
شهید سیدمهدی خورشیدی به سید صدپاره تن مشهور بود
جمال رستم زاده| خانه شهدا خانه همه مردم شهر است و پدر و مادر شهید کمترین حقشان این است که در مقابلشان زانوی ادب و فرزندی بزنیم. درِ خانه هیچ مادر و پدر شهیدی برای من و تو بسته نیست؛ آنها بعد از اینکه فرزندشان را راهی جبههها کردند هنوز چشمبهراه بازگشتش هستند و برای همین است که خانه شهید همیشه آب و جاروست؛ روز و شب هم ندارد.
خانه شهید سیدمهدی خورشیدی در کوچه شهیدحمیدرضا مولویِ محله راهآهن است؛ این را همه بچههیئتیها میدانند؛ خانهای که همهساله خیمه عزاداری امام حسین (ع) است نیاز به نشان دادن ندارد، اما سیدمهدی نوجوان پرشور و حرارتی که از این خانه و محله خودش را به شهیدکاوه در کردستان میرساند و پیک او میشود، باید کمی بیشتر معرفی شود. این باور ما در بعدازظهری گرم در خانه شهید و در گفتوگو با خانواده او به بار مینشیند.
به پدرش گفتم برای جبهه ثبتنامش کن
اعظم مهربان، مادر شهید درباره فرزندش میگوید: سیدمهدی سال۱۳۴۵ در تهران متولد شد و تا ۱۰سالگیاش که ما تهران بودیم کلاس چهارم را به پایان رساند. مشهد که آمدیم، خیابان عشقی آن روز (امیرکبیر فعلی) منزلی گرفتیم و چندسال بعد در محله طلاب و بعد محله راهآهن مشهد ساکن شدیم.
در این محله مسجد «میلانی» شد محل رفتوآمد سیدمهدی. آن روزها داشتند ساختمان جدید مسجد را میساختند و آنجا بسیار فعالیت میکرد. مسئول بسیج مسجد آقای ملازاده بود و بعد هم آقای غفوریان که برای گشتهای شب، روی سیدمهدی حساب ویژهای باز میکردند. اوایل جنگ بود و۱۵سالش تمام نشده بود که هوای جبهه به سرش زد. دستش را دادم دست پدرش و گفتم ببر و برای جبهه ثبتنامش کن.
سیدحسین خورشیدی، پدر شهید هم عنوان میکند: مانعش نشدیم؛ نه من و نه مادرش. رفتیم آخر خیابان نخریسی، پادگان بسیج. شناسنامهاش را که نگاه کردند، گفتند سنش کم است. زد زیر گریه. گفتم این پسر عاشق جبهه است، من هم نمیتوانم جلوش را بگیرم. او مقید به اجرای فرمانهای امام(ره) است و از وقتی پیام امام(ره) را برای پرکردن جبههها شنیده بیقراری میکند، شما هم مانعش نشوید.
من مادر او نیستم...
مادر شهید میگوید: ما کاری نکردیم که بخواهیم از خودمان بگوییم. من از سال۴۴ به امام(ره) و راه وی علاقه داشتم و حرکتهای ایشان را پیگیری میکردم. وقتی این عشق را در مهدیای دیدم که او را همراه خودم در راهپیماییهای اول انقلاب میبردم، دیگر بهجبههفرستادنش برایم سخت نبود.
او متعلق به این دنیا نبود. من نمیتوانم درباره مهدی صحبت کنم، میترسم شرمنده او شوم. من مادر او نیستم؛ کنیز اویم. مادر او حضرت زهرا(س) است. اما او هر وقت از جبهه برمیگشت میگفت مادر من نوکرتم؛ او خصوصیات ویژهای داشت.
خانم مهربان خاطرهای از مجروحشدن سیدمهدی را اینگونه نقل میکند: یادم میآید نخستینباری که مجروح شده بود، نزدیک عملیات امامعلی(ع) و اردیبهشت سال ۶۰ بود. من در کتابخانه حرم حضرترضا (ع) بودم که باخبر شدم. اصفهان بستری شده بود، خودم را با هواپیما رساندم.
