حسام الدین نجفی| ته لهجه عربی دارد و موقع صحبت کردن کمی درباره سوالها فکرمیکند. آنقدر آرام و بامتانت حرف میزند که گاهی فکر میکنم سوالم را فراموش کرده و باید دوباره آن را بپرسم! اما یکباره شروع میکند و از خاطراتش میگوید.
محمد فتحی ساکن محله پروین اعتصامی مشهد و یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است. آنجایی که حرف از صدام و خاطرات جنگ میشود جملاتش کوبندهتر و رساتر میشود.
در کنار همه اینها او طعم آوارگی را چشیده و متحمل سختیهای زیادی شده است. این مصاحبه گوشهای از این سختیهای شیرین زندگی اوست.
- آقای فتحی از خودتان و حال و هوایتان برای ما بگویید؟
در یک خانواده مذهبی متولد شدم. قبل از انقلاب در خرمشهر ساکن بودیم. سال ۱۳۵۹ به علت تهاجم وحشیانه رژیم صدام به شهرهای مرزی خوزستان مجبور به مهاجرت از خرمشهر شدیم. چون خرمشهر اولین نقطهای بود که بعثیها از زمین و هوا آنجا را بمباران میکردند و با وجود مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر به دلیل نبودن سلاح و نیروی کافی، بیشتر مردم ناچار به ترک شهر شدند.
- چیزی از آن موقع یادتان مانده؟
یادم میآید زمانی که میخواستیم شهر را ترک کنیم من به همراه خانواده و تعدادی از همسایگان به وسیله یک تریلی ۱۸ چرخ توانستیم خود را به خارج از شهر برسانیم. دنبال این بودیم که به تهران برویم، چون برخی از بستگان ما ساکن تهران بودند. خیال میکردیم حدود یک هفته را که در منزل اقوام سپری کنیم جنگ تمام میشود و بعد هم برمیگردیم سر خانه و زندگیمان!
- باید وضعیت دردناکی باشد! بالاخره چه تصمیمی گرفتید؟
(در فکر فرو رفته) در مسیر خرمشهر-تهران بسیاری از مردم بهخصوص مردم شریف بروجرد و خرمآباد با توجه به اینکه وضعیت نابسامان ما را مشاهده میکردند و متوجه میشدند که ما با دست خالی از خرمشهر ناچار به مهاجرت شدهایم خیلی ابراز لطف و محبت میکردند.
بعضی از آنها میگفتند لازم نیست به تهران یا دیگر شهرها بروید. در شهر ما بمانید و ما امکانات لازم را برای سکونت در اختیار شما میگذاریم. خلاصه هر طور بود به تهران رفتیم و بعد از حدود دو ماه زندگی در منزل یکی از اقوام، آمدیم مشهد و همینجا ماندیم و شدیم از مهاجران جنگ.
- بعد از اینکه آمدید مشهد چه دلیلی داشت که دوباره برگردید جبهه؟ جبهه که بیخ گوش خودتان بود؟
(میخندد) دلم رضا نمیداد! از آن گذشته، آن موقع من هنوز سربازی نرفته بودم و نمیتوانستم خانوادهام را تنها بگذارم. بین سالهای ۶۲ و ۶۳ مدتی از دوره خدمت سربازیام را در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور گذراندم. آن زمان واقعا جبههها نیاز به نیرو داشت.
مهاجر و غیرمهاجر آنجا ملاک نبود. هر کسی از هر جای ایران بود، میآمد خرمشهر. من در فاصله سالهای ۶۵ تا ۶۷ در سه نوبت از طریق نیروی مقاومت بسیج به جبههها اعزام شدم.
- دقیقا چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
روز دوشنبه اول اردیبهشت ۱۳۶۵ جزو نیروهایی بودم که از مشهد با پنجمین کاروان راهیان کربلا و دومین کاروان لبیک یا امام (ره)، راهی جبههشدم.
آن روز خیلی سرد بود و باران شدیدی میبارید؛ آنقدر که مسئولان پادگانهای بسیج به ما گفتند، داخل آسایشگاهها پناه بگیریم تا پس از قطع باران، ما را سازماندهی کنند.
