التهابات انقلاب تازه آرام شده و هنوز کشور بهدرستی سروسامان نگرفته بود. ارتش و ژاندارمری و شهربانی تقریبا از هم پاشیده بودند. مردم داوطلبانه، وظیفه تامین امنیت شهرها را به عهده گرفته بودند و سازمان نظامی نوپایی به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با فرمان امام خمینی (ره) تشکیل شده بود که هیچ تجربه نظامی نداشت.
صدامحسین که قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، یعنی تفاهمنامهای را که مرز آبی میان ایران و عراق را مشخص میکند، لکه ننگی برای خود میدانست، دنبال فرصتی بود تا ضربهای به ایران بزند. ۱۳ فروردین ۱۳۵۸ اولین تحرکات عراق علیه ایران با بمباران محدوده شهر مهران آغاز شد.
روز بعد، بعثیها به قصر شیرین حمله کردند و این حملات کماکان ادامه داشت. ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ صدام بر صفحه تلویزیون رسمی عراق ظاهر شد و پساز نطقی، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره و رسما اعلان جنگ کرد.
خیلیها این حرکت صدامحسین را فقط ژست میدانستند و تهدید او را جدی نمیگرفتند تا اینکه ساعت۱۴ بعدازظهر روز ۳۱شهریور۱۳۵۹، دیکتاتور معدوم عراق نخستین گلوله توپ تانک تی۷۲ را از پادگان بعقوبه بهسوی مرزهای ایران شلیک کرد و بهطور رسمی طولانیترین جنگ تاریخ معاصر را کلید زد. جنگی که ۲ هزارو ۸۸۷ روز طول کشید؛ یعنی تقریبا دو برابر جنگ جهانی اول و یکونیم برابر جنگ جهانی دوم.
جنگی که چندینهزار آواره و چندینهزار خانواده را بیسرپرست برجای گذاشت و پدران و مادران بسیاری را داغدار کرد؛ نبرد نابرابری که نتیجه آن ۷۷۵ هزارآزاده و جانباز و شهید است. البته این جنگ هنوز هم قربانی میگیرد.
قربانیان آن، کودکان و کشاورزان و شبانانی هستند که بیاطلاع از همهچیز، پایشان روی مینهایی میرود که ۳۶سال پیش، ارتش عراق در زمین کاشته و هنوز کشف نشده است. هشت سال دفاع مقدس با همه تلخیها و شیرینیهایش تا ابد در حافظه تاریخی مردم ایران میماند. آنچه در ادامه میخوانید، خاطرات شهروندان منطقه۳ از آن روزهاست که بههمت برخی از اهالی جمعآوری شده است.
اسم پسردایی من جواد بود. با پدرم کار میکرد. تنها عمهاش یعنی مادر مرا خیلی دوست داشت. هرروز به مادرم سر میزد. جمعهها هم بهعنوان صلهرحم به خانه ما میآمدند. بهشکل عجیبی به او وابسته شده بودم.
وقتی بیرون بودیم و برمیگشتیم به خانهمان، اگر جلوی در خانه رد لاستیک موتور میدیدیم، میفهمیدیم که جوادآقا آمده تا به ما سر بزند. اینگونه خبر آمدنش را میداد. جنگ که شروع شد، او هم به جبهه رفت.
یک روز خبر مجروحیت و مفقودشدنش را آوردند و یک روز هم خبر پیداشدن پیکر شهید. فاصله بین این دو روز حدود ۲۸سال طول کشید. روز اول، من کودکی هشتساله بودم و روز دوم جوانی سیوششساله.
سال۹۳ مشخص شد که جوادآقا دو سال پیش بهعنوان شهیدگمنام در ساختمان صداوسیما دفن شده است.
خاطره از: جعفر دانشور. محله راه آهن
خانه ما در حاشیه بولوار راهآهن بود. جمعیت بسیاری از پاسداران و بسیجیان که آماده اعزام به جبهه و منتظر آمدن قطار بودند، کنار بولوار نشسته بودند. برای همهشان چای درست کردیم. یادم نمیرود کتری و قوری جواب آن جمعیت را نمیداد.
برای همین با دیگ چای درست میکردیم! چند کیلو چای فلهای درون دیگ ریخته بودیم. خیلی ذوق و شوق داشتم. یکی از همان افراد به من گفت که تو را هم با خودم به جبهه میبرم. بال درآورده بودم.
بعد از گذشت این همه سال، هنوز نمیدانم که چرا این حرف را زد. وقتی همه قصد رفتن کردند، فهمیدم که قصد ندارد مرا با خودش ببرد. بغضم ترکید و زیر گریه زدم. او هم که دلش نمیآمد مرا در آن وضعیت به حال خودم رها کند و برود، از من دلجویی کرد. خاطرم هست که قبل از رفتنش، هدیهای هم به من داد تا دلجوییاش را کامل کرده باشد.
