هنوز هم کبریخانم در حسرت آخرین خداحافظیاش مانده است. نه با غلامرضا خداحافظی کرد و نه با عبدالله! نمیداند حکمتش چه بود، اما برای هردو دیر به راهآهن رسید. وقتی پیکر عبدالله را برایش آوردند، او را در بغل گرفت و یک دل سیر نگاهش کرد. اما صورت ورمکرده و آسیبدیده غلامرضا فرصت درآغوشگرفتن را از او گرفته بود و این شک را به دلش انداخت شاید پسرش نباشد. برای همین بود که تا زمان آمدن اسرا همچنان امیدوار به برگشت غلامرضا بود.
کبری محمدی، مادر شهیدان غلامرضا و عبدالله صفدرینژاد، چهلسال است در کوچهای زندگی میکند که مزین به نام پسران شهیدش است.
زمان انقلاب غلامرضا یازدهسال و عبدالله هشتسال داشت. هرچه پدرشان میگفت بچهها شما سنوسالی ندارید و در خانه بمانید، گوششان بدهکار نبود و اغلب در راهپیماییها حضور داشتند و همهجا میرفتند.
آقاموسی هم که خودش در این راهپیماییها شرکت میکرد، خیلی سخت نمیگرفت؛ فقط بهخاطر سن کمشان نگران حال پسرها بود. اما این دو برادر همچنان اصرار داشتند در فعالیتهای اجتماعی حضور داشته باشند و هرطورکه بود، پدر را راضی میکردند.
پدر که دید او عاشق رفتن به جبهه است و تأیید فرمانده پایگاه را گرفته، قبول کرد و رضایت داد
مادر شهیدان صفدرینژاد تعریف میکند: اول انقلاب مردم رفتند و کلانتری پنجراه را گرفتند. غلامرضا و عبدالله هم میخواستند بروند، اما اجازه ندادم. گفتم سنتان کم است و خطر دارد. خلاصه کلام در را بستم و بیرون رفتم و با خانمهای همسایه دم در نشستم.
لبخندِ روی صورتش دندانهای سفیدش را نمایان میکند. مکثی میکند و ادامه میدهد: یکساعتی نگذشته بود که یکی از همسایهها آمد و گفت «ننه غلام، بچههایت تو کلانتری پنجراه هستند.»
با اطمینان گفتم بچههای من توی اتاقشان هستند. او گفت «خودم دیدمشان.» بلند شدم رفتم داخل. دیدم خبری از بچهها نیست. بعدا متوجه شدم از روی پشت بام بیرون رفته و خودشان را به کلانتری رساندهاند. آمدند. پرسیدم کجا بودید، گفتند «ما رفتیم تا درکنار مردم باشیم.»
آن زمان خانهشان در پایینخیابان بود. در مسجد امیرالمؤمنین (ع) برای عضویت در بسیج اسم مینوشتند. غلامرضا و عبدالله هم رفتند و ثبتنام کردند. جنگ تحمیلی که آغاز شد، غلامرضا اصرار به رفتن جبهه داشت. مادر برای رهایی از اصرارهای زیاد او گفت «از پدرت رضایت بگیر.»
پدر هم که نمیخواست پسر سیزدهسالهاش به جبهه برود، کار را به علیآقا، فرمانده پایگاه بسیج مسجد، سپرد و گفت «اگر او اجازه داد، برو.» غلامرضا دید اینطور نمیشود. همان روز رفت از شناسنامهاش کپی گرفت و روی کپی، تاریخ تولدش را تغییر داد و شانزدهساله شد. رضایتنامهای نوشت و شب هنگام خواب پدر، اثر انگشت او را پای آن ثبت کرد.
صبح با خیال راحت برای ثبت نام به مسجد رفت و جلو میز روی پنجههایش ایستاد تا قدش به سنش بیاید. فرمانده پایگاه خندهاش گرفت و گفت «من که تو را میشناسم؛ راحت بایست. نمیخواهد قدبلندی کنی. اگر پدرت رضایت بدهد، من حرفی ندارم.» غلامرضا برگه رضایت پدر را نشان داد. علیآقا آن را که دید، قبول کرد.