آنطور که از قبل برنامهریزی و ازرادیوی استان اعلام شده بود قرار بود ساعت ۹ صبح حرکت کنیم، اما وقتی که وارد آسایشگاهها شدیم بلافاصله باران قطع شد به همین دلیل اعلام شد که فورا به میدان پادگان بیاییم و برای اعزام به راهآهن آماده شویم.
اما به محض اینکه در محوطه میدان جمع شدیم باران دوباره شروع به باریدن کرد و تا ساعت ۱۰ و نیم، سه بار این صحنه تکرار شد.
- عجب! بالاخره موفق شدید یا نه؟
خلاصه ساعت ده و نیم به طرف ایستگاه راهآهن حرکت کردیم. آنجا آیتا... شیخ ابوالحسن شیرازی، امام جمعه وقت مشهد، برای ما سخنرانی کردند. بعد مشخص شد که نیروهای اطلاعات سپاه در چند نقطه سالن راهآهن موفق شدند تعدادی بمب را که از سوی منافقان کار گذاشته شده بود، کشف کنند.
با مشخص شدن این موضوع متوجه شدیم حکمتی در تأخیر حضور ما در راهآهن بود. چه بسا اگر باران نمیآمد و ما طبق برنامه در راهآهن حاضر میشدیم احتمال انفجارهای تروریستی بسیار بود.
خلاصه توطئه شوم منافقان و دشمنان خنثی شد. از مشهد که حرکت کردیم صبح روز بعد به تهران رسیدیم و در تهران دیداری نیز با رئیس مجلس شورای اسلامی داشتیم.
چند اتوبوس، ما را از ایستگاه راهآهن تهران به مجلس شورای اسلامی بردند و پس از گذشت چند ساعت از تهران به منطقه عملیاتی شمالغرب کشور واقع در ۱۵ کیلومتری مهاباد، (مقر تیپ ویژه شهدا)، اعزام شدیم.
در دوره آموزشیای که برای ما گذاشتند آموزش تخصصی بیسیم را گذراندم و با کاربرد تعدادی بیسیم مانند پیآرسی ۷۷ آشنا شدم.
- شما در چه رستهای خدمت میکردید؟
رسته مخابرات. من یکی از بیسیمچیهای گردان حضرت رسول(ص) بودم که وظیفهاش معمولا خطشکنی بود. همراه با رزمندگان این گردان درحالیکه دستگاه بیسیمی به پشتم داشتم، در عملیاتها شرکت میکردم.
من یکی از بیسیمچیهای گردان حضرت رسول(ص) بودم که وظیفهاش معمولا خطشکنی بود
-شنیدهام که بیسیمچیها همیشه باید در کنار فرمانده و خطرناکترین مکانهای جنگ حضور داشته باشند! شما چطور؟
در مدتی که در جبهه حضور داشتم بارها و بارها شهادت را به چشم دیدم. در بسیاری از مواقع، خمپارهها و گلولههای دشمن درست در وسط یا در نزدیکیهای ما اصابت میکرد ولی یا عمل نمیکرد یا اگر عمل میکرد به کسی صدمهای نمیزد.
بارها اتفاق افتاد که پس از انتقال و جابهجایی به مکانی دیگر خمپاره یا گلوله آر پی جی به محل قبلی استقرار ما اصابت کرد.
یک بار در کنار خاکریزی سنگر گرفته بودیم و دشمن حدودا در فاصله ۳۰۰ تا ۴۰۰ متری ما بود و پشت سر هم آتش خود را بر سر ما میریخت و گلولهها مستقیما از کنار ما میگذشت.
من در این وضعیت به همرزمانم میگفتم از اینجا بلند شویم و به آن طرف خاکریز برویم.
اما وقتی خودمان را به آن طرف رساندیم دقیقا در همان جایی که قبلا موضع گرفته بودیم چندین گلوله خمپاره و آرپیجی اصابت کرد. حالا شما حساب کنید تمام این اتفاقها به همراه تجهیزات سنگین و مخابراتی می افتاد.
- پس خدا خیلی به شما رحم میکرد؟!
حالا این را برایتان بگویم(میخندد). یک شب (حدود ساعت3 بعد از نیمه شب) درحالیکه روی سرم گلوله میریخت موقعیت خودمان را گم کردم و نمیدانستم کجا هستم.