خاطره از: جواد فلاح. محله راه آهن
سال۶۷ در مقری نزدیک ماهوت عراق بودیم. عملیات نبود، اما میراژهای عراقی هرازچندگاهی روی آسمان ظاهر میشدند و این منطقه را بمباران میکردند و میرفتند. یک بار که متوجه شدم جنگندههای عراقی دوباره آمدهاند، از سنگر بیرون رفتم تا نگاهی به اطراف بیندازم.
دیدم که مثل دفعات قبل با بمبهایشان به قول معروف زمین را شخم میزنند. چشم که چرخاندم، متوجه هلیکوپتری ایرانی شدم که همزمان با آمدن جنگندههای دشمن میخواست بلند شود. خیلی ترسیده بودم.
با خودم گفتم جنگندهها الان او را میبینند و منهدمش میکنند. نه راه پس داشت نه راه پیش. همه توی مقر جمع شدند. منتظر بودیم ببینیم که خلبان هلیکوپتر چه خواهد کرد. هیچکس نفس نمیکشید. اما انگار خلبان خیلی کارکشته بود.
او هلیکوپتر را بهآرامی بهسمت شکافی از کوه هدایت کرد که بهسختی در آن، جا شد. فهمیدیم عراقیها هنوز او را ندیدهاند، اگرچه هنوز صدایش میآمد. میراژهای عراقی بمبهایشان را ریختند و رفتند.
هلیکوپتر هم رفت. خیال همه راحت شد که به هلیکوپتر و خلبانش آسیبی نرسیده است. همه برایش صلوات فرستادند و ا... اکبر گفتند. اگر خلبان دستپاچه میشد و تصمیم میگرفت فرار کند، حتما در تیررس میراژ قرار میگرفت و در آسمان او را میزدند. اصلا فکر نمیکردم جان سالم به در ببرد. فقط خدا کمکش کرد.
خاطره از: توسلیزاده. محله هاشمی نژاد
خلبان هلیکوپتر را بهآرامی بهسمت شکافی از کوه هدایت کرد که بهسختی در آن، جا شد. فهمیدیم عراقیها او را ندیدهاند
دی ماه سال۶۰ بود. من بهعنوان دیده بان یک در خط مقدم مشغول فعالیت بودم. ناگهان عراقیها بهشدت منطقه را زیر باران خمپاره و گلوله گرفتند. در آن گیرودار، من از ناحیه دست و کمر مجروح شدم؛ یکی از انگشتان دستم فقط به یک رگ آویزان مانده بود.
با هر زحمتی بود، چفیه را دور دستم بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم و از خاکریز پایین آمدم. یکی از بچهها که مرا در آن وضع دید، گفت: باید با آمبولانس به عقب برگردی، چون خون زیادی از دست دادهای و صلاح نیست اینجا بمانی.
هرچه من میگفتم که چیزی نشده است، قبول نمیکرد. آمبولانس که به منطقه رسید، بچهها جلو آمدند تا ببینند چه کسی مجروح شده است که ناگهان خمپارهای در چند متریشان به زمین خورد. تعداد زیادی شهید و مجروح شدند.
بعضیها طوری جراحت برداشته بودند که من اصلا از مجروحیت خودم یادم رفت. آمبولانسی که آمده بود فقط مرا به عقب برگرداند، پر از مجروح شده بود، طوریکه دیگر جا نداشت. به رانندهاش گفتم که سریع حرکت کن.
او به دست من نگاه کرد و گفت تو خودت هم که مجروحی، بیا سوار شو. قبول نکردم. با همان دوستی که بیسیم زده بود تا ماشین بیاید، به درمانگاه صحرایی نزدیک خط رفتیم. هنوز به درمانگاه نرسیده بودم که از شدت خونریزی از حال رفتم.
چشمانم را که باز کردم، دیدم در اتاق عمل هستم و میخواهند بیهوشم کنند. از دکتری که بالای سرم بود، خواهش کردم فقط دستم را بیحس کنند و بخیه بزنند. خواستم خودم را بیهوش نکنند تا بتوانم به عملیات برگردم.
بعداز دو روز که در درمانگاه بستری بودم، فرمانده آمد و گفت که باید به مشهد برگردی. با این وضعیت نمیتوانی در خط بمانی. هرچه اصرار کردم، فایده نداشت. نامه ترخیص و امریهام را صادر و مجبورم کردند به مشهد برگردم.
خاطره از: جواد کامل. محله گاز
سال۵۹ که جنگ شروع شد، با همسرم در ملارد تهران زندگی میکردیم. همسرم آنجا زمینی داشت و کشاورزی میکرد. آن موقع هرکسی که محصول زمینش را برداشت میکرد، بهنشانه تشکر از ما به خاطر برخی حمایتهای همسرم از اهالی، یک کیسه به خانه ما میآورد.