در بیمارستان هرچه گشتم مهدی را پیدا نکردم. پرسیدم کسی سیدمهدی خورشیدی را میشناسد. کسی سرش را بالا کرد و گفت مادر... موج انفجار صورت پسرم را سوزانده بود. از شدت تب میسوخت. مقداری هندوانه جلویش گذاشته بودند. درخواست کردم منتقلش کنند تهران. آنجا در بیمارستان ۱۷شهریور بستریاش کردیم. در مسیر راه مدام فریاد میکشید.
چون دوره امدادگری دیده بودم، فهمیدم در پایش هم ترکش دارد... گفتند باید عملش کنیم وگرنه مجبوریم بهدلیل شدت عفونت پایش را قطع کنیم. عملش کردند اما بیهوشش نکردند. من به حضرت علیبنموسیالرضا(ع) متوسل شدم. او فریاد میزد «یابنالحسن(عج)» به فریادم برس، و بیمارستان میلرزید. عفونت زیادی داشت؛ طی ۴۵روز پنجچشمه برای خروج عفونت از محل عمل روی پایش گذاشته بودند.
معروف شده بود به سید صدپارهتن!
مادر شهید ادامه میدهد: منتقلش کردیم مشهد. هر روز یکیدوبار پانسمان پایش را پرستاران عوض میکردند که از این موضوع رنج میبرد. کسی هم بود که زخمهای خشکشده و عفونتها را با قیچی از پایش جدا میکرد. درد زیادی داشت، از امامزمان(عج) خواست او را از این همه سختی نجات دهد. بعد به تقاضای خودش او را به خانه بردیم. همان روز برخاست و توانست راه برود.
۱۵روز بعد از اینکه کاملا بهبود پیدا کرد، باز جبهه بود. اول رمضان رفت و ۲۱رمضان سرتاپا جراحت برگشت
میگوید: ۱۵روز بعد از اینکه کاملا بهبود پیدا کرد، باز جبهه بود. اول رمضان رفت و ۲۱رمضان سرتاپا جراحت برگشت. در بیمارستان امامرضا(ع) بستری شد، معروف شده بود به سید صدپارهتن! بعد از دوسه عمل سنگین هنوز از دستش عفونت خارج میشد. باز هم رفت جبهه و تازه سال نو شده بود که چشمش را از دست داد.
پدر شهید هم بیان میکند: میخواستند چشمش را تخلیه کنند، مادرش اجازه نداد. دامادش کردیم، باز هم رفت جبهه. خانمش مخالف بود ولی باز هم رفت. مادر شهید به رابطه نزدیک فرزندش با شهید کاوه اشاره میکند و میگوید: کاوه پیغام فرستاد مهدی دیگر به جبهه برنگردد. در مشهد مدتی در زمینه آموزش نظامی فعالیت کرد و بعد همین کار را در تربتحیدریه ادامه داد. پس از شش ماه آقای کاوه او را به لبنان فرستاد تا دورههای تخصصی نظامی را بگذراند.
شهدا انسانهایی عاطفی بودند
مریم خورشیدی، خواهر شهید درباره برادرش میگوید: شش سال از او کوچکتر بودم. وقتی راهی لبنان بود، صبح که میخواستم بروم مدرسه، گفتم مهدی جان میشود قبل از رفتنت بیایی مدرسه تا یکبار دیگر تو را ببینم و با تو خداحافظی کنم؟
من خیلی داداشی بودم! گفت انشاءا... ولی فکر نمیکردم بیاید؛ چون میدانستم خیلی کار دارد. نزدیک ظهر از دفتر صدایم زدند و گفتند برو دم در مدرسه، برادرت آمده. خوشحال شدم. سراپای او را بوسیدم و گفتم خدا نگهدارت باشد داداش.
او با اشاره به بصیرت برادرش عنوان میکند: خیلی از سن خودش بزرگتر بود. در ۱۴سالگی ۲۰ساله نشان میداد. عقلش کامل و به مسائل دینی مقید بود. فرشتهای بود که خدا انتخابش کرد. رفت و باعث سربلندی ما شد. او رفت ولی هنوز کنار ماست. ما با او درددل میکنیم. قرآن مجید هم از زندهبودن شهیدان گفته است.
