
سخت است عاشق کسی باشید و از او دل بکنید؛ درست مانند مادر شهیدان محمد و غلامرضا سلامی. مادری که عاشق فرزندش بود و همه میدانستند نفسامالبنینخانم به نفس محمد، بند است و اگر یک روز او را نبیند، دوام نمیآورد. اما بازی روزگار شرایط دیگری را برایش رقم زد و هردو پسرش را از او گرفت.
حالا که مادر به آن روزها نگاه میکند، میبیند معاملهاش با خدا بوده و صبرش را هم خدا به او داده است. به گفتهامالبنین خجسته، مادر شهیدان سلامی، او با محمد زندگی میکند و هر شب خواب غلامرضا را میبیند. حضور بچهها در عالم رؤیا درکنارش سبب شده است دلتنگیهایش کمتر شود.
پیداکردن خانه مادر شهیدان سلامی بین آپارتمانهای خیابان شهیدان صفدرینژاد در محله شفا کار آسانی نیست. هیچ نام و نشانی از شهیدانش بر سردر خانه و کوچهشان دیده نمیشود که البته بعد از گفتوگو با مادر شهیدان سلامی متوجه میشویم پسرانش دوست داشتند گمنام بمانند و این ترجیح خانواده بوده است که نشان افتخاری برسر در خانه نصب نشود.
قرارمان ساعت ۱۲ ظهر است. وارد خانه که میشویم، مادر شهیدان با هشتادسال سن به استقبالمان میآید و خوشامد میگوید.
امالبنین خجسته، مادر شهیدان محمد و غلامرضا، آرام و شمرده صحبت میکند. او که بهجز فرزندان شهیدش، سه دختر و دو پسر دیگر نیز دارد، میگوید: محمد جور دیگری بود؛ انگار فرشتهای بود که خدا در دامن من گذاشت. هر چه از خوبی او بگویم، کم است. دیگر فرزندانم هم برایم عزیز هستند، اما محمد جور دیگری بود.
اولین فرزندامالبنینخانم دختر بود. بعد از او، دو پسر را باردار شد که برایش نماندند و محمد از پی آنان آمد. عزیز شد. همه دوستش داشتند و جایگاه ویژهای در خانواده سلامیها داشت. وقتی میخواستند نامش را بگذارند، پدر خانواده، آقا علیاکبر، قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد.
خانم خجسته تأکید میکند: محمدم خیلی خاص بود؛ پسری کمصحبت، اما بامحبت. سه روز در هفته روزه میگرفت. وقتی هم روزه نبود، خیلی کم غذا میخورد. از وقتی دست چپ و راستش را شناخت، دیگر روی تشک نمیخوابید و بالش زیر سرش نمیگذاشت. هرچیزی را که موجب آرامش تنش میشد، سعی میکرد استفاده نکند. از بدو تولدش تا زمانیکه رفت، تکتک ثانیههای با او بودن برای من خاطره بود.
مادر همانطورکه با ما صحبت میکند، چشمانش به آلبوم عکس بچههاست. هرچند بیشتر عکسها را بردهاند و تعداد اندکی باقی مانده، دلش به همان عکسها خوش است.
آه بلندش، توجه ما را جلب میکند. با صدایی آرام میگوید: نمیدانم چند سال دارید؛ زمان تشییع شهدا را به خاطر میآورید یا نه. اوایل دهه۶۰ وقتی شهدا را میآوردند، صبر میکردند تا تعدادشان به پانزده یا بیستشهید برسد، بعد آنها را تشییع میکردند.
روی تشک نمیخوابید و بالش نمیگذاشت. هرچیزی که موجب آرامش تنش میشد، سعی میکرد استفاده نکند
یک روز به همراه بچهها برای تشییع بهسمت حرم رفتیم و پس از آنجا راهی بهشت رضا شدیم. سر قبرها که راه میرفتیم، محمد رو به من گفت «وقتی مُردم، دوست دارم مفقودالاثر باشم.»
به او گفتم «این چه حرفی است که میزنی!» نگاهی به من انداخت و گفت «جدی میگویم. اگر هم جنازهام را آوردند، مرا در سردخانه نگه دارید تا ۷تیر بشود و همزمان با سالگرد شهدای هفتم تیر به خاک بسپارید.»