غلامرضا خوشحال به خانه رفت و به پدر گفت «علیآقا قبول کرده است؛ حالا رضایت بدهید.» پدر هم که دید او عاشق رفتن به جبهه است و تأیید فرمانده پایگاه را گرفته، قبول کرد و رضایت داد.
دوره آموزشیاش در نیشابور بود و یکیدوروزی برای مرخصی میآمد. کبریخانم تعریف میکند: روز جمعه ظهر به خانه رسید. ازمن پرسید کجا بودهام. گفتم در پارک وحدت، نماز جمعه بودم. از نماز میآیم. غلامرضا خندید و گفت «بله، پسر برود جبهه، مادر میرود نماز جمعه.»
روز بعد برای خداحافظی با غلامرضا به راهآهن رفتند و با او خداحافظی کردند. مدتی در جبهه بود تا اینکه دستش مجروح شد و به مشهد آمد.
چند ماه از حضورش در جبهه گذشته بود. یک روز به پدرش زنگ میزنند که غلامرضا در بیمارستان هفدهشهریور است. بیستروز دستش در گچ بود. آنقدر به بیمارستان رفت و آمد تا بالاخره گچ دستش را باز کردند. وقتی به او گفتند چرا گچ دستت را باز کردهای، جواب داد «در جبهه به من نیاز است.»
از بیمارستان که آمد، ناهار خورد و گفت «من میروم جبهه.» مادر حرفش را جدی نگرفت. گفت «تو الان از بیمارستان آمدهای، نمیبرندت.»، اما غلامرضا رفت. دستبرقضا آن شب اعزام نداشتند. او در پادگان خوابید. میدانست اگر به خانه بیاید، پدرش مانعاز رفتنش میشود.
مادر ادامه ماجرا را اینطور تعریف میکند: فردا صبح به من زنگ زد و گفت «دیشب نرفتیم. امروز ما را میبرند.» با شنیدن این حرف، ماشین گرفتم و خودم را به راهآهن رساندم، اما چه فایده. دیر رسیدم. همهجا را گشتم، اما خبری از غلامرضا نبود.
نگاهش با نگاه غلامرضا در قاب عکس تلاقی پیدا میکند. سکوتی سنگین بر فضا حاکم میشود. جرعهای آب مینوشد تا بغضش فروکش کند، بعد برایمان تعریف میکند: از همه پرسوجو کردم. گفتند اعزامیها با رزمندگان نیشابور رفتهاند. همانجا به دلم افتاد که دیدار ما رفت به قیامت. ساعتها در راه آهن نشستم و به قطارهایی که یکی پساز دیگری از نگاهم دور میشدند، نگاه کردم و در حسرت دیدار پسرم اشک ریختم، اما چه فایده! غلامرضا رفت و دیگر ندیدمش.
صبح عید نوروز آقاموسی برای زیارت شهدا به بهشترضا (ع) رفته بود. دونفر به خانهشان آمدند و پرسیدند حاجآقا کجاست؟ مادر شهیدان صفدرینژاد بیخبر از همهجا گفت بود در خانه نیست و آنها رفتند.
کبریخانم میگوید: آقاموسی که آمد، گفتم دو نفر با شما کار داشتند؛ یکی کت و شلوار و یکی هم لباس نظامی داشت. انگار او فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. شب تا صبح را در خانه راه میرفت. صبح روز بعد ما برای دید و بازدید عید به محله قدیمیمان رفتیم. هرچه گفتم، همسرم بهانه آورد و با ما نیامد. در نبود ما آنها دوباره آمده و خبر شهادت غلامرضا را داده بودند. حدود ظهر بود که همسرم آمد و این خبر را به ما داد.
اسفند به خانه جدیدشان در محله شفا آمده بودند. هنوز خردهکاری داشت؛ برای همین مراسم را در پایگاه بسیج محله برگزار کردند.
آنطورکه برایشان گفتهاند، غلامرضا اسفند۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید. ابتدا به او ترکش خورد و بعد هم شیمیایی شد. بعداز ۲۱روز او را آورده بودند.