با مرکز تماس گرفتم و جریان را با برادر مروی، مسئول مخابرات گُردانمان، درمیان گذاشتم.
او از من خواست که سعی کنم موقعیت خودمان را پیداکنم. در این حالت، به ائمه اطهار(ع) متوسل شدم تا راه را نشانم دهند؛ چراکه در معرض دید دشمن قرار گرفته بودم.
گلولهها از کنارم عبور میکرد اما خدا خواست که زنده بمانم و بعد از چند ساعت سرگردانی، توانستم جهت نیروهای خودی را پیداکنم و خودم را به آنها برسانم.
در تمام این لحظات اگر هنگام حرکت و خم و راست شدن چند ثانیه مکث میکردم یا دیرتر بلند میشدم گلولهها دقیقا به من اصابت میکرد. یکبار هم موقع استراحت و خواب خواستم در فاصله چند متری آن طرفتر از خاکریز خودمان بخوابم.
همرزمانم این تصمیم مرا نپذیرفتند و گفتند به صلاح تو نیست در آنجا بخوابی. وقتی دیدم آنها با خوابیدن من در فضای باز مخالفت میکنند، ناچار شدم شب را در پشت خاکریز بخوابم.
نصف شب بود که یکدفعه صدای انفجار خمپاره و گرد و خاک و دودی که در اطراف بلند شد ما را متوجه خود کرد.
بلند شدیم و دیدیم که درست در همان جایی که در نظر داشتم بخوابم، گلوله خمپاره اصابت کرده و گودالی به اندازه نیم متر درست شده است. البته همه اینها خواست خداوند بود زیرا تا خدا نخواهد اتفاقی نمیافتد.
- شنیده بودم شما مترجم اسرای عراقی هم بودهاید؟ این یکی خیلی برایم تازگی دارد. چطور این کار را انجام میدادید؟
راستش من زمان عملیات با زبان عربی، سربازان عراقی را نصیحت کردم و از آنان خواستم که خودشان را تسلیم کنند؛ چراکه ما آنها را میدیدیم و میتوانستیم آنان را به رگبار ببندیم.
اما باز هم میترسیدند به طرف ما بیایند. در این میان یکبار یکی از آنها تصمیم گرفت خودش را به ما تسلیم کند. خیلی خسته به نظر میرسید و به زحمت خودش را میکشید.
هر چند قدم که برمیداشت روی زمین دراز میکشید و استراحت میکرد. هر چه به او میگفتم سریعترحرکت کن تا گلوله به تو نخورد به خرجش نمیرفت، میگفت قدرت ندارم سریعتر از این حرکت کنم.
او مسلح به اسلحه قنّاسه بود. وقتی داشت به نزدیکی خاکریز ما میرسید به او گفتم به نشانه تسلیم، دستهایش را بالا ببرد.
ولی چون اسلحلهاش سنگین بود و به طرف ما که میآمد، زمین سربالایی بود، فقط توانست چند لحظهای دست چپش را که خالی از سلاح بود بالا ببرد.
هر طور بود کمکم نزدیک خاکریز ما رسید و من به اتفاق چند تن از برادرانی که آنجا بودند دستش را گرفتیم و کمک کردیم تا به این طرف خاکریز بیاید.
- خود آن عراقی تعجب نمیکرد شما بهعنوان یک ایرانی میتوانید با او عربی صحبت کنید؟
چرا! او مرتب از من میخواست که به همرزمانم بگویم که به او کاری نداشته باشند و بگویم که او را نکشند چون زن و بچه داشت.
من در مقابل، به او اطمینان میدادم که در اینجا با تو براساس نگاه اسلامی رفتارمیکنند. در این بین، یکی از برادران یک قمقمه آب برایش آورد تا بنوشد. سپس من چند سوال از او پرسیدم.
او هم جواب داد و اطلاعاتی نیز درباره وضعیت نیروهایشان به ما داد.