آن روز به تعدادی قبر خالی رسیده بودند. محمد به شوخی یک ۵ تومانی را رها کرد و داخل یکی از قبرها انداخت؛ به خواهرها و برادرهایش گفت هرکدامشان آن را برداشت، مال خودش باشد. هیچکدام از بچهها داخل قبر نرفت.
او خودش داخل قبر رفت و همانجا دراز کشید. پساز مدت کوتاهی، مادرش را صدا زد و گفت «مامان ببین؛ انگار این قبر را برای من آماده کردهاند.» مادر که طاقت شنیدن حرفهای فرزند را نداشت، ابراز ناراحتی کرد. هیچکس فکرش را نمیکرد سیروز بعد، محمد را در همان قبر به خاک بسپارند.
اوایل انقلاب اسلامی، محمد هم مانند بیشتر نوجوانان در فعالیتهای انقلابی حضور داشت، اما کمحرف بود و چیزی از کارهایش به خانوادهاش نمیگفت. وقتی هم وارد سپاه شد، پدر و مادرش چیز زیادی از او نمیدانستند. بعداز شهادتش از دوستانش شنیده بودند که او مسئول واحد عقیدتیسیاسی بوده است.
محمد هر وقت از سر کار به خانه برمیگشت، بچههایی را که در کوچه بازی میکردند، به خانه میآورد و دست و صورتشان را میشست. همه را یکجا مینشاند و به آنها نماز آموزش میداد، بعد هم بهعنوان جایزه، مبلغی به آنها هدیه میداد.
زندگی محمد متفاوت بود، طوری رفتار میکرد که دوست و آشنا میگفتند او شهید زنده است. سال۱۳۶۳ حدود دو سال از ورودش به سپاه گذشته بود. تنها چیزی که خانوادهاش میدانستند، این بود که محمد به پادگان امامرضا (ع) در خیابان سردادور میرود و گاهی هم به جبهه اعزام میشود.
امالبنینخانم تعریف میکند: یک روز شهیدکاوه به دنبالش آمد و گفت «مسئول عقیدتیسیاسی ما در کردستان مجروح شده است؛ این بار تو با ما بیا.» محمد هم قبول کرد با آنها برود. وقتی محمد به من و پدرش گفت میخواهد برود کردستان، گفتم «نرو محمد. همه میگویند در کردستان، سر جوانان سپاهی را در مجالس عروسیشان میبُرند. تو چرا میخواهی به آنجا بروی؟»، اما او تصمیمش را گرفته بود و راهی کردستان شد.
مادر شهیدان سلامی، روزهایی را به خاطر دارد که هنوز زمان زیادی از رفتن محمد نگذشته بود؛ یک هفته بیشتر یا کمتر. یک روز به خانهاش زنگ زدند و گفتند «بیایید که محمد مجروح شده است.»
اگر هم جنازهام را آوردند، مرا در سردخانه نگه دارید تا ۷تیر بشود و همزمان با سالگرد شهدای هفتم تیر به خاک بسپارید
بقیه ماجرا را اینطور تعریف میکند: گفتم میدانم محمد شهید شده است. تازه او را راضی کرده بودیم که برایش به خواستگاری برویم. چادر و کفش هم خریده بودم. لباس پوشیدم و بههمراه حاجآقا و بچهها به معراج شهدا رفتیم. همه سعی داشتند من را از پیکر محمد دور کنند. حاجآقا به بچهها میگفت «مادرتان به هفتم محمد هم نمیرسد.» او راست میگفت. نفس من به نفس محمد بند بود، اما خدا درد را که میدهد، صبرش را هم به شما میدهد.
در معراج،امالبنینخانم نزدیک تابوت پسرش شد. او طی چنددقیقه در رؤیاهایش تصور کرده بود جنازه محمد را در آغوش میگیرد و در تنهایی مادر و پسری، یک دل سیر گریه میکند و حرفهای نگفتهاش را میگوید و برای آخرین دیدار، بارها او را میبوسد. وقتی مقابل تابوت محمدش نشست و خواست او را در آغوش بگیرد، ناگهان همه رؤیاهایش محو شد. با دیدن پیکر محمد، همهچیز از خاطرش رفت و بیهوش بر زمین افتاد.
