دیگر قراری برای ماندن نداشت. همین که میآمد مرخصی، باز دلش هوای رفتن میکرد. در زمان مرخصی، لباس بسیجی و رزمش را نمیپوشید. شاید دوست نداشت با این کار کسی بفهمد او جبهه میرود و میآید. دلیلی نمیدید اینگونه خودش را مطرح کند.
شهیدمحمد حسینزاده پسر پرتلاشی بود. حتی وقتی مدرسه میرفت، نصف روزش را سر کار بود. در تامین مخارج زندگی به خانواده کمک میکرد. با اینکه برای کاری دیگر تقریبا وقتی برایش باقی نمیماند، فرصتی برای خواندن کتابهای شهیدبهشتی برای خودش فراهم میکرد. علاقه زیادی به کتابهای آن بزرگوار داشت. یک سال قبلاز شهادت او، مادرش خواب عجیبی دیده و به او الهام شده بود. روزی که داشت از حرم برمیگشت و رفتار عجیب همسایهها را دید که چشمانشان خیس بود و اشک میریختند، از شهادت پسرش باخبر شد.
* این گزارش دوشنبه، ۱۰ آبان ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۰ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.