خواهر شهیدخورشیدی درباره سفارشهای برادرش میگوید: مهدی به نماز اول وقت، درسخواندن و حجاب خیلی تأکید داشت. یکبار شوخی کوچکی درباره حجاب خودم با او کردم، آنقدر جدی گرفت و ناراحت شد که از کرده خودم پشیمان شدم.
آخرینباری که از جبهه تماس گرفت، با من صحبت کرد. نمیدانم چه شد یکدفعه یاد آن شوخی خودم و ناراحتی او افتادم و آنجا از او خواستم مرا حلال کند. خندید و گفت حلالِ حلال. یکبار هم یک ساعت ناز و نوازشم کرد تا تشری را که به من زده بود، از دلم درآورد.
به شهیدکاوه گفتم با مهدی من چهکار کردی؟!
مادر خانواده میگوید: هر روز میرفتم سر مزار شهدای کربلای۲ به بهشت رضا. سر مزار شهیدکاوه آنقدر رفته بودم که بعضی سؤال میکردند شما مادر او هستی؟ شب هفتم شهادت کاوه خیلی شلوغ بود. چند شب قبلش خواب شهیدی را دیدم که تا میخواستم به او نگاه کنم، به آسمان رفت.
به من الهام شده بود که مهدی شهید شده است. رفتم سر مزار کاوه، محکم روی قبرش کوبیدم و گفتم با مهدی من چهکار کردی؟! خودت آمدی و مهدی را جا گذاشتی. تو که خیلی مهدی را دوست داشتی، عاشق او بودی، اگر خبری از مهدی به من ندهی دیگر سراغت نمیآیم.
چند قدم که دور شدم، جوان رزمندهای را دیدم. از او پرسیدم از کدام لشکری، گفت لشکر۵ نصر. گفتم از سیدمهدی خورشیدی خبر داری؟ جوابی نداد و رد شد. صدا زدم که با تو هستم! گفت من با زن جماعت حرف نمیزنم! گفتم من زن نیستم، مادر سیدمهدیام! حواسش نبود از دهانش پرید و گفت من با پدر شهید صحبت میکنم. گفتم پدر شهید؟! یکهای خورد، گفت نه، همین پدر سیدمهدی منظورم است!
حاجآقا را که جلوتر داشت میرفت، صدا زدم. دم گوش حاجآقا چیزی گفت، دیدم پدر سیدمهدی کمرش خم شد و نشست...
پدر شهید نیز حرفهای مادر را تایید میکند و میگوید: مهدی پنجبار مجروح شد. هیچوقت در طول این سالها وصیتنامهای ننوشته بود، بهجز همین بار آخری که مرخصی آمد. رفتیم تهران برای مراسم دامادی پسرخاله مهدی. همانجا با همه خداحافظی کرد، به خالهاش گفته بود برنمیگردد. برای نخستینبار وصیتنامه نوشت.
با هواپیما برگشت!
مادر شهید تعریف میکند: در مسیر تهران سوار قطار بودیم. مهدی گفت مادر دفعه بعد با ماشین باری(کامیون) از جبهه برمیگردم. گفتم نه مادرجان، انشاءا... با هواپیما برگردی! جنازهاش را با هواپیما آوردند مشهد! برای دفنش خودم داخل قبر شدم. ظهر عاشورا بود؛ همانطور که خودش دوست داشت. چند ساعت قبل از کاوه در عملیات کربلای۲ شهید شده بود. من هر کجا باشم نمیگذارم اسلحه پسرم زمین بماند.
خواهر شهید میگوید: ما کنیزهایی هستیم که یاران امامزمان(عج) را تربیت میکنیم و از مهدی میخواهم در حق فرزندانم دعا کند.آقای خورشیدی هم بیان میکند: آرزوی ما مانند مهدی که سلامتی امام(ره) را میخواست، سلامتی مقام معظم رهبری است.
*این گزارش یکشنبه، ۳۱ شهریور ۹۲ در شماره ۷۲ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.