مادر در سردخانه، پسرش را با صورتی ورمکرده دید که نصف آن هم آسیب دیده بود؛ هرچه نگاه کرد نتوانسته بود تشخیص بدهد؛ «گفتم این غلامرضای من نیست. چشمم که به لباسهای او افتاد، دیدم زیرشلواری پایش همانی است که برایش دوخته بودم. شاید باورتان نشود، اما برای تسکین درد فراقش میگفتم شاید پسر من نباشد؛ برای همین تا آمدن آزادگان همچنان چشمانتظار غلامرضا بودم.»
ساعتها به قطارهایی که یکی پساز دیگری از نگاهم دورمیشدند، نگاه کردم و اشک ریختم اما چه فایده!
با بازگشت آزادگان، عکس او را در دست میگرفت و خانهبهخانه دنبال پسرش میگشت تا نشانی از او پیدا کند، اما در نهایت پذیرفت پسرش را به خاک سپرده است.
قبلاز رفتن غلامرضا به جبهه، گچ و موزاییک گرفته بودند تا او با کمک پدر و عبدالله زودتر خانه جدید را کامل کنند. برای همین زمان شهادت غلامرضا خانه تکمیل نشده بود. غلامرضا اصرار داشت یکی از اتاقها مال او باشد و کسی به آن دست نزند. یکسال از شهادت غلامرضا گذشته بود و آن اتاق مال عبدا... شده بود؛ جایی که هر شب، خسته از سر کار میآمد و در کنج اتاق مینشست و به یاد برادر گریه میکرد.
مراسم سالگرد شهادت غلامرضا بود که یکی از همسایگان محله آهسته به مادر شهید گفت «حواست باشد عبدالله کارهایش را کرده و ورقهها را امضا کرده است. گفته تا سر سال غلامرضا صبر میکند و فردایش به جبهه میرود. از ما خواسته تا بعداز رفتنش چیزی نگوییم.»
مادر تعجب میکند از اینکه عبدالله بدون خداحافظی برود! همانجا صدایش میزند؛ «عبدالله میخواهی بروی جبهه؟!» عبدالله میگوید: «هر وقت خواستم بروم، میگویم.»
مادر چشم از عبدالله برنمیدارد. او هم میبیند چارهای ندارد جز اینکه راستش را بگوید. به مادر میگوید: «میخواهم اسلحه برادرم را بردارم. مانعم نشوید.»
کبریخانم میگوید: گفتم صبر کن بچهها را حاضر کنم تا به راه آهن بیاییم. عبدالله جواب داد «من با دوستانم میروم؛ شما هم بیایید.» تا بچهها را حاضر کردم و به راهآهن رسیدیم، خبری از عبدالله نبود. پرسوجو کردم؛ گفتند یک ربع پیش رفتهاند. همانجا نشستم و با خودم گفتم عبدالله هم شهید میشود.
دیگر طاقت نمیآورد. اشکهایش جاری میشود و لابهلای زمزمههایش از حسرت خداحافظی با بچههایش برایمان میگوید.
شهریور۱۳۶۵ وقتی خبر شهادت عبدالله را به آنها میدهند، کبریخانم در خانه بوده است و همان ابتدا متوجه ماجرا میشود. آرام و قرار نداشته است و میخواسته زودتر پسرش را ببیند. بعداز یازدهروز پیکر عبدالله را برایشان میآورند. آنطورکه همرزمانش گفته بودند، در ارتفاعات حاجعمران، تیری به سرش میخورد و به شهادت میرسد.
مادر وقتی پیکر عبدالله را میبیند، دستش را زیر سرش میگذارد و او را بغل میکند و حسابی گریه میکند؛ «بعد از خاکسپاری وقتی به خانه آمدیم، هرچه به من گفتند دستهایت خونی است، آنها را بشوی، میگفتم این خون پسرم است و نمیخواهم بشویم. بالاخره راضی شدم و دستهایم را شستم.»
دلخوشی این روزهای کبریخانم، پنجپسر و سهدخترش هستند که سعی دارند با رسیدگی و توجهبه مادر جای خالی برادران شهیدشان را پر کنند.
* این گزارش شنبه ۲۴ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.