او را بیرون بردند. در عالم بیهوشی، خانمی را دید که روی صورتش پوشیه داشت و با صدای بلند به او گفت: «بلند شوامالبنین. تو که میدانستی محمد شهید میشود، چرا بیهوش شدی.»
امالبنینخانم خودش را جمعوجور کرد و دوباره داخل معراج شهدا شد و مستقیم کنار تابوت محمد رفت. اطرافیان سعی کردند او را بیرون ببرند، اما گفت حالش خوب است و میخواهد پسرش را ببیند. این بار محمد را بوسید و دیگر اشک نریخت؛ «حاجآقا نگران بود مبادا این سکوت و مقاومت، کوتاه باشد و من تا هفتمین روز شهادت او دوام نیاورم. همیشه مرا دلداری میداد و میگفت صبور باش. میدانست هروقت یاد محمد میافتم، اشک امانم نمیدهد و حسابی گریه میکنم؛ برای همین مرا به صبر دعوت میکرد.»
امالبنین خانم همانطور که خاطرات پسرانش را مرور میکند، لبخند محوی بر لبانش مینشیند و میگوید: غلامرضا حواسش به اهالی محله بود. اگر فرد سالمند یا خانمی را میدید که وسیله سنگینی به دست دارد، آن را از دستش میگرفت و میبرد به خانهاش برساند.
میگفت؛ جوانان محله باید یاد بگیرند به زنان و دختران احترام بگذارند. این رفتار او برای همه پسندیده بود
آنطور که تعریف میکند؛ هر چند این شهید سن و سالی نداشت، اما دختری را برایش نشان کرده بودند تا در زمان مناسب عقد کنند. مادر خندهاش میگیرد و ادامه میدهد: غلامرضا غیرتی بود. یک روز دختری که برایش نشان کرده بودیم، به خانه ما آمد و گفت در مسیر آمدنش یک نفر مزاحم او شده. یکدفعه دیدیم غلامرضا سراسیمه بیرون رفت. وقتی آمد متوجه شدیم آن پسر را پیدا کرده و برای ارشاد، تحویل بچههای کمیته داده است.
غلامرضا میگفت جوانان محله باید یاد بگیرند به زنان و دختران احترام بگذارند. این رفتار او برای همه پسندیده بود. غلامرضا با برادرش رفیق بود. شهادت محمد بیقرارش کرده بود. او هم اغلب شبها به دور از چشم خانواده برای دوری از برادرش گریه میکرد. اما در طول روز سعی میکرد قوی به نظر برسد و خیلی هوای مادرش را داشت.
غلامرضا برخلاف محمد، برونگرا بود و با همه خوش و بش میکرد. اما تمام تلاش او این شده بود تا دل مادر را بهدست آورد تا کمتر فراق محمد را احساس کند. اما از طرفی خودش هم دوست داشت مسیر شهید را ادامه دهد.
بالاخره طاقت نیاورد و دو سال پساز شهادت محمد، وقتی شانزدهسالش شده بود، عزمش را جزم کرد تا به جبهه برود. هربار که برای ثبت نام مراجعه میکرد، به او میگفتند سن و سالش کم است و اجازه اعزام نمیدادند.
مادر وقتی ناراحتی غلامرضا را دید، طاقت نیاورد و خود به سپاه امامرضا (ع) رفت و درخواست کرد پسرش را ببرند، اما آنها قبول نکردند. مادر به این فکر افتاد که غلامرضا را از تربت جام به جبهه بفرستد. همین کار را کردند و بالاخره غلامرضا هم رفتنی شد.امالبنینخانم تعریف میکند: غلامرضا قد و قامت بلندی داشت. همه فکر میکردند ۲۴ یا ۲۵سال دارد. هر بار مرا میدید، بغلم میکرد و چند دور میچرخاند و میگفت «قربان مادر ریزهمیزهام بشوم.»
غلامرضا دوره آموزشی را که گذراند، به جبهه رفت، اما مدت زیادی نگذشت که به شهادت رسید.امالبنینخانم به یاد دارد که غلامرضا در سال۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
* این گزارش شنبه ۲۵ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۶ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.