کیسهها که به ۱۲، ۱۰عدد میرسید، همسرم شهید قنبرعلی مهپیکر، به ستاد جمعآوری کمکهای مردمی به جبهه میرفت و میگفت: قصد دارم این تعداد کیسه گندم را به جبهه ببرم. آنها هم برای حمل گندمها، ماشینی دراختیارش میگذاشتند.
بارها پیش میآمد که به او میگفتم دستکم یکیدوتا از این کیسهها را برای خودمان نگهدار؛ شاید قحطیای چیزی پیش آمد. میگفت: هر اتفاقی بیفتد، اینجا یک لقمه نان پیدا میشود که بخوریم. جبهه واجبتر است.
دائم درمیان مردم میچرخید و کمکهای نقدی و غیرنقدی برای جبهه جمعآوری میکرد. تعداد زیادی از چیزهایی را که مردم به جبهه میفرستادند مثل دستکش و شالگردن، پسته، کمپوت و... به خانه میآورد تا من بستهبندی کنم.
گاهی به او غر میزدم و میگفتم کمی هم به فکر خودت و ما باش که در جواب من میگفت: حالا که نمیگذاری من بهخاطر سهفرزندمان به جبهه بروم، بگذار در کارهای پشتیبانی از جنگ فعالیت کنم و مانع من نشو. پشتیبانی از جنگ و بچههایی که آنجا میجنگند، واجب است.
زهرا عوضزاده، همسر شهید قنبرعلی مهپیکر. محله بلال
کلاس اول راهنمایی بودم. حدود سالهای ۶۱-۶۲. همان سال پدرم رادیوی کوچکی برایم خریده بود. من با هزار زحمت، رادیوعراق را میگرفتم. آن موقع رادیوعراق با رزمندگانی که اسیر شده بودند، گفتگو میکرد.
آنها خودشان را معرفی میکردند، نشانی خانههایشان را میدادند یا شماره تلفنی را که مربوطبه خودشان یا اقوامشان بود، میگفتند تا هرکسی که میشنود، خبر سلامتشان را به خانوادههایشان برساند.
کار من، این شده بود که بنشینم پای رادیو و اطلاعاتی را که آزادگان از اسم اردوگاه تا نشانی و تلفن میدادند، یادداشت کنم و به معلم دینی و قرآنمان در مدرسه بدهم یا به بچههایی که در خانهشان تلفن داشتند و میتوانستند زنگ بزنند.
آنها هم بلافاصله با خانواده اسرا تماس میگرفتند یا برایشان نامه میفرستادند و اینگونه خبر سلامت فرزندشان را به آنها میدادند. خاطرم هست کمکم این کار درمیان بچهها فراگیر شد و همه مینشستند پای رادیو.
مریم شیرازی، محله بلال
یکی از پایگاههای پشتیبانی از جنگ، مکتب حضرت رقیه (س) بود. من هم بههمراه دیگر بانوان محله به آنجا میرفتیم. ما ترشی درست میکردیم و خواروبار و خشکباری را که مردم برای فرستادن به جبههها آورده بودند، بستهبندی میکردیم.
خاطرم هست که از ما خواسته بودند که جمله یا نامهای خطاب به رزمندگان بنویسیم و درون بستهبندیها بگذاریم. کمکرسانی به جبهه فقط مختص به مکتب رقیه (س) نبود. در همین مسجد بلال هم ما خانمها و دیگر اهالی محله دور هم جمع میشدیم و لباسهایی را که قرار بود به جبهه ارسال شود، مرتب و بستهبندی میکردیم.
موقع آزادسازی خرمشهر، فراخوانی منتشر شد که برای سنگرسازی نیاز به کیسههای کنفی برنج است. یادم هست که تعداد زیادی از این کیسهها را جمع کردیم و ازطریق مسجد بلال به جبهه فرستادیم. آن زمان همدلی میان اهالی محله بیشتر بود. همه آماده به خدمت بودند و هرچه داشتند بی هیچ منتی به جبههها میبخشیدند.
یکی از بانوان محله بلال
برادرم شب قبلاز شهادتش، شهید حسینی محراب را در خواب دیده بود. شهید محراب به او گفته بودند عملیاتی در پیش است و تعدادی از بچهها در آن شهید میشوند. در همان عالم خواب، نام آنهایی را که در آن عملیات قرار بوده شهید شوند، به ایشان گفته بود که آخرین اسم، اسم خودش بود.
صبح روز بعد، برادرم خواب را برای یکی از دوستانش تعریف میکند و میگوید به دلم افتاده است که شهید میشوم. دوست برادرم برایمان تعریف میکرد که وقتی عملیات کربلای ۵ آغاز شد، بچهها به همان ترتیبی که شهید حسینی محراب در خواب اشاره کرده بودند، یکییکی شهید شدند و برادر من که آخرین اسم از آن اسامی بود، بعدازظهر همان روز به شهادت میرسد.
مریم رضایی، خواهر شهید غلامرضا رضایی، محله بلال
* این گزارش یکشنبه ۴ مهر سال ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۷ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.