- قبل از صحبتهایمان گفتید خاطره جالبی از شهید کاوه دارید؟ آن را برایمان بگویید؟
هنوز هم وقتی به یاد این خاطره میافتم کلی میخندم! اواخر اردیبهشت ۱۳۶۵ بود. ما حدود ۳۰ بسیجی بودیم که تحت امر تیپ ویژه شهدا در عملیات دفع پاتک دشمن در منطقه حاج عمران عراق شرکت داشتیم.
مسئولیت گروه ما با یکی از برادران سپاهی به نام رخشی بود که علاوه بر سرپرستی گروه، مانند من بیسیمچی گروه نیز محسوب میشد.
همانگونه که در حال حرکت به سوی منطقه عملیاتی حاج عمران بودیم، برادر رخشی از گروهی که با من بودند عقب افتاد. در تماسهایی که با وی داشتم سفارش میکرد: «به طرف خط نروید و به عقب بازگردید.»
اما مشکلی که وجود داشت این بود که چون هر دوی ما با منطقه عملیاتی آشنایی نداشتیم، هیچکدام نمیتوانستیم تشخیص دهیم که در کجا قرارداریم تا بتوانیم موقعیت خود را به یکدیگر اطلاع دهیم و به همدیگر ملحق شویم. به همین خاطر در سرگردانی به سر میبردیم.
برادر رخشی پشت سر هم سفارش میکرد که همانجایی که هستیم ثابت بمانیم تا او نیز به ما ملحق شود. از طرفی دیگر، برادرانی که با من بودند هرکدام چیزی میگفتند، یکی میگفت بهتر است خودمان به تنهایی برویم و رخشی بعدا خودش را به ما برساند.
دیگری میگفت بهتر است همینجا بمانیم تا او به ما ملحق شود. خلاصه هر کدام در این خصوص طرحی و نظری داشتند. به هر صورت مقداری که جلوتر رفتیم به قرارگاهی رسیدیم که در نزدیکی خط مقدم بود.
متوجه شدم که برادر باقری فرمانده گردانمان در آن قرارگاه حضور دارد. پیش او رفتم و آنچه پیش آمده بود را برایش توضیح دادم. سردار شهید محمود کاوه(فرمانده تیپ ویژه شهدا) نیز در آن قرارگاه حضور داشت.
برادر باقری به من گفت که با رخشی تماس بگیرم، میخواهم با او صحبت کنم.
من هم پس از تماس با برادر رخشی به او گفتم: پدربزرگ (یعنی باقری) میخواهد با تو صحبت کند. پیش از آنکه گوشی بیسیم را به باقری بدهم، شهید کاوه درخواست کرد تا شخصا با رخشی صحبت کند.
در همان حال که گوشی را به او میدادم شهید کاوه از من پرسید که او (رخشی) کیست و چهکاره است و الآن کجاست؟ من پاسخ دادم که او از برادران سپاه است. بعد پرسید نامش (منظور نام معرّفش) چیست؟
گفتم اسم او صدام و اسم من هم صدام یک است. (من و برادر رخشی برای تمسخر صدام این اسامی را روی خودمان گذاشته بودیم.)
بنابراین شهید کاوه میبایست برادر رخشی را اینطور خطاب میکرد؛ «صدام از صدام یک.» شهیدکاوه تا این را شنید تبسمی کرد و گفت: خاک بر سر صدام.
در همین لحظه تمام برادرانی که همراه شهید کاوه بودند از ته دل خندیدند و این در حالی بود که دشمن با حجم آتش فراوان، مواضع ما را به شدت میکوبید.
بالآخره شهید کاوه با رخشی تماس گرفت و از او پرسید که چرا نیروها را معطل کرده و نگذاشته به راهشان به سوی خط ادامه دهند؟ رخشی که نمیدانست با چه کسی دارد صحبت میکند سؤال کرد: آیا شما پدر بزرگ باقری هستید؟
شهید کاوه فورا پاسخ داد: من پدرِ پدر بزرگت هستم! سپس به رخشی دستور داد که خودش را سریعا به خط برساند.
به ما هم گفت که شما بدون او بروید و تا رسیدن به خط از هیچ شخص دیگری دستور نگیرید. چند روز پس از این عملیات برادر رخشی در همان منطقه حاج عمران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
* این گزارش سه شنبه، ۱۷ دی ۹۲ در شماره ۸۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.